#یک_نکته_از_هزاران 🌱
گفتم : خدا می فرماید : ((و ان احد من المشرکین استجارک فاجره …….)))، گفت : شما از مشرکین بدتر هستید! و خلاصه ، دیدم مشغول مذاکره درباره کیفیت قبل و کشتن من هستند ، به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت بخوان .
گفتم : در اینجا ، با توطئهچینی شما برای قبل من ، حضور قلب ندارم . گفت : هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست!
آمدم در حیاط کوچک منزل ، و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقه کبری خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه ((یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی )) گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظارم بمانند .
در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد ، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمومنین علی بن ابی طالب با دست یداللهی خود مرا بگیرد که مصدوم نشوم . پس فورا از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم . به لب بام آمدم بامهای مکه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد . شب مهتابی بود . نگاهی به اطراف انداختم ، دیدم گویا شهر مکه نیست ، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای قبیس و حرا و نور است ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است که شبیه به کوه طرز جان یزد است لب بام منزل آمدم که ببینم نواصب چه می کنند ؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد میباشد ! گفتم : عجب ! خواب می بینم ، من مکه بودم ، و اینجا یزد و خانه من است ! پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اطاق بودند صدا زدم . آنها ترسیدند و به هم گفتند : صدای بابا می آید . عیالم به آنها می گفت: بابایتان مکه است چند ماه دیگر می آید .پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسید من خودم هستم بیایید در بام را باز کنید بچه ها دویدند و در را باز کردند همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا از کشته شدن نجات داد و به یک طرفت العین مرا از مکه به یزد آورد سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم .
نماز استغاثه به حضرت بتول (ع)
پس از نقل این کرامت شگفت از حضرت فاطمه زهرا لازم دانستم دستور نماز حضرت فاطمه زهرا را در اینجا بیاورم تا علاقمندان نماز اولین شهیده و مظلومه عالم اسلام را در گرفتاریها بخوانند و ان شاءالله نتیجه بگیرند و نگارنده را نیز از دعای خیر فراموش ننمایند .
مرحوم محدث قمی می نویسد: روایت شده که هر گاه ترا حاجتی باشد به سوی حق تعالی و سینه ات از آن تنگ شده باشد پس دو رکعت نماز بگذار و چون سلام نماز گفتی سه مرتبه تکبیر بگو و تسبیح حضرت فاطمه بخوان ، پس به سجده برو و بگو صد مرتبه : ((یا مو لاتی یا فاطمه اغیثینی )) ، پس جانب راست رو را بر زمین گذار و همین را صد مرتبه بگو پس به سجده برو و همین را صد مرتبه بگو پس جانب چپ رو را بر زمین گذار و صد مرتبه بگو . پس باز به سجده برو و صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را یاد کن . به درستی که خداوند بر می آورد آن را ان شاءالله
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313 📚🖌
᯽────❁────᯽
۴ دی ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
فاطمه خلیلی، اهل رفسنجان؛ وقتی ۱۳ ساله بود یعنی سال ۱۳۵۴ با شهید علی عباسی راد ازدواج می کند دورانی که امام و یارانش در تلاش و تکاپو بودند که نظام شاهنشاهی برچیده شود؛ ثمره ازدواج فاطمه خانم و علی آقا ۶ فرزند بود وقتی انقلاب اسلامی در سال ۵۷ به پیروزی رسید همه خوشحال بودند این خوشحالی دیری نپایید و دشمن که کارش دشمنی است به جنگ با ایران برخاست.
فاطمه خلیلی می گوید: ۱۳ ساله بودم که ازدواج کردم و ثمره این ازدواج هم ۷ فرزند است ۷ یادگار از همسرم دارم که خدا را شکر هر کدام با تاسی از راه پدرشان به مانند الماس خوش می درخشند و خوشحالم که در تربیت آن ها تمام تلاشم را کردم و خدا هم پاسخم را داد؛ مطمئن هستم روح شهید عباسی راد هم از اینکه وقتی نیست و فرزندانش را به دست من سپرده و خوب تربیت شده اند در آرامش است
۸ سال با همسرم زندگی کردم و فرزند بزرگ ما ۷ ساله و فرزند کوچک مان ۲۰ روزه بودند که علی به فرمان امام لبیک گفت و سال ۱۳۶۱ به جبهه رفت و در سال ۱۳۶۲ در عملیات مهران شربت شهادت نوشید.
از خوبی های همسرم هر چه بگویم کم گفته ام، نمازش را اوّل وقت آن هم حتماً در مسجد می خواند و دوستان مومن و با ایمانی هم داشت، از حرام دوری می کرد و معتقد بود نان حلال باید سر سفره باشد و لقمه حلال است که بچه ها را تربیت اسلامی می کند.
از خصلت های همسرم این بود که با وضو می خوابید و می گفت انسانی که با وضو بخوابد شب تا صبح جزو عبادت کنندگان به حساب می آید؛ با اینکه ۵ کلاس بیشتر درس نخوانده بود امّا قرآن را به خوبی قرائت می کرد؛ همیشه می گفت باید بروم جبهه با دشمنان اسلام بجنگم تا راه کربلا باز شود و مردم برای زیارت اباعبدالله الحسین (ع) راهی کربلا شوند.
شهید عباسی راد مدام می گفت زنان و دختران برای اینکه سعادتمند شوند باید حجاب خود را رعایت کنند؛ از اینکه خداوند قسمتم کرد که شوهرم راه شهادت را انتخاب کند خوشحالم و ۶ فرزند او را با جان و دل و با تمام سختی های آن زمان که امکانات نبود بزرگ کردم و با تربیت خوب و صحیح همه را راهی خانه بخت کردم.
مهدیه عباسی راد فرزند شهید علی عباسی راد هم گفت: پدرم وقتی شهید شد ما همه کوچک بودیم و من ۸ ساله بودم و ۱۷ سال بعد از شهادت پدرم، چند تکه استخوان آوردند و گفتند این پیکر پدر شما است خیلی غصه ام شد.
اگر مادرمان مثل کوه پشتیبان ما نبود شاید ما اینگونه متحد و منسجم نبودیم؛ خیلی زحمت ما را کشید و با نبود امکانات و با سختی فراوان و با الگو قرار دادن پدرمان به جایی رسیدیم که از زندگی راضی هستیم.
با اینکه زبان از تشکر مادران قاصر است امّا از خداوند می خواهیم مادرمان را همانطور که در این دنیا عزت مند کرد در آن دنیا هم بر سر سفره ائمه اطهار بنشاند چون اگر همسران و مادران صبور نبودند فرزندان شهدا را نمی توانستند به خوبی تربیت کرده و به جامعه تحویل دهند.
دوست دارم مردم طرز برخوردشان با ما فرزندان شهدا خوب باشد اگر دختران و زنان حجاب خود را رعایت کنند و بی حجاب یا بد حجاب در جامعه حاضر نشوند ما از ته دل خوشحال می شویم که وقتی پدرانمان به خاطر آرمان های اسلام و حجاب زنان و دختران و ناموس کشورمان رفتند اینجا ملت هم قدردان آن ها هستند.
همسران شهدا با استقامت همه سختی های زندگی را به تنهایی تحمل کردند هم پدر بودند برای فرزندان هم مادر؛ پس مادران و همسران شهدا اگر صبوری و ایستادگی نمی کردند شاید شوق شهادت در مردان کمرنگ می شد و به جبهه نمی رفتند.
آن ها خانه و همسر و فرزند و علایق دنیایی خود را رها کردند و رفتند تا با خون خود نهال اسلام آبیاری شود و جامعه امروزی ما طراوت داشته باشد؛ امروز جنگ دشمن با جنگ ۸ ساله دوران دفاع مقدس فرق دارد آن زمان جنگ سخت بود امّا الان جنگ دشمن با شبیخون فرهنگی است و مرزهای خانواده را دریده است.
اما نسل جوان ما همان فرزندان پاک پدران و مادران معتقد و اسلامی هستند که اگر به ریشه شان نگاه کنند توطئه های دشمنان را می توانند خنثی کنند.
#پایان
᯽────❁────᯽
᯽────❁────᯽
۱۰ دی ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
رفتم بالای سر ريحانه ناگهان بوی عطری در خانه پيچيد. عطری كه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنيدم
گفت همسرم بخواب من بالای سر ريحانه هستم. خوابيدم وقتی بلند شدم ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب ميخواهد.
حس كردم كه عبدالمهدی در كنارم است. حسش ميكردم. همه حرفهايم را با عبدالمهدی زدم. او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند، بحق فرمودهاند كه شهدا عند ربهم يرزقونند(زنده اند ونزد پروردگار روزی میخورن).
بعد از آن شب تا مدتها هر كسی وارد خانه ميشد متوجه آن بوی خوش ميشد. لباس ريحانه بوی اين عطر را گرفته بود.
🌺 خيلی ها به من ميگويند چرا اجازه دادی كه همسرت برود و برای عربها بجنگد؟
ميخواهم از همين جا از طريق روزنامه «جوان» پاسخ آنها را بدهم.
عبدالمهدی رفت تا از مرز اسلام دفاع كند.
رفت تا نامحرمی وارد حريممان نشود
مدافعان حرم ميروند تا ما در آرامش زندگی كنيم.
هدف اصلی تروريستها ايران است.
اگر مدافعان حرم نبودند، امروز شاهد جنگ در كرمانشاه و همدان و. . . بوديم.
ما آرامشمان را مرهون خون شهداييم و برای همين بايد ادامهدهنده راهشان باشيم؛ شهدای از صدر اسلام تا امروز.
🌺خواننده گرامی امیدوارم بحق شهید گرانقدر مجتبی علمدار وشهید عالی مقام عبدالمهدی کاظمی با ذکر سه صلوات هدیه به روح مطهرشان وسه صلوات برای تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام به حاجت شرعی دلت برسی..🌺
تصمیم بگیر در مسیری که شهدا قدم برداشتنقدم برداری تا قیمتی بشی…
🌺با ذکر یک صلوات هدیه به خانمفاطمه زهرا سلام الله علیها، زینبکبری سلام الله علیها و فاطمه معصومه سلام الله علیها🌺
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313
᯽────❁────᯽
۲۲ دی ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
#ادامه
از وقتی که من متوجه این انتخاب شدم به این قضیه فکر میکردم و دوست داشتم هرچه زودتر هب خواستگاری بیایند. تا اینکه بعد از موفقیت در عملیات «شهید رجایی و باهنر» و تبدیل کرخه کور به کرخه نور او را از تلویزیون دیدم احساس افتخار کردم و یقین پیدا کردم او همان کسی است که من میخواهم.
وقتی برای خواستگاری آمدند خانوادهام نگران بودند که او شهید شود و به خاطر این که آن روزها اوج حملات بود، پاسخ به این خواستگاری را مدتی به تعویق انداختند تا در این مدت من نیز فرصتی داشته باشم و درسم را به اتمام برسانم.
تابستان سال ۶۱ بود که به طور رسمی به خواستگاری آمدند. علی با لباس سبز سپاه آمده بود و ابهت خاصی پیدا کرده بود از یک طرف خجالت میکشیدم و دلهره داشتم و از طرف دیگر خوشحال بودم و به او افتخار میکردم وقتی آمد به خواستگاریام لباس سپاه به تن داشت. علی با حضورش در مجلس خواستگاری با آن لباس به من نشان داد که یک پاسدار است و ظاهر و باطن همین است.
در صحبتهایش به من گفت: «هدف من از ازدواج اجرای سنت پیامبر(صلیالله علیه و آله) و دستور اسلام است و الگویی که در این مسیر در نظرم است زندگی امام علی(علیهالسلام) و حضرت زهرا(سلامالله علیها) است». آن شب کتاب ازدواج در اسلام را به من هدیه داد تا مطالعه کنم و گفت: «شرایط زندگی من جوری است که ممکن است یک روز درکنار تو باشم و تا آخر عمر نباشم من مرد جنگ و انقلابم زندگیام دست خودم نیست میتوانی با این شرایط با من زندگی کنی؟»
ـ
روز عید مبعث با هم ازدواج کردیم که ثمره این ازدواج یک پسر به نام حسین و یک دختر به نام زینب است. پنج سال با حاج علی زندگی کردم و در این مدت جز مهربانی، فداکاری و صبر چیزی از او ندیدم هدیه او به من تبسم همیشگیاش به هنگام ورود به منزل بود.
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۲۶ دی ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
هنگام پیاده شدن از ماشین وقتی خواستم در را ببندم راننده به من گفت: حاج خانم بیمارستانی درکار نیست تیمسار شهید شده و در آن لحظه دیگر متوجه نشدم چه شد.
دامادم که برای تحویل گرفتن تیمسار رفته بود، دیده بود که به جز تیمسار 12یا13 شهید دیگر هم هست. ساعت 11 و نیم صبح بود که به طور رسمی از رادیو اعلام کردند تیسمار «منصور ستاری» فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید.
از آن موقع شب به هر طریقی که بود خودم را نگه داشتم ولی صبح دیگر طاقت نیاوردم که یک دفعه دیدم دختر کوچکم آمد جلو، با اینکه چشمانش قرمز شده بود؛ ولی گریه نکرد. چرا که من به بچه ها یاد داده بودم که هیچ کجا گریه نکنند و بیشتر بیان کنند.
خلاصه مرا در آغوش گرفت و با همان لحن بچگی اش به من گفت: مادرجان پدر به ما یاد داده که احساس کنیم گاه گاهی نیست، ما فکر می کنیم پدر یک ماموریت یک ماهه رفتند و اگر 6 ماه گذشت فکر می کنیم یک ماموریت 6 ماهه رفتند و اگر یکسال گذشت فکر می کنیم یک ماموریت یکساله رفتند.
برای ما مهم این است که شما خودتان را برای ما نگه دارید و به فکر خودتان باشید. و یک مثال قشنگی هم زد که مرا خیلی آرام کرد و گفت: مادر، تمام ما آدم ها مثل عروسک های خیمه شب بازی هستیم که نخش دست خداست و هر وقت بخواد می خندیم، هر وقت بخواد گریه می کنیم و همه ما مطیع اراده او هستیم. این بچه با این سن و سال کمش به قدری مرا آرام کرد و درس بزرگی به من داد که آن لحظه به خودم و به منصور مرحبا گفتم.
من معتقدم عمر دست خداست؛ اگه خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد و اگر خدا نخواهد پاییز و زمستان و بهار نمی شود. گفتم عمر دست خداست و پیگیری هم نکردم. در این زمینه پرونده ای هم تشکیل شد؟ همسر من بقدری صادق و با ایمان بود که کسی کاری به کارش نداشت.
خود شهید هم معتقد به ضرب المثل طلا چه پاک است چه منتش به خاک است بود و به همین دلیل خیلی از مسائل را پیگیری نمی کرد من هم سعی کردم بعد از شهادت منصور فرزندانم را به آن مقاصد و هدفی که من و همسرم برایشان در نظر داشتیم، برسانم و به تبعیت از او موضوع را پیگیری نکردم و گفتم راضی هستم به رضای خدا.
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۸ بهمن ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
این موضوع نگرانی ام را بیشتر کرد. محل کارش هم کسی جواب نمی داد.
اتفاقاً سالگرد خواستگاری مان هم بود. روز قبلش بیرون بودیم اما هدیه ای برایم خلاف سالهای قبل نخرید. درد دندانش شدید شده بود و زود برگشتیم خانه. من یادم نبود فردایش سالگرد خواستگاری است و او خودش یادآوری کرد. خندیدم گفتم پس گلت کو؟ گفت: فردا برایت می خرم.
با اینکه دلشوره داشتم اما خانه را مرتب کردم و غذا را گذاشتم، بعد لباسم را عوض کردم که وقتی سید محمود می آید به مناسبت سالگرد خواستگاری جشن بگیریم. بعد تماس گرفتم منزل مادرم برای احوال پرسی دیدم برادرم گوشی را جواب داد. با تعجب پرسیدم چرا سرکار نرفتی؟ گفت برایم کاری پیش آمده و مجبورم مادر را بیاورم خانه شما. پدر من سل قبلش از دنیا رفته بود و مادرم تنها بود.
*می دانستم اتفاقی افتاده
حس کردم اتفاقی افتاده چون آنها می دانستند سالگرد خواستگاری ماست و هیچ وقت آن روز نمی آمدند منزل ما. می دانستند آن روز ما با هم جشن کوچکی می گیریم. رفتم لباس را عوض کردم. فکرم مشغول شد اما گمان نکردم ممکن است برای محمود اتفاقی افتاده باشد. نزدیک ظهر بود که مادرم و برخی از اقوام آمدند خانه ما. آنها را که دیدم متوجه شدم چه اتفاقی افتاده و همان لحظه از هوش رفتم در همان حال بود که لباسم را عوض کردند و مرا به بیمارستان بردند. گفتند سید محمود تصادف کرده و دست و پایش شکسته است وقتی رفتم بیمارستان پیکر او را دیدم باورم نمی شد. راست می گفتند سید محمود در نزدیکی محل کارش بر اثر برخورد با یک ماشین به شهادت رسیده بود و همکارانش پیکر او را به بیمارستان رسانده بودند. حالا من مانده بودم با یک دختر. او به آرزویش که شهادت بود رسید. همیشه در مورد شهادت صحبت می کرد و می گفت چقدر دوست دارد شهید شود. خوشحالم به خواسته اش رسید
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
تا اینکه ساعت 12 شب با یکی از نگهبانان بیمارستان رسید، چون بیمارستان تا منزل فاصله زیادی داشت. آماده شام خوردن شدیم و فوزیه هنوز لقمه اول را نخورده بود که همان نگهبان دوباره آمد و گفت پسربچهای از روستای خانقاه مار گزیده شده و کسی در بیمارستان نیست و به فوزیه احتیاج دارند و او هم همان لحظه آماده شد و رفت. حدود ساعت چهار صبح بود که متوجه بازگشت فوزیه شدم که خیلی خسته و با همان روپوش سفید گوشه اتاق خوابید.
فردا صبح من به همراه خواهرم به بیمارستان رفتم و پیرمرد محلی که پدر پسربچه بود جلوی بیمارستان منتظر فوزیه بود که از او تشکر کند. از آن به بعد پیرمرد و پسرش هر هفته به دیدار فوزیه میآمدند.
*: دروصیتنامه شهدا علاقه به امام خمینی(ره) و توجه به ولایت وجود دارد. دیدگاه و برخورد شهید شیردل در این باره چگونه بود؟
خواهر شهید فوزیه شیردل: فوزیه روحیه مبارزی داشت. سنگ صبور همه بود و افراد خانواده با او مشورت میکردند. فوزیه نخستین کسی بود که برای رأی آری به جمهوری اسلامی ایران صبح خیلی زود از منزل خارج شد، به طوری که وقتی به مدرسه نزدیک منزل برای رأی دادن رسید هنوز کسی آنجا نبود.
فوزیه بسیار مقید به امام خمینی(ره) بود و نسبت به ایشان ارادت داشت. پدرم بهترین مشوق فوزیه بود. او تمام اعلامیهها و فرمایشات امام خمینی(ره) را همانند یک معلم برای فوزیه تفسیر میکرد. شبهای پنجشنبه فوزیه کنار پدرم مینشست و آموزش میدید. پدرم گاهی عکسهایی را به خواهرم نشان میداد که بعدها متوجه شدیم که عکس امام بوده و کنار قرآن نگه داشته است.
هنگامی که ضدانقلاب به خانه سازمانی بیمارستان در پاوه حمله کرده بودند همه وسایل را غارت و ویران کرده بودند، همانگونه که الان در غزه مشاهده میشود. به همین دلیل تنها یادگاری که از فوزیه به دست ما رسید یک جلد قرآن کریم بود که به یک طرف آن عکس امام خمینی(ره) الصاق شده بود.
*: از آخرین دیدار خود با این شهید بفرمائید.
خواهر شهید فوزیه شیردل: آخرین بار که فوزیه در حال آماده شدن برای رفتن به پاوه بود مادرم بسیار نگران و مضطرب بود و از فوزیه میخواست که دیرتر به پاوه برود، اما خواهرم گفت که باید زودتر برود و به مینیبوس برسد. من و مادرم او را تا مینیبوس همراهی کردیم و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد و ما او را نگاه میکردیم و مادرم همیشه از این ناراحت بود که نتوانسته فوزیه را خوب ببیند. این آخرین دیدار بود تا وقتی که او را با صورت و لباس خونین دیدیم.
*: با توجه به وضعیت هجمه فرهنگی که جامعه و جوانان را مورد هدف قرار داده است، شما چه توصیهای برای جوانان و لزوم توجه آن ها به راه شهدا دارید؟
خواهر شهید فوزیه شیردل: فوزیه دختر ساده و پاکی بود که تمام فکر و ذهن او اسلام و قرآن بود و راه درست را هم انتخاب کرده بود. امیدوارم جوانان به آن درجه از درک و شعور برسند و راه شهدا را بشناسند و ادامه دهند. خوبهای خداوند همیشه بسیار زود آسمانی میشود و فوزیه هم از کودکی آسمانی بود و الان نیز گویی عکس او با انسان صحبت میکند.
جوانان باید با خانواده شهدا ارتباط داشته باشند تا از این طریق متوجه شوند که آن جوانها نیز با وجود آرزوهای بسیار جان خود را در کف دست گذاشته و به مبارزه با دشمن پرداختند و آنها نیز خود را مهیای مبارزه کنند. جوانان باید بدانند که دنیا ارزشی ندارد و باید برای آخرت خود ذخیره داشته باشند و خون شهدا را نیز پایمال نکنند.
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313 📚🖌
᯽────❁────᯽
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
#ادامه
.
عاقبت پس از اصرارهای فراوان همسرم با توکل بر خدا حقیقت حال را به او گفتم که من به مذهب اسلام باقی هستم، هر چند به شرایع آن عمل نمیکنم و گریههای من در مصائب حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام است.
همین که همسرم نام «حسین علیه السلام» را شنید منقلب گشت. پس از مدتی گفتگو با من نور حقیقت در دلش ظاهر شد و به شریعت اسلام داخل گشت و او نیز با من در گریه و ناله و اقامهی عزا بر آن حضرت همراه شد.
یک روز به او گفتم: «اگر حاضر باشی مخفیانه از این شهر به سوی کربلا میرویم و علنا در کنار ضریح آن حضرت، اسلام خود را اظهار میکنیم.»
همسرم از صمیم قلب با من موافقت نمود. پس شروع کردیم به تهیهی لوازم سفر، اما هنوز قدری نگذشته بود که همسرم بیمار شد و به سبب همان بیماری مدتی بعد درگذشت.
پس اقارب و خویشان او جمع شدند و او را به طریقهی نصارا دفن نمودند و به اقتضای مذهبشان جمیع زیورآلات و جواهراتش را با او دفن کردند.
هنگامی که به خانه بازگشتم و جای خالی او را دیدم حزن و غم من زیاد شد و با خود گفتم: «امشب، مخفیانه قبر او را میشکافم و جسد او را بیرون میآورم و در اولین فرصت به سوی نزدیکترین شهر مسلمانان میبرم و در آنجا دفن میکنم.»
چون چون شب فرارسید و قبرش را نبش کردم با کمال تعجب دیدم که مردی با سبیلهای کلفت و بلند و ریش تراشیده در قبر همسرم مدفون است و خبری از همسرم در میان قبر نیست.
از مشاهدهی این قضیهی عجیب و شگفت عقل از سرم پرید و در تفکری عمیق فرورفتم به گونهای که در همان حال، خواب مرا ربود.
در عالم خواب دیدم که کسی میگوید:
«ای مرد دل خوش دار و شادمان باش که همسرت را ملائکه حمل نمودند و به سوی کربلا بردند و در حرم حسینی در طرف پایین پای آن حضرت نزدیک مناره کاشی دفن نمودند و این جسد که میبینی، جثهی فلان مرد عشار و رباخوار است که امروز او را در حرم حضرت سیدالشهدا دفن کرده بودند و ملائکه جای او را با همسرت معاوضه نمودند و زحمت حمل و نقل جنازه را از تو برداشتند.»
من خوشحال و شادمان از خواب برخاستم و فورا عازم کربلای معلی شدم و خداوند به من توفیق کرامت فرمود که به زیارت حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شوم. سپس از خادمان حرم مقدس سؤال کردم که در فلان روز - همان روز که عیالم را دفن کرده بودند نام بردم - در پای منارهی کاشی سبز رنگ چه کسی را دفن کردند؟
گفتند که فلان مرد رباخوار را در آن موضع به خاک سپردهاند.
من قضیهی خویش را برای آنها نقل کردم. پس برای کشف حقیقت حال، آن قبر را شکافتند و من جهت معلوم شدن مطلب داخل قبر شدم و دیدم که همسرم در میان لحد خوابیده به همان صورتی که در ولایت خودش او را به خاک سپرده بودند!
پس زیورآلات و جواهراتش را از میان قبر برداشتم و اکنون به حضور شما آمدهام تا تقدیم نمایم.»
مرحوم وحید بهبهانی (ره) نیز دستور دادند تا آنها را میان فقرا و مستحقان تقسیم کنند.
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
#نامه_های_آسمانی 🕊
.
نحوه شهادت
بعد از شهادت برادرش حميد و برخي از يارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودي به جمع آنان خواهد پيوست. پانزده روز قبل از عمليات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعليبن موسيالرضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفيق شهدت را نصيبش نمايد. سپس خدمت حضرت امام خميني(ره) و حضرت آيتالله خامنهاي رسيد و با گريه و اصرار و التماس درخواست كرد كه براي شهادتش دعا كنند.
اين فرمانده دلاور در عمليات بدر در تاريخ 25/11/63، به خاطر شرايط حساس عمليات، طبق معمول، به خطرناكترين صحنههاي كارزار وارد شد و در حالي كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزديك هدايت مي كرد، تلاش مينمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهاي دشمن تثبيت نمايد، كه در نبردي دليرانه، براثر اصابت تير مستقيم مزدوران عراقي، نداي حق را لبيك گفت و به لقاي معشوق نايل گرديد. هنگامي كه پيكر مطهرش را از طريق آبهاي هورالعظيم انتقال ميدادند، قايق حامل پيكر وي، مورد هدف آرپيجي دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دريا پيوست.
او با حبي عميق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقي آتشين به اباعبداللهالحسين(ع) و كولهباري از تقوي و يك عمر مجاهدت في سبيلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به ديار دوست شتافت و در جنات عدن الهي به نعمات بيكران و غيرقابل احصاء دست يافت. شهيد باكري در مقابل نعمات الهي خود را شرمنده ميدانست و تنها به لطف و كرم عميم خداوند تبارك و تعالي اميدوار بود. در وصيتنامهاش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.
شهيد محلاتي از بين تمام خصلتهاي والاي شهيد به معرف او اشاره ميكند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وي را با معبود بيان ميكند و از زبان شهيد مي گويد:
خدايا تو چقدر دوستداشتني و پرستيدني هستي، هيهات كه نفهميدم. خون بايد ميشدي و در رگهايم جريان مييافتي تا همه سلولهايم هم يارب يارب ميگفت.
اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازي و سير و سلوك معنوي به آن دست يافته بود.
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
گفتم کدام امانت ؟ گفت: همان امانتي كه دست شماست. ميدانستم از چه حرف ميزند. گفتم: امانت مال خودم است. از او اصرار و از من انكار! خيلي جر و بحث كرديم تا اينكه عصباني شدم و گفتم: اصلا مال خودتان! برداريد و برويد!...»
در همان عمليات، تير مستقيم دشمن به سر اصغر اصابت ميكند و مجروح ميشود. يكي از همرزمانش به نام آزاد او را ميآورد اسلامآباد و همانجا تحت عمل جراحي قرار ميگيرد. خانم كاظمزاده، ديدارشان در بيمارستان را اينطور توصيف ميكند: نيمه شب احساس كردم فضاي اتاق را نميتوانم تحمل كنم. ديگر تاب و تحمل نداشتم. نفسم بالا نميآمد. چشمم به اصغر افتاد. لحظهاي از او غافل شده بودم. شايد خوابم برده بود. نگاه كردم ديدم اصغر نفس نميكشد. دويدم بيرون و پرستار و دكتر را صدا زدم. اصغر دچار ايست قلبي شده بود...
چشمها و دستهاي اصغر را بستم. با باند سفيد. نگذاشتم پرستارها يا بچهها به او دست بزنند. موقع شستن اصغر، بهصورتش بوسه زدم. پيشاني و سر و صورتش را خودم شستم. وقتي او را در كفن پوشاندند، روي كفن آياتي از قرآن را نوشتم.
تا غروب بالاي سر اصغر ماندم. گريه كردم و قرآن خواندم. وقتي چشمم به خورشيد افتاد، داشت از نظر محو ميشد. ياد خوابي افتادم كه مدتي قبل ديده بودم. در آن خواب امامخميني(ره) را ديدم، داخل يك مسجد در شيراز. مرا به اسم صدا زد و گفت: مريم برو خودتو واسه جمعه آماده كن. نپرسيدم كدام جمعه. وقتي امام داشت عبور ميكرد، ديدم غروب است؛ مثل همان غروبي كه بر بالاي قبر اصغر نشسته بودم... .
نمايش مظلوميت پس از 32سال
چند سال قبل از اينكه فيلم«چ» ساخته شود، با آقاي حاتمي كيا حدود 4ديدار داشتم و ساعتها در مورد اتفاقاتي كه به چشم ديده بودم با هم حرف زديم ولي نميدانستم قرار است در فيلمي كه ايشان ميخواهد بسازد، اصغر وصالي به تصوير كشيده شود و او را در كنار و گاهي در مقابل دكتر چمران به تصوير بكشد.
وقتي كه فيلم اكران شد، آن را در جشنواره نديدم. بعدتر كه فيلم را ديدم، تناقضاتي با واقعيت مشاهده كردم اما به اين نتيجه رسيدم كه فيلم، برداشت آزاد آقاي حاتمي كيا از 48ساعت اتفاقاتي بوده كه در پاوه افتاده است. بهخودم قبولاندم كه اين فيلم، يك فيلم سينمايي است و مستند نيست كه اگر مستند بود و به اسم مستند ساخته ميشد، معترض ميشدم كه اين، روايت صحيح و دقيقي از وقايع اتفاق افتاده نيست.
فيلم «چ»، برداشتي حقيقتا خوب و براساس تحقيقات آقاي حاتمي كيا بود. ايشان براساس همان تحقيقات، ميخواست حرف خودشان را در فيلم بزند و با هنر خودشان، نسبتي كه يك فرد در لباس سپاه، يكي در لباس ارتش و ديگري در لباس معاون نخستوزير با يكديگر داشتند را به تصوير بكشد و به نسل امروز، حرف خودش را بزند كه از نظر من، اين كار بزرگ را به خوبي انجام داد. بعضي از كساني كه اصغر را ميشناختند، از نقشي كه بابك حميديان ايفا كرده بود ناراضي بودند. ميگفتند چيزي كه در فيلم نشان داده شد، فقط عصبيت و تندخويي بود و فرياد! درحاليكه اصغر اينطور نبود و كساني كه او را ميشناختند معتقد بودند بايد مهرباني و ديگرخواهيهاي اصغر نيز به تصوير كشيده ميشد. اما من فكر ميكنم در آن شرايط، شرايطي كه فرمانده از 40نيرو، سي و خردهاي را ظرف 48ساعت از دست داده و در ساعات پاياني فقط با 8نفر دارد ميجنگد، واكنشي جز آن نميتواند داشته باشد و انصافا اين حال را آقاي حميديان بهخوبي به تصوير درآورد.
يكي از نكات مثبت اين فيلم اين بود كه بعد از 32سال، مظلوميت اين بچهها به همگان نشان داده شد و همه فهميدند كه اين گروه، چه كساني بودند؛ گروهي كه 30سال كسي از آنها ياد نكرده بود و همچنان مظلوم باقي مانده بودند. اينكه آقاي حاتميكيا به اين شكل ارزشمند و قابل تقدير بيايد و اين كار را بسازد و كمي از مظلوميت دستمالسرخها را به تصوير بكشد را فقط و فقط كار خدا ميدانم.
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
#ادامه
خاطرات روزهای جنگ به نقل از همرزمان شهید:
عملیات محرم بود و ما در 500 متری پل چنتره بنه تدارکات به پا کرده بودیم. ساعت 9 صبح قرار بود مقداری مهمات و آذوقه برای رزمندگان که در حال پیشروی بودند ببریم. تا شب قبل جاده مواصلاتی در دست عراقیها بود برای همین گرا دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و خمپاره بود که روی جاده فرود میآمد.
از چندتا رانندهای که در بنه داشتیم هیچ کدام حاضر به رفتن نشدند چون جاده از دور پیدا بود که از دامنه تپهها پیچ میخورد و بالا میرفت و میدیدیم که سرتاسر جاده زیر آتش است. رانندهها به حاج اسکندر میگفتند: «حاجی اجازه بده آتش سبکتر شود میرویم!» حاجی منتظر آنها نشد، کلاشش را برداشت، پشت یکی از ماشینها که آماده بود نشست.
اولین بار بود که احساس میکردم این بار آخر است که حاج اسکندر را میبینم، رفتم
جلو شوخی و جدی گفتم: «حاجی خدا رحمتت کند! برو به سلامت!».
حاجی که راه افتاد هیچ کس از جایش تکان نخورد همه چشم به جاده داشتیم و حاج اسکندر که پیش میرفت گلولههای کاتیوشا بیوقفه به جاده میخورد و گرد و خاک حاصل مثل قارچ سمی در میان جاده قد میکشید، اما حاجی با شهامت و مارپیچ از میان انفجارها عبور میکرد.
همه به اشک افتاده بودیم و برایش دعا میکردیم تا زمانی که ماشین از چشم ما ناپدید شد. ساعتی بعد حاجی به سلامت از همان جاده به بنه برگشت.
عملياتهای پيروزمند فتح المبين ، بيت المقدس و كربلای 4و5 سندی ماندگار از قهرمانیهای این سرداران بزرگوار است كه اعتلای فرهنگ غنی اسلامی ودفاع از دستاوردهای انقلاب را تا سر حد جان كوشيدند.
19 دی ماه 1365 حاج اسماعيل اسكندری در حال بالا رفتن از خاكريز دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خورشيد آن روز شلمچه در حالی غروب میکرد كه مردی از مردان حماسه، به آرامی سربر بالين خون میگذاشت و به نام بلند شهيد افتخار میيافت.
فرازی از وصیتنامه سردار شهید حاج اسماعیل اسکندری
ای جوانان نکند در رختخواب و با ذلت بمیرید که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که آیت الله مدنی، دستغیب، صدوقی، اشرفی اصفهانی در محراب شهید شدند، همانند مطهریها، مفتحها، دیلمی، ربانی، قاسم زاده و دهقانها باشید...
ای پدران و مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمیتوانید جواب حضرت زینب(س) را بدهید. مانند مادر وهب جوانانتان را به جبهه بفرستید و حتی جسد او را تحویل نگیرید زیرا مادر وهب فرمود سری را که در راه خدا دادهام پس نمیگیرم...
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
#مسافر_بهشت ❤️
مهرش از دلم كنده شد
درست در ساعت 7 شب 21 آبان محمدرضا طي درگيري مسلحانه با گروههاي تكفيري به شهادت رسيد اما مادرش از ساعت 3بعدازظهر همان روز ميدانست كه پسرش شهيد خواهد شد؛ «از صبح همون روز حال بدي داشتم. دلشوره عجيبي تو دلم بود و نفسم بالا نمياومد. شايد باور نكنيد اما يكباره مهر محمدرضا از دلم كنده شد. شب همون روز خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم از پنجره آشپزخونه شهدايي كه ميشناختمشون و چهرههاشون برام آشنا بود وارد خونمون ميشن. خونمون بهشدت روشن شده بود و من بهدنبال منبع روشنايي بودم تا چشمام افتاد به محلي كه قاب عكس برادران شهيدم روي ديوار بود. محمدعلي و محمدرضا در سالهاي 63 و 66 شهيد شدن. محمدعلي برادر بزرگم رو تو خواب ديدم كه گفت فاطمه براي محمدرضا نگران نباش. پيش منه». فاطمهخانم ناگهان از خواب ميپرد. او تا خود صبح بيدار ماند، نماز خواند و دعا كرد؛ «صبح كه شد همسرم، دامادم و دخترم و پسر كوچكم راهي بهشتزهرا(س) شدند براي مراسم يكي از شهدا. خودم تو خونه تنها موندم و بياختيار شروع كردم به جمعآوري وسايل محمد و مرتب كردن خونه. يادم هست كيف پولش تو اتاق بود. كيفش رو باز كردم و كارت ملي محمد رو ديدم. با ديدن اين صحنه بياختيار حرفي از دهانم پريد. گفتم تو كه ديگه نيستي براي چي نگات كنم. كيف محمدرضا رو بستم و گذاشتم كنار. ساعت 2 بعدازظهر بود كه همه خانه بوديم. ناگهان چند نفر اومدن جلوي در». وقتي پدر محمدرضا جلوي در رفت تا ببيند ماجرا از چه قرار است فاطمه خانم به دخترش اشاره كرد كه آماده مراسم شوند؛ «دخترم باورش نميشد اما وقتي باباش اومد خونه گفت محمدرضا زخمي شده اما من بهش گفتم پسرمون شهيد شده». حقيقت همان چيزي بود كه فاطمه خانم در خواب ديده بود؛ «در مراسم پسرم خيلي ناله كردم. جگرگوشهام رو از دست دادم اما گريه نكردم. محمدرضا تو راهي قدم برداشته بود كه خودش عاشقانه دوستش داشت. پسرم هديه كوچكي بود در مقابل عظمت و بزرگي حضرت زينب(س)؛ زن بزرگي كه شاهد شهادت برادر و پسران و ديگر عزيزانش بود. پس محمدرضاي من هديه كوچكي بود در مقابل عظمت حضرت زينب(س)».
حزباللهي بايد شيك و مجلسي باشه
محمدرضا يكي از آن دسته جوانهاي حزباللهي بود كه به ظاهرش خيلي ميرسيد. فاطمه طوسي مادر محمدرضا دهقاناميري ميگويد: «پسرم ساده ميپوشيد اما خوب تيپ ميزد. موهاش رو خيلي دوست داشت و مدام به موهاش رسيدگي ميكرد. دنبال مد روز نبود يا لباسهاي برند نميپوشيد اما لباسهايي كه انتخاب ميكرد به ظاهرش ميآمد». به گفته مهديه خواهر محمدرضا تكيه كلامش اين بود: «حزباللهي بايد شيك و مجلسي باشه. بايد بهخودش برسه و در كنار ظاهر خوب، دنبال اعتقاداتش هم باشه». به گفته خانواده اين شهيد جوان، او تيپ و ظاهر متفاوتي هم در عكسهايش در سوريه دارد. شايد خيليها با ديدن عكس و فيلمهاي محمدرضا تصور نكنند كه او بسيجي باشد اما پسر جوان دوست داشت به روز باشد و در كنار آن مطالعاتش را هم بالا ميبرد؛ «تو اينستاگرام صفحه داشت و عكساش رو ميذاشت تو صفحه». محمدرضا در كنار ظاهر خوب، اخلاق خوبي هم داشت. دوستانش تعريف كرده بودند كه او همكلاسيهاي دانشگاهش را با موتور به خانههايشان ميرساند و اگر متوجه ميشد كسي نياز به پول دارد دريغ نميكرد؛ «حتي حاضر نبود پولش رو پس بگيره. ميگفت طرف زن و بچه داره و اگه ميتونست خودش ميآورد ميداد». به گفته فاطمه خانم گرچه محمدرضا 20 سال بيشتر نداشت، اما يكباره مرد بزرگي شد. مرد جواني كه خاطرات و عكسهايش اين روزها دلخوشي خانوادهاي است كه دلتنگ او هستند؛ دلتنگ شيطنتها و شوخ طبعيهاي محمدرضا و همه مهربانيهايي كه نثار خانوادهاش ميكرد.
#پایان
᯽────❁────᯽
@salahshouran313📚🖌
᯽────❁────᯽
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲