eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
76 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
163 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ پسري كه امروز خيلي‌ها او را مي‌شناسند و تصاوير محمدرضا دهقان‌اميري در فضاي مجازي دست به دست مي‌چرخد و خيلي‌ها را تحت‌تأثير خود قرار داده است؛ پسر 20 ساله‌اي كه روزگاري آرزويش شهادت بود و حالاعنوان يكي از شهداي مدافع حرم حضرت زينب(س) را يدك مي‌كشد. در اين گزارش به خانه خانواده دهقان رفته‌ايم و پاي خاطرات مادري صبور نشسته‌ايم كه از محمدرضا برايمان مي‌گويد. پسر ارشد خانواده دهقان كه نسبت به بعضي هم‌سن و سالان خود، مسير متفاوتي را براي زندگي‌اش پيمود و قبل از اينكه عازم سوريه شود و به مقام رفيع شهادت برسد به خانواده‌اش اعلام كرده بود كه سفرش برگشتي نخواهد داشت. راضي‌ام ازت داخل خانه دهقان‌ها همه‌‌چيز حس و حال محمدرضا دهقان‌اميري را دارد. خودش ديگر نيست اما خانه مزين شده به عكس‌هاي كوچك و بزرگ او. خودش نيست اما خاطراتش در اين خانه همچنان جاري است. انگار همين چند وقت پيش بود كه به اتاقش رفت تا وسايل سفرش را جمع و جور كند. مادرش به او كمك كرد تا چيزي جا نگذارد. همه در جريان سفر او به سوريه بودند غير از مادرش. خيلي سعي كرده بود تا ماجراي سفر را از مادر پنهان كند تا دل‌نگران نشود. گفته بود مي‌خواهد برود شمال اما مادر به خوبي مي‌دانست وسايلي كه محمدرضا براي سفر جمع‌آوري مي‌كند، براي سپري كردن روزهايي سخت و طاقت‌فرساست. حس مادري همه‌‌چيز را به او گفته بود؛ «وقتي همه وسايلش رو جمع كرد، بهش گفتم سوريه بهت خوش بگذره». محمدرضا لحظه‌اي متعجب مادرش را نگاه مي‌كند بعد «زد زير خنده و گفت راضي‌ام ازت. هميشه وقتي اتفاقي باعث خوشحاليش مي‌شد اين جمله رو مي‌گفت. راضي‌ام ازت»؛ اين حرف‌ها را فاطمه طوسي، مادر محمدرضا به زبان مي‌آورد. ياد حرف محمدرضا كه مي‌افتد لبخند مي‌زند. انگار كه چهره آن روز پسرش در ذهن او بار ديگر زنده مي‌شود؛ «وقتي فهميد من هم مشكلي با رفتنش ندارم ديگر با خيال راحت رفت». رفتني كه فاطمه‌خانم به خوبي مي‌دانست كه بازگشتي در كار نيست. محمدرضا تنها 20 بهار از زندگي‌اش گذشته بود كه به مقام شهادت رسيد. به قول مادرش انگار پسرش از ابتدا براي اين دنيا نبود؛ «پنجم ابتدايي بود كه عضو بسيج مدرسه شد. هر چقدر هم كه به كلاس بالاتر مي‌رفت فعاليتش تو بسيج مدرسه پررنگ‌تر مي‌شد». اردوهاي سازندگي و رفتن به مناطق محروم، شركت در اردوهاي راهيان نور و... بخشي از فعاليت‌هاي اين شهيد جوان بود؛ «يادم هست گاهي با محمدرضا دعوا هم مي‌كردم. مي‌گفتم به درسش رسيدگي كند اما پسرم مي‌گفت به درسم هم مي‌رسم. گرچه به پسرم اطمينان كامل داشتم و از مدرسه‌اي كه او را به اين اردوها مي‌برد خيالم راحت بود با اين حال پسرم اجازه نداشت بيشتر از يكي دوبار در سال به اردو برود. چون دوست نداشتم از درسش فاصله بگيرد». اما اگر محمدرضا به اردوهاي مدرسه يا مسجد محله‌شان هم نمي‌رسيد چيزي از فعاليت‌هاي او كم نمي‌شد. پسر جوان هميشه در برنامه‌هاي مدرسه از خواندن زيارت عاشورا، برگزاري جشن‌ها، هيئت و مناسبت‌هاي ديگر، اول صف بود و با علاقه در فعاليت‌هاي پرورشي مدرسه‌شان شركت مي‌كرد. در اين ميان خيلي‌ها از مصاحبت با پسر جوان لذت مي‌بردند. محمدرضا در كنار همه فعاليت‌هاي بسيجي‌اش، بسيار شوخ‌طبع و پرشيطنت بود اما به قول مادرش بي‌ادبي در كارش نبود و كسي را نمي‌رنجاند؛«دلش مي‌خواست براي دانشگاه علوم سياسي بخونه اما دانشگاه شهيد مطهري در رشته حقوق قبول شد. همزمان در رشته فلسفه و كلام اسلامي خراسان‌رضوي هم قبول شد اما در نهايت تصميم گرفت همراه با دوستاني كه از مدرسه با اونها بود، وارد رشته حقوق بشه». اما پسر جوان هرگز نتوانست دوران دانشگاه را پشت سر بگذارد و فارغ‌التحصيل دانشگاه شهيد‌مطهري شود. او جلوتر از آنكه عنوان حقوقدان را يدك بكشد، براي هدفي مهم‌تر جان خود را كف دستش گذاشت تا يكي از مدافعان حرم حضرت زينب(س) شود و ثابت كند كه يك بچه شيعه واقعي است. حالا قاب عكس او كنار تصاوير دايي‌هاي شهيدش روي ديوار خانه‌شان جاخوش كرده است. التماس دعا، ياعلي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚@salahshouran313🖌 ᯽────❁────᯽
💜 چيذرم قضا نمي‌شود روزي كه قرار بود محمدرضا عازم سوريه شود به تك‌تك اعضاي خانواده‌اش زنگ زد. خواهرش مهديه هم مي‌گويد: «به من زنگ زد گفت ديگه دارم ميرم. وقتي اين جمله رو به زبون آورد خيلي نگرانش شدم. بهش گفتم محمدرضا مراقب خودت باش. مراقب خودت باش. يادمه 7-6 باري اين جمله رو بهش گفتم. همه ما نگران بوديم اما اين خواست خود محمدرضا بود». محمدرضا 2سال از دانشگاهش مي‌گذشت اما عطش مسيري كه در آن قدم گذاشت، او را وارد وادي ديگري كرده بود. مادرش مي‌گويد: «قبل از ورودش به دانشگاه فيلم‌هاي گروهك‌هاي تكفيري رو رصد مي‌كرد. براش خيلي عجيب بود كه چطور يك انسان حاضر به سر بريدن انسان ديگه مي‌شه. يه بار به من گفت دستم به اينا برسه مثل خودشون برخورد مي‌كنم اما من بهش گفتم مادرجان اين رفتارها تو مرام شيعه نيست. به فكر فرو رفت و ديگر حرفي نزد». محمدرضا حالا عازم سفري شده بود كه دشمنانش گروهك‌هاي تكفيري بودند؛ گروهك‌هاي بي‌دين و ايماني كه قصد ناامن كردن حرم حضرت زينب(س) را داشتند؛ «وقتي رسيد سوريه چندباري با ما تماس گرفت. خيلي غصه محرم امسال رو مي‌خورد. مي‌گفت اينجا نمي‌تونيم با صداي بلند عزاداري كنيم. پسرم علاقه زيادي به هيئت‌هاي چيذر و ريحانه‌النبي داشت. هر مناسبتي كه مي‌شد خودش رو مي‌رسوند به چيذر. خيلي از خونمون دور بود اما محمدرضا به خاطر علاقه به مراسم‌هاي امامزاده علي‌اكبر چيذر خودش رو به اونجا مي‌رسوند». مهديه وقتي حرف از چيذر به ميان مي‌آيد، مي‌گويد: «هميشه تكيه كلام داداشم اين بود: چيذرم قضا نميشه. آنقدر براي هر مناسبتي مي‌رفت اونجا كه خودش به شوخي مي‌گفت چيذرم قضا نمي‌شه». به گفته خانواده محمدرضا دهقان‌اميري پسرشان گرچه بچه هيئتي بود اما تفريح و شوخي‌هايش هم سرجايش بود؛ «اينطور نبود كه به‌خودش نرسه يا خوش نگذرونه. مثل خيلي از بچه‌هاي هم سن و سال خودش امروزي بود و امروزي رفتار مي‌كرد اما به‌شدت پايبند عقايدش بود». به گفته مهديه، برادرش به قدري شوخ‌طبع بود كه آنها به سختي از درون او باخبر مي‌شدند؛ «هيچ وقت ناراحتي‌هاش رو بروز نمي‌داد. حتي وقتي رفته بود سوريه از سختي‌هاش حرفي به زبون نمي‌آورد. پشت تلفن هم سر به سر ما مي‌ذاشت و كلي مي‌خنديديم. يادمه يه روز براي مراسم رفته بوديم سر خاك يكي از شهدا. داشتم ازش فيلم مي‌گرفتم و گفت اين فيلم رو بعد از شهادتم پخش كن. گفتم حالا دوست داري كجا شهيد بشي؟ گفت دمشق. خنديدم. گفتم تو بري دمشق، دمشق كجا بره. يه‌كم فكر كرد و تخفيف داد. گفت حلب. خيلي عجيب بود. برادرم تو حلب هم شهيد شد. درست همون جايي كه حرفش رو زده بود». خانواده زياد حرف‌هاي محمدرضا را جدي نمي‌گرفتند اما او از يكي دو سال قبل از سفرش، آمادگي سفر ابدي‌اش را به خانواده خود داد. عاشق شهيد خليلي بود محمدرضا مدت‌ها بود كه سر خاك شهيدي مي‌رفت كه شباهت عجيبي به او داشت؛ شهيد رسول خليلي. همه اهالي خانه به خوبي مي‌دانستند كه علاقه زيادي به او دارد. شهيدي كه جزو اولين شهداي مدافع حرم بود اما شايد به خاطر شباهت ظاهري بود كه محمدرضا به او وابسته شده بود. «يادم هست عكس شهيد خليلي رو روي صفحه رايانه‌اش گذاشته بود. وقتي من چشم‌ام به عكس افتاد گفتم محمدرضا چقدر خودخواه شدي كه عكس خودت رو گذاشتي روي صفحه. خنديد گفت مامان اين كه من نيستم. شهيد خليليه. ديدي ما چقدر به هم شباهت داريم». به اينجاي صحبت‌ها كه مي‌رسيم فاطمه خانم مي‌گويد: «پارسال اربعين من و پدر محمدرضا راهي سفر كربلا شديم. پسرم يك چفيه داشت كه هميشه همراهش بود و علاقه زيادي به اين چفيه نشون مي‌داد. قبل سفر به ما داد و گفت به حرم آقا امام حسين(ع) متبركش كنيم. چفيه گردن من بود كه تو ميونه مسير گمش كردم. خيلي گشتم تا پيداش كنم اما فايده‌اي نداشت. با پدرش اطراف حرم رو گشتيم و يه چفيه ديگه خريديم و اون رو متبرك كرديم. وقتي به محمدرضا زنگ زدم گفتم كه چه اتفاقي براي چفيه‌اش افتاد. خنديد و گفت فداي سرت. حاجتم روا مي‌شه. فكر كردم شايد حاجتش زن گرفتن باشه. آخه از قبل گفته بود كه مي‌خواد تو سن كم تشكيل خانواده بده». ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚@salahshouran313🖌 ᯽────❁────᯽
💜 گذشت و پدر و مادر محمدرضا از سفر كربلا بازگشتند اما مادر شهيد جوان خيلي دوست داشت بداند كه حاجت پسرش چه بوده؛ «پسرم تعريف كرد كه از كسي شنيده اگه وسيله‌اي تو حرم يكي از اهل‌بيت(ع) گم كنه به حاجت دلش مي‌رسه. وقتي پرسيدم كه حاجتش چيه، گفت مي‌خواد شهيد بشه. منم گفتم نمي‌ذارم بري عراق كه شهيد بشي. گفت تو فكر مي‌كني جنگ فقط تو عراقه؟». در همين مكالمه بود كه محمدرضا با گفتن جمله‌اي دل مادرش را لرزاند؛ «گفت مادر من تا اربعين سال بعد زنده نيستم. محمدرضايم به آرزوي دلش رسيد. او شب اول ماه‌صفر به شهادت رسيد و ديگر به اربعين چيذر نرسيد». خواهرش مهديه برايمان تعريف مي‌كند كه محمدرضا به هر كدام از آنها آمادگي شهادتش را داده بود. «يادمه يه بار به من گفت امسال محرم زير سايه حضرت زينب (س) هستم اما به اربعين نمي‌رسم». به شال عزايم نياز دارم «قبل از محرم بود كه با ما تماس گرفت. گفت كه شال عزام رو احتياج دارم. هر مراسمي رفتيد شال عزام رو هم ببريد. به‌خصوص چيذر». فاطمه خانم به خاطر اينكه محل زندگي‌شان از امامزاده علي‌اكبر چيذر دور بود، كل محرم يك شب را به چيذر اختصاص مي‌داد و بيشتر وقتش را در هيئت‌هاي نزديك خانه‌شان مي‌گذراند؛ «اما امسال به خاطر حرف پسرم هفته اول محرم رو رفتم چيذر و هر بار شال عزاي پسرم رو هم با خودم مي‌بردم». به گفته مادر و خواهر محمدرضا، او نزديك به 8 سال اين شال را داشت و هميشه از آن در محرم و صفر استفاده مي‌كرد؛ «طي مراسم‌ها شال رو يا به سرش مي‌بست يا به كمرش و يا به گردنش. وقتي گفت شال عزام رو احتياج دارم به فكر فرو رفتم اما در طول مراسم‌ها به مهديه مي‌گفتم كه منتظر محمدرضا نباشه. اون ديگه برنمي‌گرده. بارها اين جمله رو به مهديه گفتم. حس و حال پسرم حس و حال رفتن بود». به گفته فاطمه‌خانم او هيچ وقت اجازه نداشت شال عزاداري محمدرضا را بشويد؛ «يه بار خواستم شالش رو بشورم كه عصباني شد. گفت مامان مگه آدم لباس عزاداري امام حسين(ع) رو مي‌شوره». آنها در طول ايام محرم شال عزاداري محمدرضا را به مراسم‌ها بردند. قرار بود مهديه هم براي برادرش انگشتري را خريداري كند. اين انگشتر قبل از سفر محمدرضا بايد به دستش مي‌رسيد اما قسمت شد كه خواهر، اين انگشتر را پس از شهادت برادرش به دست او بيندازد. مهديه مي‌گويد: «بهش گفتم داري ميري مدافع حرم بشي بايد يه نشونه داشته باشي. گفتم بايد يه انگشتر دستت باشه. خودش گفت يه انگشتر عقيق سرخ يمن كه روش حكاكي شده باشه يا زهرا(س). اما تا انگشتر آماده بشه محمدرضا رفته بود. روز خاكسپاري ما انگشتر رو به دستش انداختيم و شالش رو هم به دست و صورتش كشيديم و گذاشتيم داخل كفن برادرم. محمدرضا شال عزايش را براي چنين روزي نياز داشت». به گفته خانواده دهقان او قبل سفرش همه وسايل خود را بخشيد. از موتورش گرفته تا لباس‌ها و انگشترهايش را. فاطمه خانم مي‌گويد: «بعد شهادت پسرم، وقتي لباس‌هاش رو جمع مي‌كردم تازه متوجه شدم كه خيلي از وسايلش نيست. همه اونها رو بخشيده بود. عجيب بود كه خودشم مي‌دونست كه ديگه برنمي‌گرده». محمدرضا به هيچ كدام از وسايلي كه داشت، دلبستگي نداشت. حتي مادرش در نقل مكان به خانه جديد خيلي به او پيشنهاد داد كه تخت يا كمد براي اتاقش بخرد اما پسر جوان نپذيرفته بود؛ «محمدرضا عادت داشت روي زمين بخوابه. يه روز پدرش بهش گفت مگه تو جاي خواب نداري كه هميشه رو زمين مي‌خوابي اما پسرم در جواب سؤال پدرش حرف عجيبي زد كه همگي مارو ناراحت كرد. گفت بايد عادت كنم روي خاك بخوابم. اين حرفش براي من خيلي دردناك بود. چيزي به روش نياوردم اما تا مدت‌ها اين حرفش تو ذهنم بود. حتي يادم هست يه بار تصادف سختي كرده بود و يكي از پاهاش به‌شدت آسيب ديد. وقتي مي‌خواستم پانسمانش رو عوض كنم گفت نمي‌خواد مامان. خودت رو اذيت نكن. اول آخر ميره زير خاك». اما اين تنها حرفي نبود كه مادر را از عمر كوتاه پسرش خبردار مي‌كرد؛ «سال گذشته براي مراسم عزاداري رفته بوديم چيذر. گفت مادر من اگه مردم، من رو اينجا دفن كنيد». اين جمله فاطمه خانم را بسيار ناراحت كرد.» او نمي‌دانست چرا پسرش مدام حرف از رفتن مي‌زند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @salahshouran313📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️ مهرش از دلم كنده شد درست در ساعت 7 شب 21 آبان محمدرضا طي درگيري مسلحانه با گروه‌هاي تكفيري به شهادت رسيد اما مادرش از ساعت 3بعدازظهر همان روز مي‌دانست كه پسرش شهيد خواهد شد؛ «از صبح همون روز حال بدي داشتم. دلشوره عجيبي تو دلم بود و نفسم بالا نمي‌اومد. شايد باور نكنيد اما يكباره مهر محمدرضا از دلم كنده شد. شب همون روز خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم از پنجره آشپزخونه شهدايي كه مي‌شناختمشون و چهره‌هاشون برام آشنا بود وارد خونمون مي‌شن. خونمون به‌شدت روشن شده بود و من به‌دنبال منبع روشنايي بودم تا چشم‌ام افتاد به محلي كه قاب عكس برادران شهيدم روي ديوار بود. محمدعلي و محمدرضا در سال‌هاي 63 و 66 شهيد شدن. محمدعلي برادر بزرگم رو تو خواب ديدم كه گفت فاطمه براي محمدرضا نگران نباش. پيش منه». فاطمه‌خانم ناگهان از خواب مي‌پرد. او تا خود صبح بيدار ماند، نماز خواند و دعا كرد؛ «صبح كه شد همسرم، دامادم و دخترم و پسر كوچكم راهي بهشت‌زهرا‌(س) شدند براي مراسم يكي از شهدا. خودم تو خونه تنها موندم و بي‌اختيار شروع كردم به جمع‌آوري وسايل محمد و مرتب كردن خونه. يادم هست كيف پولش تو اتاق بود. كيفش رو باز كردم و كارت ملي محمد رو ديدم. با ديدن اين صحنه بي‌اختيار حرفي از دهانم پريد. گفتم تو كه ديگه نيستي براي چي نگات كنم. كيف محمدرضا رو بستم و گذاشتم كنار. ساعت 2 بعدازظهر بود كه همه خانه بوديم. ناگهان چند نفر اومدن جلوي در». وقتي پدر محمدرضا جلوي در رفت تا ببيند ماجرا از چه قرار است فاطمه خانم به دخترش اشاره كرد كه آماده مراسم شوند؛ «دخترم باورش نمي‌شد اما وقتي باباش اومد خونه گفت محمدرضا زخمي شده اما من بهش گفتم پسرمون شهيد شده». حقيقت همان چيزي بود كه فاطمه خانم در خواب ديده بود؛ «در مراسم پسرم خيلي ناله كردم. جگر‌گوشه‌ام رو از دست دادم اما گريه نكردم. محمدرضا تو راهي قدم برداشته بود كه خودش عاشقانه دوستش داشت. پسرم هديه كوچكي بود در مقابل عظمت و بزرگي حضرت زينب(س)؛ زن بزرگي كه شاهد شهادت برادر و پسران و ديگر عزيزانش بود. پس محمدرضاي من هديه كوچكي بود در مقابل عظمت حضرت زينب(س)». حزب‌اللهي بايد شيك و مجلسي باشه محمدرضا يكي از آن دسته جوان‌هاي حزب‌اللهي بود كه به ظاهرش خيلي مي‌رسيد. فاطمه طوسي مادر محمدرضا دهقان‌اميري مي‌گويد: «پسرم ساده مي‌پوشيد اما خوب تيپ مي‌زد. موهاش رو خيلي دوست داشت و مدام به موهاش رسيدگي مي‌كرد. دنبال مد روز نبود يا لباس‌هاي برند نمي‌پوشيد اما لباس‌هايي كه انتخاب مي‌كرد به ظاهرش مي‌آمد». به گفته مهديه خواهر محمدرضا تكيه كلامش اين بود: «حزب‌اللهي بايد شيك و مجلسي باشه. بايد به‌خودش برسه و در كنار ظاهر خوب، دنبال اعتقاداتش هم باشه». به گفته خانواده اين شهيد جوان، او تيپ و ظاهر متفاوتي هم در عكس‌هايش در سوريه دارد. شايد خيلي‌ها با ديدن عكس و فيلم‌هاي محمدرضا تصور نكنند كه او بسيجي باشد اما پسر جوان دوست داشت به روز باشد و در كنار آن مطالعاتش را هم بالا مي‌برد؛ «تو اينستاگرام صفحه داشت و عكساش رو مي‌ذاشت تو صفحه». محمدرضا در كنار ظاهر خوب، اخلاق خوبي هم داشت. دوستانش تعريف كرده بودند كه او همكلاسي‌هاي دانشگاهش را با موتور به خانه‌هايشان مي‌رساند و اگر متوجه مي‌شد كسي نياز به پول دارد دريغ نمي‌كرد؛ «حتي حاضر نبود پولش رو پس بگيره. مي‌گفت طرف زن و بچه داره و اگه مي‌تونست خودش مي‌آورد مي‌داد». به گفته فاطمه خانم گرچه محمدرضا 20 سال بيشتر نداشت، اما يكباره مرد بزرگي شد. مرد جواني كه خاطرات و عكس‌هايش اين روزها دلخوشي خانواده‌اي است كه دلتنگ او هستند؛ دلتنگ شيطنت‌ها و شوخ طبعي‌هاي محمدرضا و همه مهرباني‌هايي كه نثار خانواده‌اش مي‌كرد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @salahshouran313📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️ سر سفره هفت سین سال گذشته وجود همسر را در کنار خود می دید و امسال، فقط حضور او را حس می کرد اما وجودش در عرش اعلای آسمان ها بود…. جای شهید مرتضی زارع و مرتضی زارع ها امسال بر سر سفره هفت سین نوروزی خالی بود و همگان سفره هفت سین عشق را برگزیدند، شهدای مدافع حرم که در دفاع از حریم حضرت زینب (س) وجودشان را از عزیزان خود دریغ کردند و در مسیر عاشقی حضرت عشق قدم برداشتند… همسر شهید مدافع حرم مرتضی زارع در گوشه ای از دلنوشته های خود آورده است: عید نوروز سال اولی که من و همسرم با هم عقد کرده بودیم، سفر راهیان نور رفته بودیم، در طول سفر خیلی خوش گذشت اما در منطقه طلائیه اتفاقی افتاد که حال هر دوی ما را دگرگون کرد؛ متاسفانه اتوبوس جلویی ما تصادف کرد و اکثر مسافران ـآن جان باختند. با ابن اتفاق حال آقا مرتضی خیلی دگرگون شد و در طول سفر سکوت عجیبی کرد، هرازگاهی که به خودش می آمد می گفت وای چقدر مرگ به آدم نزدیک است. در چند قدمی ما چه اتفاق عجیبی افتاد و گاهی هم زیر لب می گفت خوش به حال این مسافران که شهدا آنها را خریدند. همیشه می گفت هر زمان سوار اتوبوس می شوم، یاد مرگ می افتم، یاد سفر، یاد سفر آخرت… و برای من جالب بود که یک پسر جوان، اینقدر به مرگ فکر می کند. همیشه سال که تحویل می شود، یاد روز حسرت می افتم، روز تغابن…. و گویی تمام کارهای یک سال از مقابل چشمم عبور می کند. لحظه تحویل سال حس عجیبی دارد و شاید دلیلش این باشد که به نوعی قلب همه مردم ایران در حالت توجه خاصی به سر می برد و من هیچ زمان یادم نمی رود نوروز ۹۴ موقع تحویل سال در حال دیدن شبکه قرآن چنان با حضور قلب خاصی بسر می بردی که یک دفعه اشک از چشمانت سرازیر شد، نمی دانم در آن لحظه چه دعایی می کردی اما می دانم که همیشه آرزویت شهادت بود، شهادت، رویای ناتمام زندگیت بود ای عزیزتر از جانم… نیمه شعبان هر سال برای فرج حضرت و شهادت در رکابش نذر کرده بودم و هنگامی که متاهل شدم، نذر هر سال را برایت بازگو کردم و تو چه قدر مشتاقانه آن را پذیرفتی و شله زرد نیمه شعبان امسال را به تنهایی پختی و به شوخی به تو گفتم اگر دیگران بدانند برای چه نذری می دهی، احتمالا لب نمی زنند مرتضای زرنگ من! چقدر سریع حاجت گرفتی؟! نیامده، رفتی.. آری، شهید مرتضی زارع، آش نذری را به نیت شهادت پخت و چه آسان، مدال شهادت را بر گردن خود آویز کرد… ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚🖌@salahshouran313 ᯽────❁────᯽
❤️ وصيت نامه سردار شهيد حاج حسين بصير شما رزمندگان هستيد كه بايد در آينده اين جنگ را به پيروزي برسانيد؛ شهدايمان كه رفته اند، ارزش آنان را خدا مي داند و بس، مقامشان را هم خدا مي داند و بس. و ما اگر لياقت داشتيم كه در كنارشان باشيم، سعادتي بود كه خداوند نصيب مان كرد .اگر با شما هم سنگر بوديم باز هم اين سعادت بزرگي بود كه خداوند نصيب ما كرد و جز اين چيز ديگري نبود؛ من وصيتي براي شما ندارم و صحبت خاصي هم براي شما ندارم ولي خاطراتتان در ذهنم هست؛ بسم الله الرحمن الرحيم بنام خدا خدايي كه به ما جان داد، حيات بخشيد و ما را به وجود آورد. شكر مي كنم در اين مقطع زماني، فردي هستم كه گر چه شايد گناهكار باشم ولي در جايي هستم كه رزمندگان عزيزمان در اين مكان مقدس حضور دارند. شهدايمان هم در اينجا حضور داشتهاند .ما در كنار رزمندگان عزيز هستيم و من خودم را قطره اي مي دانم از درياي بيكران رزمندگان. خود را رزمنده به حساب نمي آورم؛ چرا؟ براي اينكه جرأت ندارم كه بگويم يك رزمنده هستم... خطاب به همسرم: شمايي كه در مدت زندگي با سختي و راحتي ساختيد، با مشكلات، خنده و گريه هايمان همراه بوديد و من افتخار مي كنم همسري مثل شما دارم. اميدوارم به لطف خداوند كه فرداي قيامت پيش حضرت زهرا (س) شما را روسفيد ببينم ... اميدوارم كه دعاي خير اين حقير بدرقه راه شما و ديگر عزيزاني باشد كه همسرانشان را در راه خدا به جبهه فرستاده و مي فرستند. من زبانم قاصر از بيان فداكاري و گذشت شماست، با اينكه به علت مشكلات ـ نتوانستيد معلومات لازم را كسب نماييد ولي شما گاهي استاد من بوديد، گاهي به من درس مي داديد ... اگر شما مخالفت مي كرديد شايد من همچه روزي، هم چنين وضعيتي نداشتم و اگر شما مانع حركت من بوديد شايد نمي توانستم اينطور موفق بشوم كه بتوانم وضعيت خود را در اينجا درك كنم، شايد اگر مانع بوديد نه تنها از نظر توفيق حضور در جبهه، بلكه در بيشتر چيزها عقب مي افتادم ... اين گذشت شما و فداكاري شما باعث شد كه ما را در اينجا ثابت قدم نگهدارد و خداوند ياريمان كرد و تحويلمان گرفت ... اينكه اينجا ماندن نظم خداست شكي نيست . اينجا ماندن، سعادت مي خواهد و شكي در آن نيست ولي اگر همه سعادت ها را بررسي كنيم بيشترين مانعي كه انسان مي تواند جلويش داشته باشد خانواده اش است اگر توانست موفق شود اولين مانع را پشت سر بگذارد ،دومين مانع نقش خودش است، خواسته هاي درونيش است. اگر توانست اين را پشت سربگذارد ،سومين مانع گرفتاري ها و وضعيت روزگارش است. و اگر آن را پشت سرگذاشت چهارمين مانع خود خط و ماندن در خط و مواجهه با مشكلات جبهه است و همه اين مشكلات را براي رضاي خدا به اميد اينكه بتوانيم قيامت نزد ائمه اطهار (ع) سربلند باشم تحمل كرديم. خودت مي داني كه به اسلام بدهكار هستيم . خودت مي داني كه چقدر به اين انقلابمان بدهكار هستم . انقلابي كه از شروعش شهداي زيادي در راه خدا داده است. كوچه پس كوچه هاي كشورمان از خون عزيزانمان رنگين شده است، از محله خود گرفته تا محله هاي ديگر، شهر و شهرستان هاي ديگر و ساير نقاط كشورمان همه از خون بدن هاي مطهر شهدايمان رنگين شده است. من نمي توانم در مقابل آنها اظهار وجود بكنم، چرا؟ براي اينكه اين شهدا بودند كه خونشان را در راه خدا داده اند، ما مي توانيم موقعيتي را خلق كنيم كه در جبهه بمانيم و از حقوق حقه خود كه همان اسلام هست دفاع كنيم .اگر اين شهدا نبودند، علما نبودند اماممان نبود ما نمي توانستيم وضعيت خود را در اينجا آنچنان كه هست شكل بدهيم كه بتوانيم قد علم كنيم ،در ميان اين همه دشمنان اسلام. خداوند اين عزت و آبرو را با قيمت زيادي به ما داد با قيمت خيلي زياد. اگر خوب حساب كنيم از قيمت خون علي بن ابيطالب در محراب گرفته تا خون امام حسين (ع) و همه يارانش در كربلا و همه اطهار عليهم السلام و تا جنگ هاي بعد از آن كه مجاهدين حركت مي كردند و جهاد مي نمودند نواب صفوي ها، چمران ها، شهيد بهشتي ها، شهيد صدوقي و دستغيب ها، و حال همه شهيداني كه خونشان خاك هاي غرب و جنوب كشورمان را رنگين نموده است. پس اين عزت را شهدايمان به ما داده اند پس اين حركت را شهدايمان به ما داده اند پس اين شوكت، جلال و استقامت را شهدايمان به ما درس داده اند، پس خود هيچي نداريم و هيچي نداشتيم، اگر هم داريم مال شهداست؛ اين است ما به اين انقلاب بدهكاريم، اين است كه ما به اين اسلام بدهكاريم . اينكه من خود را بدهكار مي دانم و نمي توانم خودم را قانع كنم يك رزمنده باشم براي اين است كه مي دانم همه آن عزيزاني كه جلوتر رفتند كساني بودند كه به ما عزت دادند، چون عزت از آنهاست پس من كاره اي نيستم، آنان در راه خدا به شهادت رسيدند تا استقلال و آزادي و جمهوري اسلامي امضا شود.
❤️ سر سفره هفت سین سال گذشته وجود همسر را در کنار خود می دید و امسال، فقط حضور او را حس می کرد اما وجودش در عرش اعلای آسمان ها بود…. جای شهید مرتضی زارع و مرتضی زارع ها امسال بر سر سفره هفت سین نوروزی خالی بود و همگان سفره هفت سین عشق را برگزیدند، شهدای مدافع حرم که در دفاع از حریم حضرت زینب (س) وجودشان را از عزیزان خود دریغ کردند و در مسیر عاشقی حضرت عشق قدم برداشتند… همسر شهید مدافع حرم مرتضی زارع در گوشه ای از دلنوشته های خود آورده است: عید نوروز سال اولی که من و همسرم با هم عقد کرده بودیم، سفر راهیان نور رفته بودیم، در طول سفر خیلی خوش گذشت اما در منطقه طلائیه اتفاقی افتاد که حال هر دوی ما را دگرگون کرد؛ متاسفانه اتوبوس جلویی ما تصادف کرد و اکثر مسافران ـآن جان باختند. با ابن اتفاق حال آقا مرتضی خیلی دگرگون شد و در طول سفر سکوت عجیبی کرد، هرازگاهی که به خودش می آمد می گفت وای چقدر مرگ به آدم نزدیک است. در چند قدمی ما چه اتفاق عجیبی افتاد و گاهی هم زیر لب می گفت خوش به حال این مسافران که شهدا آنها را خریدند. همیشه می گفت هر زمان سوار اتوبوس می شوم، یاد مرگ می افتم، یاد سفر، یاد سفر آخرت… و برای من جالب بود که یک پسر جوان، اینقدر به مرگ فکر می کند. همیشه سال که تحویل می شود، یاد روز حسرت می افتم، روز تغابن…. و گویی تمام کارهای یک سال از مقابل چشمم عبور می کند. لحظه تحویل سال حس عجیبی دارد و شاید دلیلش این باشد که به نوعی قلب همه مردم ایران در حالت توجه خاصی به سر می برد و من هیچ زمان یادم نمی رود نوروز ۹۴ موقع تحویل سال در حال دیدن شبکه قرآن چنان با حضور قلب خاصی بسر می بردی که یک دفعه اشک از چشمانت سرازیر شد، نمی دانم در آن لحظه چه دعایی می کردی اما می دانم که همیشه آرزویت شهادت بود، شهادت، رویای ناتمام زندگیت بود ای عزیزتر از جانم… نیمه شعبان هر سال برای فرج حضرت و شهادت در رکابش نذر کرده بودم و هنگامی که متاهل شدم، نذر هر سال را برایت بازگو کردم و تو چه قدر مشتاقانه آن را پذیرفتی و شله زرد نیمه شعبان امسال را به تنهایی پختی و به شوخی به تو گفتم اگر دیگران بدانند برای چه نذری می دهی، احتمالا لب نمی زنند مرتضای زرنگ من! چقدر سریع حاجت گرفتی؟! نیامده، رفتی.. آری، شهید مرتضی زارع، آش نذری را به نیت شهادت پخت و چه آسان، مدال شهادت را بر گردن خود آویز کرد… ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @salahshouran313📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️ شهید دکتر مصطفی چمران مصطفی چمران، در سال 1311 در خیابان پانزده خرداد تهران بدنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار گذراند و دوره متوسطه خود را در دارالفنون و البرز سپری کرد. پس از اخذ دیپلم وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شد و در سال 1336 در رشته الکترومکانیک فارغ التحصیل شد و یک سال به تدریس در دانشکده فنی پرداخت. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز، راهی آمریکا شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا و دانشگاه برکلی آمریکا، با اخذ ممتازترین درجه علمی موفق به دریافت دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید. مصطفی چمران در سن 15 سالگی در کلاس درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی، در مسجد هدایت و کلاس درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری شرکت می کرد. وی در دانشگاه نیز از اولین اعضای انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود و در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق، از مجلس چهارم تا ملی شدن صنعت نفت حضور داشت و از نیروهای فعال در پاسداری از نهضت ملی ایران به شمار می رفت. بعد از کودتای 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق، به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و تا خارج شدن از ایران در ماموریت های سخت و پرخطر شرکت می کرد. در سال 1337، چمران با استفاده از بورس تحصیلی، عازم آمریکا شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالفرنیا و دانشگاه برکلی آمریکا با ممتازترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما شد. وی در آنجا به کمک برخی از دوستانش، برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایه ریزی کرد و از پایه گذران انجمن دانشجویان ایرانی در کالفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در آمریکا به شمار می رفت. همین فعالیت های دانشجویی باعث قطع شدن بورس تحصیلی وی از طرف رژیم شاه شد، اما این اقدام باعث دلسرد شدن چمران نشد و از آن پس او تا پایان دوره دکتری در دانشگاه برکلی به عنوان پژوهش یار مشغول به کار شد. مصطفی چمران، بعد از قیام 15 خرداد سال 1342، به همراه تعدادی از دوستان و همفکران خود برای آموزش دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی راهی مصر گردید و به مدت دو سال در این کشور ساکن می شود و بعد از مدتی مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی را به عهده گرفت. وی به کمک امام موسی صدر، حرکت محرومین و بعد جناح نظامی آن، یعنی «سازمان امل» را پایه گذاری کرد. مصطفی چمران، با پیروزی انقلاب اسلامی و پس از 25 سال دوری از کشور، به ایران برگشت و از همان روزهای اول، تجربیات خود را برای تثبیت اوضاع ایران به کار برد. وی مسئولیت هایی خطیر نظیر: معاونت نخست وزیری، وزارت دفاع، نمایندگی مجلس شورای اسلامی و نمایندگی رهبر انقلاب اسلامی در شورای دفاع بر عهده داشت. زمانی که معاونت نخست وزیری را به عهده داشت، تمام شبانه روز تلاش می کرد تا هرچه سریع تر مساله کردستان را فیصله دهد. در اواخر مرداد 1358 و در جریان پاکسازی منطقه کردستان از نیروهای ضد انقلاب و در جریان محاصره پاوه به همراه نیروهای پاسدار معروف به «دستمال سرخ ها» به فرماندهی شهید علی اصغر وصالی توانستند پس از چند روز درگیری در حالی که روزه دار بودند منطقه را از لوث وجود ضد انقلاب پاک کنند. دکتر چمران که در آن زمان معاون نخست وزیر دولت موقت بود، به همراه شهید تیمسار فلاحی، فرمانده نیروی زمینی ارتش و ابوشریف، فرمانده عملیات سپاه با بالگرد وارد پاوه شدند. شهید فلاحی و ابوشریف به کرمانشاه برگشتند و از آن جا که جنگ به صورت مردمی بود، نیروهای دکتر چمران در ترکیب مردم جای گرفتند و نبرد را ادامه دادند. بعد از پیروزی و پاکسازی پاوه وی به تهران آمد و از طرف حضرت امام خمینی (ره) به سمت وزارت دفاع منصوب شد. دکتر مصطفی چمران در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی به ویژه ارتش سعی و تلاش نماید تا ساختار گذشته ارتش به نظام انقلابی و شایسته ارتش اسلامی تبدیل شود. وی سپس به نمایندگی حضرت امام خمینی (ره) در شورایعالی دفاع منصوب شد و ماموریت یافت تا به طور مرتب گزارش کار ارتش را ارایه دهد. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با کسب اجازه از رهبر کبیر انقلاب اسلامی، به همراه آیت الله خامنه ای، نماینده دیگر امام در شورای عالی دفاع و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی به اهواز رفت. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @salahshouran313📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️ ابراهیم همت🌸🍃 حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید  محـو سخـنان حـاج همـت بـودم که در صـبحگاه لشـگر با شـور و هیـجان و حـرکات خاص سر و دستـش مشـغول سخــنرانی بود. مثل همیشه آنقدر صحبت های حاجی گیرا بود که کسی به کار دیگری نپردازد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدا فقط طنین صدای حاج همت بود و صلوات گاه به گاه بچه ها. تو همین اوضاع پچ پچی توجه بچه ها را به خود جلب کرد. صدای یکی از بسیجی های کم سن و سال لشگر بود که داشت با یکی از دوستاش صحبت می کرد. فرمانده دسته هرچی به این بسیجی تذکر می داد که ساکت شود و به صحبت های فرمانده لشگر گوش کند، توجهی نمی کرد. شیطنتش گل کرده بود و مثلاً می خواست نشان بدهد که بچه بسیجی از فرمانده لشگرش نمی ترسد. خلاصه فرمانده دسته یک، برخوردی با این بسیجی کرد و همهمه ای اطراف آنها ایجاد شد. سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می کنیم.» کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.» سکوتی سنگین همه میدان صبحگاه را فرا گرفت و لحظاتی بعد بسیجی کم سن و سال شروع کرد سلانه سلانه به سمت جایگاه حرکت کردن. حاجی صدایش را بلندتر کرد: «بدو برادر! بجنب.» بسیجی جلوی جایگاه که رسید، حاجی محکم گفت: «بشمار سه پوتین هات را دربیار» و بعد شروع کرد به شمردن. بسیجی کمی جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. حاجی کمی تن صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بجنب برادر! پوتین هات.» بسیجی خیلی آرام به باز کردن بند پوتین هایش مشغول شد،همه شاهد صحنه بودند. بسیجی پوتین پای راستش را که از پا بیرون کشید، حاجی خم شد و دستش را دراز کرد و گفت: «بده به من برادر!» بسیجی یکه ای خورد و بی اختیار پوتین را به دست حاجی سپرد. حاجی لنگه پوتین را روی تریبون گذاشت و دست به کمرش برد و قمقمه اش را درآورد. در آن را باز کرد و آب آن را درون پوتین خالی کرد. همه هاج و واج مانده بودند که این دیگر چه جور تنبیهی است؟ حاجی انگار که حواسش به هیچ کجا نباشد، مشغول کار خودش بود و یکدفعه پوتین را بلند کرد و لبه آن را به دهان گذاشت و آب داخلش را نوشید و آن را دراز کرد به طرف بسیجی و خیلی آرام گفت: «برو سرجایت برادر!» بسیجی که مثل آدم آهنی سرجایش خشکش زده بود پوتین را گرفت و حاجی هم بلند و طوری که همه بشنوند گفت: «ابراهیم همت! خاک پای همه شما بسیجی هاست. ابراهیم همت توی پوتین شما بسیجی ها آب می خوره)) جوان بسیجی یکدفعه مثل برق گرفته ها دستش را بالا برد و فریاد زد: برای سلامتی فرمانده لشگر حق صلوات و انفجار صلوات، محوطه صبحگاه را لرزاند.. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚🖌https://eitaa.com/salahshouran313 ᯽────❁────᯽
☀️🍃 . دفعه ی اولی که رفته و برگشته بود می گفت : یک خانم خبرنگاری بود از من عکس های زیادی گرفت و گفت: جلال بیا مصاحبه کن عکستان را بگیرم. تو بعدا عکس های من را ببینید. قبل از اینکه مرتبه ی دوم به ماموریت سوریه برود خیلی مایل بود که ما را هم با خودش برای زیارت حضرت زینب ببرد. گفت : حتی اگر نتوانم شما را ببرم. بعد از شهادتم حتما شما را میبرند و همین اتفاق هم افتاد. مرتبه ی اولی که به به سوریه رفته بود به علت اینکه کارش زیاد بود، به زیارت نتوانسته بود برود و خیلی ناراحت بود، اما مرتبه ی دوم اول می خواست به زیارت برود. دلم شکست، خیلی دوست داشتم همراهش بروم. گفتم : آقا حالا که پیش بی بی زینب رفتید برای اینکه صبرم شبیه خودشان شود زیاد دعا کنید. وقتی به زیارت می رود، دوستانش می گفتند گریه کرده و گفته این مرتبه شهادتم را از خانم خواستم. دفعه ی آخری که رفت همه چیز فرق میکرد بی تابی های فاطمه و مهدی لحظه خداحافظی با پدر قابل تحمل نبود. مادرشهید ساکن کاشمر هستند و ما نیشابور سکونت داریم. گفتند : چه خوبه امروز بریم کاشمر واز همه خداحافظی کنم. موقع رفتن به نیشابور دربین راه یک جا تفریحی برای استراحت نگه داشتند . یک هندوانه از ماشین برداشتند و رفتیم نشستیم شروع کردیم به خوردن آنجایی که نشسته بودیم جای سرسبز و جوی آب و درخت داشت. وقتیکه هندوانه را خوردیم همان کنار یک درخت بیابانی بود گفتند: این درخت میوه هایش خوشمزه است. رفتند بالای درخت که از میوه بکنند من نا خوداگاه به یاد بهشت افتادم. چون آنجا جوی آب و سر سبزی ودرخت بود . پیش خودم گفتم: چقدر علی آقا به فکرماست. هنوز این میوه تمام ‌نشده رفتند از بالای آن درخت هم میوه برای ما بیاورند. موقع برگشت به شهرمان دوباره من نا خوداگاه یاد بهشت افتادم. گویی بهشت را احساس میکردم. آخرین باری که زنگ زد اول بچه ها صحبت کردند . پسرم به پدرش گفت: بابا خواب دیدم شهید شدی وپدرش گفت: انشالله خیره. فاطمه در مورد چادرش با پدرش صحبت کرد و گفت: بابایی مامانی برام چادر و دمپایی خریده . منم گفتم: علی اقا نگرانم مواظب خودتون باشید خیلی با آرامش میخندید ومیگفت : خانم اینجا الان امنه نگران نباش. قبل از شهادت همسرم مدام در عالم خواب چیزهایی میدیدم که نمیدانستم که یک اتفاقی برای خودم در راه است. اول یک مزار خالی درعالم خواب به من نشان دادند. که آماده بود و من خم شده بودم و داخل آن قبر را نگاه می کردم. صبح با خودم مدام کلنجار می رفتم که خدایا این قبر چه عالمی هست که کنار امامزاده سید حمزه می خواهند به خاک بسپارند. بعد از یک مدت کوتاهی فهمیدم که این مزار همسرم است. وقتی خبر شهادت را به من دادند خیلی بی تابی می کردم اما وقتی به هیات رزمندگان شهرمان رفتیم همه ریختند روی پیکر و گریه می کردند اما من آرام و بی سر و صدا ایستاده بودم و گریه نمی کردم. پیش خودم می گفتم چرا من اینطور شدم. چرا گریه نمی کنم. که یادم آمد این همه آرامش را خود شهید به من داده است. فاطمه زمانی که یک سال از شهادت پدرش گذشته بود خواب زیاد میدید یک روز گفت : مامان دیشب خواب دیدم که از بازو بابا خون می آمد. چفیه دور گردن پدرم بود باز کردم و به دستشان بستم. با خودم گفتم : خدایا تعبیر خواب این بچه چی هست. پدر شوهرم زنگ زدند منزلمان و گفتند: امشب منزل ما بیاید. که برای مصاحبه می خواهند بیایند. بعد همان شب فاطمه این خواب را گفت . عمویش گفتند : خواب فاطمه راست است. دستان برادرم مثل حضرت ابولفضل قطع بود. و ما یکسال می شد که از این نحوه ی شهادت همسرم خبر نداشتیم. او رفت و من را با دو فرزند کوچک تنها گذاشت. مهدی هنگام شهادت پدر ۱۰ سال و فاطمه تنها چهار سال داشت، پسرم شرایط را درک می‌کرد و خیلی بی‌قراری و ناراحتی نشان نمی‌داد ولی فاطمه برای مدتی بی‌قرار بابا بود و روزهای سختی را پشت سرگذاشتم. به نظر من دنیا محل آسایش نیست و جایی است که دائماً در آن مورد امتحان قرار می‌گیریم. علی با گذشتن از تعلقاتش و رفتن به جهاد در امتحانش پیروز شد و من به عنوان یک همسر شهید باید صبر و استقامت داشته باشم تا از امتحان خودم سربلند بیرون بیایم. همیشه این حرف علی در گوشم می‌پیچد که گفته بود فرزندانم را ولایتمدار تربیت کنید و تا آنجا که بتوانم سعی می‌کنم همین کار را انجام دهم. اکنون پسرم مهدی پا جای پای پدرش گذاشته و همان طور که قبلاً هم گفتم با حضور در جلسات دعا و هیئت‌های مذهبی چیزی از پدر کم ندارد. کشور و نظام ما همیشه نیاز به فداکاری و ایثار داشته و این ایثار نسل به نسل از پدر به پسر منتقل می‌شود. روزی پدر شوهرم در جبهه‌های جنگ حاضر شده بود و امروز علی برای جنگ با سلفی‌ها به شهادت رسید و فردا هم مهدی باید راه پدرش را دنبال کند.
❤️ یا فاطمه زهرا ( خاطره ای از شهید کاظمی )🌸🍃 ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت . به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت . توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت. خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود . برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت . چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود . درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست. همه صلوات می فرستند. در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است. شهید زنده ( از خاطرات شهید احمد کاظمی )🌸🍃 بابا همیشه به من و مادر می گفت من را حتما کنار قبر شهید خرازی دفن کنید. او می گفت دری از درهای بهشت، از کنار قبر حسین به آسمان باز می شود. برای معرفی ایشان به عنوان فرمانده ی نیروی زمینی پشت تریبون رفتم. در حین صحبتهایم هنگامی که گفتم سرتیپ احمد کاظمی از نظر من «شهید زنده» است، او شروع کرد به گریه. فیلمش را فکر می کنم پخش کرده اند. خودش که پشت تریبون آمد، گفت:« خدایا شهادت را نصیبم کن، دلم برای حسین خرازی پر می کشد.» می گفت:« دنیا را رها کنید، دنیا را ول کنید همه چیز را در آخرت پیدا کنید و رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت دهید.» خستگی ناپذیر🌸🍃 فرزند شهید کاظمی در خاطره ای از پدر بزرگوار خود می‌گوید: دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه .خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه. من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم .بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود.اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« خيلي مخلصيم»، «خيلي چاکريم»! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است. بیت المال (خاطره ای از شهید احمد کاظمی )🌸🍃 « بسم الله الرحمن الرحیم »  خیلی کم پیش می‌آمد که بچه‌هایش را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود محمّد مهدی را همراه خود بیاورد. از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود. یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم. نمی‌دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد. محمّد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد. وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم. با صدای بلند گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید. گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچی نخورده یه موز که به او بیشتر نداد م تازه از سهم خودم هم بوده. نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان می‌روی و جای آن موز را می‌خری و می‌گذاری.البته به جای یک موز یک کیلو. ᯽────❁────᯽ https://eitaa.com/salahshouran313‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚🖌 ᯽────❁────᯽  
❤️ زندگینامه شهید یوسف شریف یوسف در دامان پاک مادر سیده اش رشد کرد . علاقه اش به انجام فرائض دینی در میان خانواده و دوستانش از او چهره ای متفاوت از همسن و سالانش ساخته بود . نوجوانی اش با خیزش مردم علیه حکومت پهلوی مصادف بود . تلاش یوسف در روزهای انقلاب بیش از توان تحمل یک جوان عادی بود . بعد از پیروزی انقلاب او برای حفظ دستاوردهای این هدیه الهی روز و شب نمی شناخت . جنگ عراق علیه ایران فصل تازه ای در زندگی این جوان متدین گشود . یوسف رو به جبهه های جنگ نهاد . جبهه ا ی که دنیای کفر در برابر این ملت گسترده بود . اخلاق نیکو ، شجاعت و مدیریت اوخیلی زود در جبهه های مختلف خود را نشان داد و از او چهره ای ساخت که نمایانگر سیمای حقیقی یک رزمنده اسلام است . یوسف شریف در عملیات والفجر 8 با گلوله ای که پر از آتش کینه دشمن براین سینه الهی بود بر خاک سجده کرد تا به آسمان برسد.         لازم نبود که فریاد بزند : بچه ها ، نماز به جماعت بخوا نید یا در نماز اخلاص داشته باشید . وقتی نیروها می دیدند این بزرگوار  با آن اخلاص غیر قابل توصیف سر به سجده می گذارد و در رکوع می گوید « انا لله و انا الیه راجعون » با شوق و رغبت عجیبی برای مخلص شدن تلاش می کردند چون می دانستند کلام بنده ای را می شنوند که ذره ای به دنیا وابسته نیست .  می گفت : بسیجی بودن و بسیجی شهید شدن ، آدم را به هدف نهایی نزدیک می کند . اگر چه ما همگی لباس تکلیف به تن داریم  . اما وقتی من متعهد بشوم که نظامی باشم ، احساس می کنم نمی توانم به شکلی که دلم می خواهد فعالیت کنم ، بسیجی آزاد است ..... و هر وقت بخواهد ، می تواند باشد یا نباشد ... و همه بسیجی های ما خواستند که باشند .  بعد از دیپلم در دانشگاه پذیرفته شد . اما به علاقه اش پشت پا زد و تکلیف را پرسید . دلش می خواست به دانشگاه برود و تحصیل کند اما می گفت « الآن صلاح نیست که این جذابیتها را درذهنم پرورش بدهم » از همه این ها دور شد تا به خدا نزدیک شود ᯽────❁────᯽ https://eitaa.com/salahshouran313‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚🖌 ᯽────❁────᯽