eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد... انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد.. و او یک جمله از دهان دلش پرید _من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام! کلماتش مبهم بود.. و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد.. و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد _انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه. و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد... ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده.. و تکفیری هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... مصطفی در حضرت سکینه(س) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد... ابوالفضل مرتب تماس میگرفت.. هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه(س) پناه میبردند... مسیر خانه تا حرم طولانی بود... و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد... صورت خندان و مهربان این ،از وحشت هجوم تکفیری ها به شهر، دیگر نمیخندید... و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم... خیابانهای داریا را به سرعت می پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد... چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد.. که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند... تمام تنم از ترس سِر شده بود،... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🍃 📖🍃