بهش میگم
تو ندیدیش؟ از کِی اینجایی؟ بلد نیستی حرف بزنی؟ چه پرندهای هستی؟
صدایی از پایین پایش گفت:« نه بلد نیست حرف بزنه. خیلی وقت منو گرفت تا متوجه بشم.»
ساده به پایین پایش نگاه کرد:« کی بود؟»
مورچهی قهوهای فرز از گوشهی دیوار جلو رفت:« من بودم. دنبال کی هستی؟ اون دیده باشه هم چیزی نمیگه. بگو شاید من بدونم. »
ساده نفس عمیقی کشید:« بهم گفتن ضامن آهو اینجاست. اومدم ببینم ضمانت منم میکنه؟»
مورچه ابروهایش را بالا برد:« من اینجا ضامن ندیدم. حالا برای چی دنبال ضامن میگردی؟»
ساده سرش را پایین انداخت:« مهم نیست. بهتره به همین که حرف نمیزنه و فقط گوش میده بگم. »
مورچه شانههایش را بالا انداخت:« هر طور راحتی. ولی اونجا روی گنبد زرد بشینی برات بهتره. دیدم آدما به اونجا نگاه میکنن و حرف میزنن.»
ساده برگشت. چشمش به گنبد بزرگ زرد رنگ افتاد. به چشمهای پرندهی روی دیوار نگاه کرد:« پس تو هم به اون نگاه میکنی؟»
خواست پر بزند. به پرندهی روی دیوار گفت:« من میرم اونجا. از تو هم میگم که تو اینجایی ولی نمیتونی حرف بزنی یا پر بزنی...»
ساده، پرید و به سمت گنبد پرواز کرد.
#داستانڪ
سارا کوچولو بغض کرد و گوشه ی اتاق نشست.
مادرش گفت: پدرت همین نزدیکی هاست.
سارا بین هق هق هایش گفت: من می دانم ادم ها وقتی شهید شوند، نمی میرند. ولی خب یهو غصه هام زیاد شد.
پدر در قلب دخترک نشست و یک دانه کاشت.
و آن قدر برای دخترش ناله و گریه کرد که آن دانه، درخت بزرگی شد.
#داستانک
با قلم هاێ یخ زده ڪناࢪ آمده ایم
با قلب هاۍ یخ زده چه ڪنیم؟؟؟
『@salam1404』🌱
قلب یخ زده راباید مراقبت کرد...
اگر با اوخشن برخورد کنی ترک برمی دارد..
ممکن است بشکند..
آن وقت است که هر تیکه اش در جایی
دور از تو گرم می شود..
وکمکم که یخش باز شد دیگر شکل جای دیگر را
گرفته...
وتو یک قلب را به همین سادگی از دست دادی..
آنقدر سردش کردی که یخ زد بعد آنقدر ضربه
زدی تا تکه تکه شد...
خودت بگو ...
با قلب یخ زده باید چه کرد.؟؟؟
#بداهه
#شبنم
『@salam1404』🌱
. .:
بهنامخدا
#⃣ همه با هم
محمد رضا تند دوید.
ابروانش را در هم کشید. بلند گفت:
محمد رضا صبر کن!
تنهایی کجا میروی؟
به علیرضا نگاه کرد.
با سر به روبرو اشاره کرد.
علیرضا تند بدنبال محمد رضا دوید:
صبر کن محمد رضا!
کجا میروی...
به سمت راستش نگاه کرد، به ابروانش گره انداخت.
با اشاره به پایین گفت:
محمد حسین...
محمد حسین آرام سری تکان داد.
به پسرها نگاه کرد. بلند گفت:
علیرضا، محمدرضا صبر کنید.
مطهره که آمد،
همه با هم میرویم...
✍ م. ب.
『@salam1404』🌱
دروازه ها را باز کردند. همه دور مان می چرخیدند و خوشامد می گفتند.
بزرگ شان گفت: صبر کنید مهمانان عزیز. شما چرا چهار نفر هستید؟
گفتم: مطهره نیامد. کار داشت.
گفت: پنج نور مقدسه منتظر پنج مهمان هستند.
از دور نوری آمد و از دروازه های بهشت گذشت.
جبرائیل گفت: بفرمایید که انوار مقدسه بر اریکه های بهشتی منتظرتان هستند.
『@salam1404』🌱
مهربان که باشی
خورشید از سمت قلب تو طلوع خواهد کرد.
#مهربانی_کن
『@salam1404』🌱