eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
5.3هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پرچم سوئد در استانبول به آتش کشیده شد 🔹در پی هتک حرمت قرآن کریم در استکهلم، شماری از مردم ترکیه پرچم سوئد را مقابل کنسولگری استکهلم در استانبول به آتش کشیدند. 🔹افرادی نیز قصد داشتند به کنسولگری حمله کنند که نیروهای امنیتی مانع این اقدام شدند. @salahshouran313
🔴۳ عضو شورای شهر شهریار بازداشت شدند 🔹دادستان شهرستان شهریارِ تهران: ماه پیش ۲ نفر از اعضای شورای شهریار به اتهام دریافت رشوه دستگیر شدند و الان هم ۳ عضو دیگر شورا با همین اتهام بازداشت شدند. ✅‏@salahshouran313
دوستای عزیز دوشنبه 3بهمن اول رجب هست😍.ولادت امام محمد باقر(ع). تو این ماه خیلی ولادت داریم. ماه خوبیه برا چله برداشتن و حاجت روایی. یعنی از اول رجب چله بردارید خوبه. هرچله ای خواستین میتونید بردارید. 🌸چله یس 🌸چله سوره حشر 🌸چله سوره احزاب یا طه یا مریم (برای ازدواج خیلی خوبن) 🌸چله دعای نادعلی و هر چله دیگه ای که بنا به حاجتتون مناسبه... یه پیشنهاد😊 🌹 میتونید  ختم فوق العاااااده مجرررب 14هزار ذکر " یا جواد الائمه ادرکنی " بردارید 👈 از اول ماه رجب(روز دوشنبه3بهمن) تا چهارشنبه(12بهمن) که ولادت امام جواد (ع)👉 هست تموم کنید توی این ده روز.ان شاء الله روز ولادتشون بهترین عیدی رو براتون میدن. میدونید که برای حاجتهای مادی و دنیوی(شغل و مسکن و قرض و ازدواج و ....) توسل به امام جواد (ع) خیلی کارگشاست. 🌺دقت کنید مهم نیست روزی چند تا بگید فقط اون تعدادش مهمه که 14هزار تا بشه.سعی کنید کم و زیادش نکنید ختمها رو طبق دستور خاصی که گفته شده بخونید.حتما حکمتی دارن. ولی میتونید تقسیم کنید توی این ده روز ،روزی هزار و چهارصد تا بگید (یعنی روزی 14تسبیح) تا روز ولادت امام جواد (ع) تموم بشه ختمتون. هرکس توفیق خوندنشون رو داشت برا منم دعا کنه لطفا.التماس دعا این پیام رو نشر دهید شاید خیلی ها نمیدونن اول رجب کی هست.و این ختم رو شاید خیلی ها نمیدونن. خییییلی حاجت میده و خودتونم بارها دیدید تو گروهها خیلی ها ازش حاجت گرفتن در حد معجزه!!!!
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 اون روز و اون شب هم به هر ترتیبی بود گذشت. اون از صبحش و جلسه اداره... اون از پیش از ظهرش و مجلس روضه ی خانمم... اون از اون همه لیچار و حرفی که بارم کرد... اون از پرواز و ترافیک بعدش... اون از جلسه اداره و معرفی اجمالی پرونده و مترو و اون خانمه... اینم از بساط مانور شبش! داشتم از خستگی میمردم... گفتم تحویل پرونده را بذارید واسه صبح... الان دارم دیوونه میشم از بی خوابی... تا روی تخت دراز کشیدم، دیگه نفهمیدم چه شد... بلافاصله بعد از نماز صبح، رفتم بیرون واسه ورزش... معتقدم که دویدن و ورزش کردن حتی توی «پارک» های تهرون هم اشتباهه چه برسه به خیابون ها و کوچه هاش... از بس هوا آلوده است... یه کله پاچه ای هم همونجاها بود، یه دست کامل زدم بر بدن... جاتون خالی... تا یه کم به خودم رسیدم و جمع و جور کردم، حدودا ساعت 7 شد... اولین کسی بودم که جهت تحویل اصل پرونده اقدام کردم. کسی که قرار بود پرونده را بهم تحویل بده، قبلا از همکاران مستقیم شهید شاهرودی بوده... خیلی با هم حرف زدیم... گفت: «من سر این پرونده که احتمالا سریالی هم باشه، خیلی آسیب دیدم. حتی نزدیک بود خانوادم را از دست بدم! به خاطر همین از شما خواسته شده که تنهایی و مجردی تشریف بیارید تهران و اینو دنبال کنید! شهید شاهرودی، داماد ما بود. با هم شروع کردیم و با هم دنبال میکردیم. به نتایج خوبی هم رسیدیم. ترجیح میدم به جای اینکه بخوام توضیح اولیه بدم، خودتون به صورت کامل مطالعش کنید.» گفتم: «بسیار خوب! نکته دیگه ای هست که بخواید قبل از مطالعه پرونده بدونم؟!» گفت: «نکته دیگه... نه... الان چیز خاصی به ذهنم نمیاد... فقط اگر احساس کردید جایی ازش سر در نیاوردید، خودم درخدمتم و میتونید به خودم مراجعه کنید.» گفتم: «من به محل ثابت کاری و منزل غیر سازمانی نیاز دارم.» گفت: «حق با شماست. محل کار شما شعبه چهارم اداره است که در خیابون سمیه واقع شده. منزل هم شما منطقه اش را مشخص کنید ببینم چیکار میتونم بکنم.» گفتم: «پس اجازه بدید اول پرونده را بررسی و آنالیز کنم تا بتونم منطقه ای که منزل لازم دارم را عرض کنم.» قرار شد اصل تمام پرونده را همین الان روی میز کارم در شعبه چهار خیابون سمیه تحویل بگیرم. خدافظی کردم و وسایلمو برداشتم و با یه تاکسی سرویس به طرف خیابون سمیه رفتم. طرفای خیابون مفتح و هتل مارلیک. دم در شعبه چهار پیاده شدم. تابلو نداشت اما پیداش کردم. رفتم داخل و پس از معرفی و صدور کارت تردد و کارهای اداری مربوط به حضور و ورود و خروج و میزان دسترسی به اطلاعات و منابع و ... را ظرف دو سه ساعت انجام دادم. خیلی همکاری خوبی داشتند و مشکلی از لحاظ اداری نداشتم. شعبه چهار، یه ساختمون چهار طبقه با مساحت شاید حدودا 500 متر و کلی اتاق و سالن و ... که طبقه زیر زمین اولش نمازخونه باصفایی داشت و طبقه دوم زیر زمینش هم سالن غذا خوریش بود... رفتم توی اتاقم... یه اتاق حدودا 20 متری در طبقه دوم که یه پنجره باحال هم داشت. گلدون گل نداشت که سفارش دادم. قرآنم را آوردم بیرون و کنار آیینه کوچیک اتاقم قرار دادم. اسلحه و تجهیزات مختصری هم که باهام بود، درآوردم و آویزون کردم. دو تا سیستم... دو خط تلفن... تعدادی کتاب مربوط به عملیات های شهری و مدیریت سیستماتیک و... عکس امام و حضرت آقا... میز و چند تا صندلی و... در را از پشت قفل کردم... جانمازم را از کیفم درآوردم و انداختم... عادت کردم که قبل از هر پرونده، دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا بخونم... تا نخونم دست به سیاه و سفید نمیزنم... وضو داشتم... ایستادم رو به سجاده... السلام علیک یا فاطمه الزهرا... نیت کردم... دو رکعت هدیه و استغاثه به بی بی... الله اکبر... ادامه دارد... نویسنده: ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«@salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پرونده را باز کردم و شروع به مطالعه اش کردم. چون اصل داستان درباره این پرونده است و خیلی نکات ریز و درشت داره، باید تلاش کنم قشنگ و جزئی براتون تعریفش کنم. علتشم اینه که سلسله ای از مشکلات به هم پیوسته را به ما معرفی میکنه که به صورت دومینو به هم تکیه دارند. من حدود یک هفته، دقت کنید، یک هفته شبانه روزی، نه یک هفته کاری، درگیر مطالعه همین پوشه 120صفحه و خورده ای بودم! دو سه روز آخریش هم زمان که مطالعه میکردم، به آنالیز و دوخت و دوز ارتباطاتش هم مشغول بودم. به خاطر همین مجبورم شما را چندین شب معطل تعریفش کنم. پرونده از این قرار بود: از یه مکانیکی تماسی به مرکز 110 گرفته میشه و خونی بودن لباس یه پسر که شاگرد اون مکانیکی بوده و حالاتش مشکوک میزده را گزارش میدن. پلیس آگاهی چندان توجهی نمیکنه و میگه اصلا ربطی به ما نداره و شاید خون مرغ باشه و این حرفها... تا اینکه یک ساعت بعدش، دوباره با مرکز آگاهی تماس میگیرن و اطلاع میدن که همون پسر، توی دسشویی بغل مسجد، رگش را زده و میخواسته خودکشی کنه اما موفق به خودکشی نمیشه و صاحب اون مکانیکی میاد و سریعا میبردش بیمارستان. مامور آگاهی میره سراغ اون پسر... کجا؟ بیمارستان... کی؟ ... دقیقا وقتی که اون پسر به هوش میاد و به خاطر خون زیادی که ازش رفته بوده، لب و دهانش عطش داشته و نمیتونسته حتی حرف بزنه! خب صبر میکنند تا اون پسر یه کم وضعیتش بهتر بشه و حداقل قادر به حرف زدن باشه... مامور آگاهی تا با دقت بیشتری به پسر نگاه میکنه، میبینه که این پسر خیلی جوون هست و با خودش فکر میکنه که کاش یکی از همکارانشون در بخش پیشگیری از جرائم و کانون تربیت هم موقع بازجویی اولیه روی تخت بیمارستان حاضر باشه. میره بیرون از اتاق تا زنگ بزنه و هماهنگ کنه تا همکارش بیاد... حدودا یه ربع بیست دقیقه بیرون از اتاق بوده که ناگهان دای جیغ پرستار میشنوه... سریعا برمیگرده داخل تا ببینه چه شده؟ که متوجه میشه پسر قصد فرار داشته... پرستار را محکم هل داده به طرف دیوار... دویده به سمت پله های پشتی بیمارستان... که مامور آگاهی بهش میرسه و اجازه فرار بهش نمیده! چون احتمال داشته بازم فرار کنه، مامور تصمیم میگیره که به دست اون پسر دستبند بزنه. پسره را میخوابونند روی تخت و ادامه سرم و درمانش را با حساسیت بیشتری انجام میدهند. تا اینکه پسر قادر به ارتباط و حرف زدن میشه... مامور ازش میخواد که خودشو معرفی کنه... اون پسر هم میگه: «اسمم «افشین» هست... 16 ساله... به دنیا اومده کرج... ساکن تهران... تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم... به خاطر مشکلات مالی خانواده، مجبور شدم در مکانیکی اوس جلال مشغول به کار بشم...» مامور آگاهی ازش میپرسه: «مشکلت چیه؟ چرا رگ دستت را توی دسشویی زده بودی؟» افشین هیچی نمیگه و وقتی چند بار ازش میپرسن، بازم سکوت اختیار میکنه و لب به کلمه ای باز نمیکنه. خب افشین جرم خاصی مرتکب نشده بوده و شاکی خصوصی و یا عمومی هم نداشته. به خاطر همین، نمیشده زندانیش و یا حتی بازداشتش کرد! به خاطر همین، از فرارش هم چشم پوشی میشه و تنها اقدامی که تونستند انجام بدن، این بود که افشین را به یه مرکز مشاوره معرفی کنند تا بر ذهن و روان و رفتار افشین کار بشه و افشین به زندگی و رفتارهای طبیعی برگرده. از اینجای پرونده، خیلی باید دقت بشه. چون من مدارک آگاهی و مرکز مشاوره مرتبط با نیروی انتظامی را که شهید شاهرودی جمع کرده بود، ناقص دیدم و باید تکمیلش میکردم. به خاطر همین، مدت زمان بیشتری را برای جزئیات زندگی افشین به نقل شهید شاهرودی گذاشتم تا چیزی از چشمم جا نیفته. به خاطر همین، اجازه بدید از اینجاش به بعد، از زبون شهید شاهرودی بقیه داستان را (با کمی دخل و تصرف که خودم در طول تحقیقات بعدی بهش رسیدم) براتون بگم. ادامه دارد... نویسنده:
❤️ آیت‌ﷲ جمی حدود سال ۱۳۳۳ در آبادان با یکی از علویه‌های بوشهری ازدواج کردم که ثمرهٔ این ازدواج، چهار پسر به نام‌های احمد، مهدی، محمود، حمید و دو دختر به نام‌های صدیقه و زهرا می‌باشد.‏[۸]‎ آیت‌ﷲ غیوری من زود ازدواج کردم. تقریباً بیست و یک سالم بود. همسرم چون خودش از خانوادهٔ روحانی بود با هم کمال سازش را داشتیم. پدر خانم من هم چون روحانی بود، بسیار به من لطف داشت و سعی می‌کرد از اول زندگی در فشار قرار نگیریم. بنابراین از اول در خانهٔ ایشان در قم بودم. بعد هم خدا وسیله‌ای رساند و یک خانهٔ محقری با قرض و قوله تهیه کردم. اوایل سخت بود، ولی کم‌کم زندگیمان خوب شد.‏[۹]‎ آیت‌ﷲ مهدوی کنی من در سال ۱۳۳۸ در سن ۲۸ سالگی ازدواج کردم. ازدواج ما هم مقدماتی داشت. در ابتدا علاقه داشتم در قم ازدواج کنم، چون می‌خواستم که در قم بمانم زیرا به خاطر علاقه به تحصیل قصد نداشتم این شهر را رها کنم، اما مرحوم پدرم به این کار رضایت نداد. ایشان چون سالخورده بود مایل بود که از قم به تهران بیایم. من با صبیهٔ مرحوم آیت‌ﷲ حاج شیخ زین العابدین سرخه‌ای وصلت کردم. شاید علت اصلی‌اش سابقهٔ آشنایی و دوستی ایشان با پدرم بود. همسرم تحملشان خوب بود. چون روحانی‌زاده بودند، زندگی طلبگی و روحانی را پذیرفته بودند و می‌دانستند که یک طلبهٔ روحانی چگونه زندگی می‌کند. البته با وضع زندگی داخلی ما نیز آشنا بودند، چون در کن رفت‌وآمد داشتند و فرهنگ خانوادهٔ ما برای ایشان شناخته‌شده بود. وجود ایشان کمک بزرگی برای من بود به خصوص از جهت استقامتی که در سختی‌ها از خود نشان می‌داد. استقامت ایشان، بعدها در تربیت فرزندان نیز خیلی مؤثر بود. در حقیقت خود من فرصتی برای تربیت بچه‌ها نداشتم و واقعاً او برای بچه‌ها هم پدر بود و هم مادر. ایشان در مدرسهٔ عالی شهید مطهری و جز آن، سال‌ها به تحصیلاتت حوزوی و معلومات متفرقهٔ امروزی اشتغال داشتند و با این سوابق طولانی، دانشگاه خواهران را خوب اداره می‌کنند. قبل از ازدواج چون ما رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم یکدیگر را می‌شناختیم. حدود یک سال هم در عقد به سر بردیم. دوران عقد دوران شیرینی است ولی چون پدر خانواده با رفت‌وآمد پیش از عروسی مخالف بودند، من نمی‌توانستم زیاد به آنجا بروم. مرحوم سرخه‌ای تقریباً مطابق سنت‌های قدیمی رفتار می‌کردند. نمی‌دانم این تعبیر درست است یا نه. در هر حال سنت‌هایی بود که در خانواده‌ها حکم‌فرما بود. مخصوصاً در بعضی از خانواده‌های روحانی که در این مورد سخت‌گیری بیشتری بود. بنده بعد از ازدواج برای ادامهٔ تحصیل به قم برگشتم و حدود دو سال در قم ماندم. البته ابتدا تنها رفتم. بعد هم خانواده را بردم. اما متأسفانه به دو جهت نتوانستم در قم بمانم. یکی اینکه خانم اینجانب از نظر سنی کوچک بود چون دوازده‌ساله بود که با هم ازدواج کردیم و همین کمی سن و دوری از خانواده موجب دلتنگی می‌شد و جهت دیگر اصرار مرحوم والدمان بود. مرحوم پدرم هم بعد از ازدواج اصرار داشتند که من برگردم. بنابراین در سال فوت مرحوم آیت‌ﷲ بروجردی –سال ۱۳۴۰– به تهران بازگشتم و متأسفانه در آنجا ماندگار شدم.‏ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚@salahshouran313🖌 ᯽────❁────᯽
عضو هیأت انتخاب فیلم فجر: در جشنواره امسال فیلم کمدی نداریم ▪️رضا پورحسین؛ عضو هیات انتخاب بخش سودای سیمرغ چهل و یکمین جشنواره فیلم فجر گفت: «یکی از نکات مطرح در جشنواره فیلم فجر امسال نبود فیلم‌های کمدی است. البته رگه هایی از طنز در برخی فیلم‌های جشنواره دیده می‌شود که عمدتا کلامی است و البته گاهی با شوخی‌های زشت کوشش می‌کنند مقدمات خنده و نشاط را فراهم کنند، اما به نظر من موفق نیستند. فیلم طنز دارای قواعدی است که بیشتر از «موقعیت» بهره می‌برد تا کلام.» ▪️او ادامه داد: «شاید در شرایط امروز اجتماعی و اقتصادی، ساخت فیلم‌های نشاط آورِ نجیب، ضرورت بیشتری داشته باشد. در هر صورت در جشنواره چهل و یکم، شاهد فیلم‌های خوبی هستیم و کارگردان‌ها و تهیه کنندگان، زحمات تحسین برانگیزی داشته‌اند که در برخی فیلم‌ها هنوز هم ادامه دارد. باید قدردان آنان باشیم که در شرایط امروز، خود را به آب و آتش می‌زنند تا به طبع بزرگ مخاطبان سینمای ایران، پاسخ بدهند.» 🎞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔘به کانال خاکریز انقلاب👇 بپیوندید ╭┅┈┈┈┈ >>𑁍<<┈┈┈╼┅╮ 𑁍@khakreezeenghelab𑁍 ╰┅╾┈┈┈ >>𑁍<<┈┈┈┈┅╯
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محتوای دینی خوبه طنز باشه😎 هر بار خودم دیدم باز خندیدم🤣 این قسمت امیرحسین در حال نماز داره فوتبال میبینه😅😅😅 تا اینکه گیر سیدکاظم می افته تو تلویزیون... آخرش به خندوانه میرسه😂😂 دیگه نمیگم بقیه شو ببین👆👆 ⭕️ قسمت ششم : حواست به من باشه کانال👇دنبال کن بقیه قسمت هاداره میاد
🍃🌹🍃 التماس دعا 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا