eitaa logo
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
98 دنبال‌کننده
1هزار عکس
129 ویدیو
0 فایل
‌‌﷽️کـارے از انجـمݩ باۼ گرڊو نکتـه هایی براے تفڪر و ټـدبر ️مختصـر ۆ مفـیـد 🔻نشآنۍ باݞ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 🔻ݩمایشـگاه باۼ https://eitaa.com/joinchat/3109486626C599256fa61 ▪️ځمایـت مـان ڪنیـد ڪه ید اللّه مـع الجـماعة
مشاهده در ایتا
دانلود
قولِ دانه‌ای جیغ بلندی کشید و پرت شد. جوجه عقاب اشکش را پاک کرد.گفت:« باید زودتر آن را می‌کاشتم. اگر کاشته بودم باد آن را نمی‌برد. ما می‌خواستیم کنار هم بزرگ شویم.» عقابِ مادر گفت:« نگران نباش. حتما جایی توی آب افتاده.» جوجه عقاب سرش را تکان داد. گفت:« دانه، دوست خوبی بود. قول داده بود پیش من بماند.» روزها گذشت و گذشت. جوجه عقاب بالهای زیبایش را باز کرد. آماده‌ی پریدن شد. چشمش به درختی لبه‌ی دره افتاد. به مادرش گفت:« این درخت اینجا نبود.» عقابِ مادر به درخت نگاه کرد. نوکش را کج کرد و گفت:« بله درست است. شاید حواسم نبوده که آن را ندیدم.» جوجه عقاب کنار درخت نشست. درخت خندید. جوجه عقاب چشمش گرد شد. درخت گفت:« من همان دانه هستم. قول دادم کنارت بمانم. به زحمت خودم را اینجا، کنار لانه‌ات نگه داشتم. حالا درخت بزرگی شدم. » جوجه عقاب درخت را بغل کرد.گفت:« خیلی خوشحالم. یک جمله‌ همیشه میگفتی...» دانه بین حرفش پرید. گفت:« تا پای جانت، پای قولت بمان.»
ڪهڪشان ࢪاه شیࢪێ۲ شب بود و همه جا تاریڪ . شیࢪ مادࢪ می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد . شیر پدر دنبال دڪتࢪ رفت. سر راهش به مادرش خبر داد و گفت : تا من دکتر می آورم جان شما و جان زنم...🌿 شیر پدر، سر راهش سفارش زنش را به کل فامیل کرد. وقتی او به خانه دکتر رسید، نگاهی به پشت سرش انداخت. شیرهای فامیل از خانه دکتر تا خانه او را با چراغهای کوچک روشن کرده بودند. بعد از به دنیا آمدن شیر کوچولوهای دوقلو، اسم این راه را کهکشان راه شیری گذاشتند.
قهرمان فریاد زد: ڪسے جرات مبارزه با من را دارد؟؟؟ همه ساکت شدند. کوچکترین عضو جمع گفت: الان نیش یک ویروس ࢪا نشانش می دهم...☘ 『@salam1404』 🌱
چند روزی بود که گل ها تنها نبودند و چند روزی بود که دخترک، کنار گلها می نشست و با لهجه ی شیرین خوزستانی اش، ابر ها ی سیاه را صدا می زد... z.f 『@salam1404』 🌿
صوࢪت مادࢪبزࢪگ را محڪم بوسید. اشڪ‌هایش ࢪا پاڪ ڪࢪد . عڪس را سرجایش گذاشت...☘ @salam1404』 🌱
♢ࢪشـید بهار بود که آمد. قد بلند و رشید بود. چهارشانه و با ابهت، چشمان سیاه و درشتش با آدم حرف می‌زد. زیبایی صورتش با چال روی گونه‌اش دو چندان می‌شد. بدون معطلی جواب مثبت دادم. پسر اولم را که باردار بودم جنگ شروع شد. حالا بعد از سی و چندسال هنوز هم چشم به راه قد رشیدش نشستم و آلبوم عروسیمان را ورق می‌زنم. خدا را چه دیدی شاید برگشت...☘ (شاید) 『@salam1404』 🌱
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
# یک روز برای سه برادر بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم - همین اسدالله خودمون؟ - آره! سریع رفتم اتاقش. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: می‌خوام پسر خاله‌ت رو ببینم. - کدومشون رو! - همون که اسمش حسینه! کجا می‌شه پیداش کرد؟ سرش را خاراند و گفت: الان فقط سرِ کار! صبح علی الطلوع که می‌ره، آخرِ شب برمی‌گرده. - مگه کارش چیه که این‌قدر طولانیه؟ زن و بچه‌ش چه کار می‌کنن؟ - زنش هم مثلِ خودشه! بعضی وقتا باهاش می‌ره! اما الان چند ماهی بیشتر نیست بچه‌دار شدن. این دیگر از آن حرف‌ها بود. اصلا حرفش را باور نکردم ولی به رویش نیاوردم. گفتم: آدرس محل کارش رو ندادی! - توی جهاد‌سازندگی کار می‌کنه! بری اونجا بهت می‌گن کجاست! ابرو بالا انداختم و پرسیدم: یعنی زنش رو هم می‌بره جهاد؟ - زنش مسئول فرهنگی بانوان جهاده! برای خانم‌هاشون برنامه‌های فرهنگی و از این جور چیزا داره. من چه می‌دونم! اصلا خودت برو ازش بپرس. فکر کنم فهمید حرفش را باور نکردم! البته دلیلی هم نداشت که دروغ بگوید. تشکر کردم و از اتاق بیرون آمدم. با خودم گفتم: کاش یه عکس ازش داشتم. اصلا نمی‌دونم باید برم دنبال کی؟ فقط یه اسم! برگشتم توی اتاقش و پرسیدم: یه دونه عکس ازش داری؟ خندید و پرسید: الان همراهم باشه؟ سوال بی‌ربطی بود. سرم را برای تایید پایین آوردم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و پرسید: تو عکس پسر خاله‌هات رو می‌ذاری توی جیبت و همه جا می‌بری؟! راست می‌گفت: اینم از اون سوالا بود! بعد ادامه داد: برو جهاد، پیداش می‌کنی! مگه چند تا مهندس تو جهاد داریم که اسمشون حسین تقوی باشه! دستم را بالا آوردم و گفتم: ممنون! فعلا! از اتاق که بیرون آمدم نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز اول وقت بود. سریع سوار ماشین شدم و رفتم جهاد! وارد ساختمان که شدم، رفتم توی اولین اتاق، سمت راست و پرسیدم: ببخشید با مهندس تقوی کار دارم؛ مهندس حسین تقوی. اتاقشون کجاست؟ خندید. مهندس اصلا توی اداره نیست! همیشه بالای سرِ کارِش هست. الانم فکر کنم توی ده کیلومتری جاده یزد-بافق باشه! دارن جاده سازی می‌کنن! با عجله بیرون آمدم و به را افتادم. هوا گرم بود و آفتاب بی‌امان می‌بارید. بادی که از شیشه ماشین به صورتم می‌خورد، عرقم را خشک و مرا کمی خنک می‌کرد. کانکس سفیدی در کنار یک کارگاه کوچک ساختمانی توجهم را جلب کرد. جز یکی دو نفر، کسی آنجا نبود. قیافه هیچ کدام به مهندس‌ها نمی‌خورد. جلو رفتم و گفتم: با مهندس تقوی کار دارم. مرد که چهره‌ای لاغر و آفتاب‌سوخته داشت با آستین لباس عرق پیشانیش را گرفت و پرسید: اومدی دنبالشون برن سرکشی ساختمان بیمارستان؟ -نه! با خودشون کار دارم. نکنه نیستند؟! -چرا هستند. توی جاده! ولی قراره یه نفر بیاد دنبالشون برن برای سرکشی بیمارستانِ بافق. -مطمئنی هنوز نیومدن دنبالشون؟ -آره! لباس‌های مهندس اینجاست! قبل از اینکه بره حتما میاد لباس عوض می‌کنه. تشکر کردم و به راه افتادم: بله دیگه! بالاخره مهندس که بخواد بره سرکشی ساختمان، بایدم یه لباس رسمی‌تر بپوشه! از دور ماشین‌های آسفالت و کارگر‌ها را دیدم. بوی تند آسفالت به دماغم خورد. گرما بیداد می‌کرد. حرارت قیر و ... هم دمای هوا را بالاتر برده بود. سرعت ماشین را کم کردم و از کنارشان گذشتم. قیافه و سر و وضع تک‌تکشان را از نظر گذراندم تا بتوانم مهندس را پیدا کنم. اما سر و وضعِ لباس‌هایشان همه مثل هم بود! با خودم گفتم: حتما اومدن دنبالش او هم رفته! ماشین را جلوتر پارک کردم و پیش نزدیکترین فرد رفتم. موهای جو گندمی داشت و هیکلی چهارشانه. سلام کردم و گفتم: با مهندس کار داشتم. با نگاهش همه را کاوید. چشمش روی یک نفر ایستاد. دستش را دراز کرد و گفت: اونهاش! همونی که پشتش این طرفه. لباس چهارخونه آبی تنشه با شلوار کُردی، کنارِ اون ماشین قیرپاش! قدش بلند بود و چهارشانه! عضلات ورزیده‌اش از زیر پیراهن هم معلوم بود. نزدیکش شدم. داشت با راننده ماشین قیرپاش صحبت می‌کرد. ته لهجه یزدی داشت ولی یزدی صحبت نمی‌کرد. صحبتش که تمام شد گفتم: مهندس تقوی؟ به طرفم چرخید. بیست و هفت، هشت ساله می‌زد. با صورتی چند روز اصلاح، که موهایش را کمی بالازده و به سمت چپ خوابانده. گونه‌هایش زیر آفتاب تند آخر شهریور ماه سوخته بود و عرق از پیشانی بلندش پایین می‌آمد. من را که دید با خوشرویی سلام کرد و دستش جلو آمد برای دست دادن. زبر و سفت بود و پینه بسته! معلوم شد از اون مهندس‌های لای زرورق درآمده نیست. عرق پیشانیش را با انگشت گرفت و گفت: بله بفرمایید! - ببخشید می‌خواستم چند لحظه وقتتون رو بگیرم. چشمان درشت سیاهش تنگ شد و با تکان سر پرسید: در رابطه با چی؟ لبخندی زدم. انگار می‌خواهم خبر خوشی به او بدهم: گفتند باهاتون مصاحبه کنم! ظاهرا شما از دانشجویان فعال و درسخوانی بوده‌اید که در جریان تسخیر سفارت آمریکا حضور داشتید؟! می‌خواستم ببینم کی فرصت دارید مزاحمتون بشم؟
🍃🥀🍃 کجا رفت امیر رو به روی بابا بزرگ ، داشت با بادکنکش بازی می کرد . بابا بزرگ هم تسبیح بلندش را تو دست گرفته بود و آرام دانه های تسبیح را از میان انگشتان لرزانش پایین سر می داد . ناگهان بادکنک ترکید . امیر وسط اتاق ایستاد و گفت :چی شد؟ کجا رفت . بابا بزرگ لبخندی زد و گفت عمرش تموم شد . اوناهاش گوشه ی اتاق بی حرکت افتاده. 🍃🥀🍃
اثر حجت الاسلام حسین مجاهد دانشکده دين و رسانه در بخش اولین جشنواره ملی فرهنگی‌هنری قرض‌الحسنه کسب این موفقیت را به تبریک عرض نموده و برای ایشان و سایر دانش آموختگان و دانشجویان دانشکده در عرصه‌های مختلف علمی‌و‌هنری آرزوی توفیقات روز افزون دارد. 🌐 کانال اطلاع رسانی @qomiribu
بسم الله الرحمن الرحیم به نام خدا خامه زهرا وسایلش را جمع کرد، توی کیف گلداری که مادر بزرگ برایش بافته بود گذاشت. همراه مریم از در کلاس بیرون رفتند. زهرا چرخی توی حیاط مدرسه‌ زد. شاخه‌ای را پایین آورد. چشمانش را بست. عطر شکوفه‌های بهاری همه جا پیچیده بود. با صدای وز وز فریادی زد و شاخه را رها کرد. یک قدم عقب رفت و دستش را روی قلبش گذاشت. مریم ایستاد و گفت: ای کاش زنبور چشمت را نیش می‌زد. زهرا برگشت، تا چشمش به مریم افتاد خندید و گفت حیاط مدرسه پر از برگهای زرد و نارنجی بود‌. مریم سرش را پایین انداخت. جلوی در مدرسه، مریم دستش را بالا برد و گفت: آنجا را می بینی؟ زهرا دست روی پیشانی گذاشت. رد انگشت مریم را دنبال کرد. از بالای تپه دود بالا می‌رفت. زهرا دستش را از روی پیشانی برداشت. رو به مریم گفت: نزدیک بود فراموش کنم. مادرم گفت ظهر در خانه‌ی خاله گل نسا منتظرت... مریم نگذاشت زهرا حرفش را تمام کند. به کنار دیوار مدرسه رفت. دامن گلدارش را بالا گرفت. مراقب بود پایش را روی سنگهای بیرون آمده از آب رود بگذارد. از رودخانه گذشت و دوید. زهرا هم به دنبال او دوید. در دامنه‌ی تپه کنار چشمه نشستند. زهرا مشتی آب به سر و صورتش زد. نگاهی به عکس مریم که توی آب افتاده بود کرد و گفت: شاید خاله نذری می‌پزد. مریم مشتی آب خورد و گفت: اگر اینطور باشد. مادر من هم آنجاست. توی کوچه زهرا کیف پارچه‌ای را بغل کرد‌. چشمانش را بست و گفت: وای... مریم بوی آش خاله گل نسا همه جا پیچیده. مریم چرخی زد و گفت: از این فاصله؟ بوی آش خاله تا اینجا نمی‌رسد. وقتی به بالای تپه رسیدند. خاله گل نسا چادر به کمر بسته بود. چوب بلندی را توی دیگ می‌چرخاند. هر دو با تعجب به هم نگاه کردند. مریم انگشتش را گوشه‌ی لب گذاشت و گفت: حلیم را با چوب هم می زنند. زهرا شانه بالا انداخت. جلو رفتند. مرغ و خروسها از سر راه آنها کنار رفتند. بچه‌ها سلام کردند. خاله با مهربانی جواب آنها را داد. مریم جلو رفت نگاهی به دیگ انداخت. با چشمان گرد پرسید: رب می پزید؟ مادر زهرا با یک سینی چای از خانه‌ی خاله بیرون آمد. زهرا کنار دیگ ایستاد و گفت: چرا بوی رب نمی آید؟ خاله که گرمای آتش گونه‌هایش را سرخ کرده بود. چوب را در دیگ چرخاند. چند رشته روی چوب را به بچه‌ها نشان داد و گفت: نخ قرمز قالی تمام شده دارم خامه‌های سفید را رنگ می‌کنم. .