ساعات اداری تمام شده و همهمهای ریز راهروی اداره را برداشته بود.
کیان تکیه داد. جفت پنجههایش را پشت گردن قفل هم کرد و لبخندی مرموز زد. در همین حین ارسلان کیفش را از داخل کمد برداشت و پرسید:
_ نشستی که؟ راه بیفت یه ساعت دیگه افطاره.
نیشش کشیدهتر شد. بیصدا سری تکان داد و بعد از کمی مکث در جوابش گفت:
_ تو برو، یه کم دیگه کار دارم.
ارسلان شانه بالا انداخت. چند لحظه بعد خداحافظی کرد و او را با اتاقشان تنها گذاشت.
صدای پس دادن نفسش، بعد از رفتن او در اتاق پیچید. طولی نکشید که حرکت تندی سرجایش زد و از پشت میز بلند شد.
آهستهآهسته و قدمزنان تا پشت پنجرهی اتاقش رفت. سپس با نوک انگشت پرده را کنار زد و به تماشای خیابان ایستاد.
لبخندش عمیقتر شد. ایستگاه اتوبوس خلوت بود و جز مریم بدر و چند نفر دیگر کسی انتظار اتوبوس را نمیکشید. همیشه همین بود. نرگس همیشه دیرتر از همه محل کارش را ترک میکرد و بسیار متعهد و مسئولیت پذیر بود.
برگشت. به سرعت برق و باد روی پاشنه چرخید و خودش را به میز کارش رساند. لحظهای بعد، جام ادکلنش را برداشت و چند پاف زیر گردن و روی مچ دستش زد.
همهمهی داخل راهرو خوابیده بود و احتمال میرفت که دیگر کسی از کارکنان در اتاقش نباشد.
آب دهانش را بلعید. نفسی گرفت و دلدل کنان از اتاق بیرون زد. حدسش درست بود. هر چهارتا اتاق خالی بود الا یکی که همچنان برقش روشن و صداهای ریزی از داخلش به گوش میرسید. خبیثانه نیشش کشیده شد. لحظهای تامل کرد
و بعد گامهایش را سمت اتاق متعهدترین و مسئولیتپذیرترین کارمند این مجموعه کشید.
#ادامہدارد....
#فرصت1
#مریم_سادات_نیکنام