eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعات اداری تمام شده و همهمه‌ای ریز راهروی اداره را برداشته بود‌. کیان تکیه داد. جفت پنجه‌هایش را پشت گردن قفل هم کرد و لبخندی مرموز زد. در همین حین ارسلان کیفش را از داخل کمد برداشت و پرسید: _ نشستی که؟ راه بیفت یه ساعت دیگه افطاره. نیشش کشیده‌تر شد. بی‌صدا سری تکان داد و بعد از کمی مکث در جوابش گفت: _ تو برو، یه کم دیگه کار دارم. ارسلان شانه بالا انداخت. چند لحظه بعد خداحافظی کرد و او را با اتاقشان تنها گذاشت. صدای پس دادن نفسش، بعد از رفتن او در اتاق پیچید. طولی نکشید که حرکت تندی سرجایش زد و از پشت میز بلند شد. آهسته‌‌آهسته و قدم‌زنان تا پشت پنجره‌ی اتاقش رفت‌. سپس با نوک انگشت پرده را کنار زد و به تماشای خیابان ایستاد. لبخندش عمیق‌تر شد. ایستگاه اتوبوس خلوت بود و جز مریم بدر و چند نفر دیگر کسی انتظار اتوبوس را نمی‌کشید‌. همیشه همین بود‌. نرگس همیشه دیرتر از همه محل کارش را ترک می‌کرد و بسیار متعهد و‌ مسئولیت پذیر بود. برگشت. به سرعت برق و باد روی پاشنه چرخید و خودش را به میز کارش رساند. لحظه‌ای بعد، جام ادکلنش را برداشت و چند پاف زیر گردن و روی مچ دستش زد. همهمه‌ی داخل راهرو خوابیده بود و احتمال می‌رفت که دیگر کسی از کارکنان در اتاقش نباشد‌. آب دهانش را بلعید. نفسی گرفت و دل‌دل کنان از اتاق بیرون زد. حدسش درست بود. هر چهارتا اتاق خالی بود الا یکی که همچنان برقش روشن و صداهای ریزی از داخلش به گوش می‌رسید. خبیثانه نیشش کشیده شد. لحظه‌ای تامل کرد و بعد گام‌هایش را سمت اتاق متعهدترین و مسئولیت‌پذیرترین کارمند این مجموعه کشید. ....