نرگس خیری! دختر زیبا و نجیبی که تا کارش را تمام و کمال تحویل نمیداد اداره را ترک نمیکرد.
پشت در ایستاد. کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت وارد شد. بیآنکه در بزند یا اعلام حضور کند.
نگاه خسته و محجوب نرگس به آنی بالا رفت و متعجب زمزمه کرد:
_ آقای تاجیک؟ اتفاقی افتاده؟
کیان پیشرفت. ساکت و با حفظ لبخندی که شیطنت چهرهاش را دو چندان میکرد.
خط ریزی بین دو ابروی نرگس افتاد. کیان ولی کنارهی کتش را بالا زد و لبهی میز نشست.
بیتعارف! بدون آنکه حرفی بزند یا اجازه بگیرد. اخم نرگس غلیظتر شد و او دست روی دست گذاشت. سپس نیمتنهاش را جلو کشید و هوسآلود زمزمه کرد:
_ وقت داری چند دقیقهای کپ بزنیم؟
نرگس خروشید. کیان ولی به سرعت دستش را به علامت سکوت بلند کرد و گفت:
_ اصلا نگران نباش. فقط یه گفتگوی دوستانهس. بعدش اگه..
نرگس شیطنت را در نگاه و کلام او دیده و ترس تمام وجودش را در برگرفت. لبهایش تکان خورد. نگاهی به اطراف اتاق خالی انداخت و در نهایت دستهایش را لبهی میز گذاشت و هلش داد.
کیان تعادلش را از دست. نرگس به سرعت سمت در دوید و قبل از اینکه موفق به فرار شود، مرد جوان سد راهش شد و با حفظ همان شیطنت لانه کرده در نگاهش نجوا کرد:
_ کجا؟ آروم باش دختر، تو که نمیخوای جفتمونو بیآبرو کنی نه؟
_ برو کنار. جون بچهت بزار برم. من...من...
پنجههای کیان آهسته بالا آمد و نزدیک به صورت او متوقف شد. نرگس وحشتزده خودش را عقب کشید و دوباره ناله زد:
_ مادرم منتظره. تو رو به امام حسین (ع) کاریم نداشته باش بزار برم.
کیان قدم رفتهی او را جبران کرد..
#ادامہدارد....
#فرصت2
#مریم_سادات_نیکنام