دروازه ها را باز کردند. همه دور مان می چرخیدند و خوشامد می گفتند.
بزرگ شان گفت: صبر کنید مهمانان عزیز. شما چرا چهار نفر هستید؟
گفتم: مطهره نیامد. کار داشت.
گفت: پنج نور مقدسه منتظر پنج مهمان هستند.
از دور نوری آمد و از دروازه های بهشت گذشت.
جبرائیل گفت: بفرمایید که انوار مقدسه بر اریکه های بهشتی منتظرتان هستند.
『@salam1404』🌱
مهربان که باشی
خورشید از سمت قلب تو طلوع خواهد کرد.
#مهربانی_کن
『@salam1404』🌱
#مونولوگ
- میدونی چطور باید مهربونی کرد؟
- خب معلومه دیگه، هر کی رو دیدی تو روش بخند.
- واقعا نظرت اینه؟
- چطور؟ اشتباه گفتم؟ خب حرفای خوشگلم بزنی.
- همین؟
- ای بابا، دست بردار. حرف داری، خودت بزن. چرا منو به حرف می کشی؟
- ببخشید، چقدرم عصبانی، یکم مهربونی کن.
- نمی کنم؟! باشه اصلا من مهربون نیستم. فقط بدون مهربونی به عمله. ظاهر بد نیست، ولی کافی نیست.
- حتما باید برم رو اعصابت تا حرف حساب بزنی؟!
- عجب پس اینجوری ازم حرف می کشی؟!
قولِ دانهای
جیغ بلندی کشید و پرت شد. جوجه عقاب اشکش را پاک کرد.گفت:« باید زودتر آن را میکاشتم. اگر کاشته بودم باد آن را نمیبرد. ما میخواستیم کنار هم بزرگ شویم.»
عقابِ مادر گفت:« نگران نباش. حتما جایی توی آب افتاده.»
جوجه عقاب سرش را تکان داد. گفت:« دانه، دوست خوبی بود. قول داده بود پیش من بماند.»
روزها گذشت و گذشت.
جوجه عقاب بالهای زیبایش را باز کرد. آمادهی پریدن شد. چشمش به درختی لبهی دره افتاد. به مادرش گفت:« این درخت اینجا نبود.» عقابِ مادر به درخت نگاه کرد. نوکش را کج کرد و گفت:« بله درست است. شاید حواسم نبوده که آن را ندیدم.»
جوجه عقاب کنار درخت نشست.
درخت خندید. جوجه عقاب چشمش گرد شد.
درخت گفت:« من همان دانه هستم. قول دادم کنارت بمانم. به زحمت خودم را اینجا، کنار لانهات نگه داشتم. حالا درخت بزرگی شدم. »
جوجه عقاب درخت را بغل کرد.گفت:« خیلی خوشحالم. یک جمله همیشه میگفتی...»
دانه بین حرفش پرید. گفت:« تا پای جانت، پای قولت بمان.»
#داستانک
دست ولایت و قیامت بالا رفت تا قیام کنندگان قیام کنند.
برکه هم برای خبر دادن آبش را بخار کرد و باران شد.
عطر امامت علی را باد به کهکشانها برد
آنکه گوید نشنیدم کافر است.
علی را کسی جز عالیترین اولیاء خداوند انتخاب نکرد.
ظلمات هم با ذکر علی آرام گیرد.
توفان هم نام علی برد و آرامش گرفت.
#مونولوگ
. .:
بهنامخدا
اقتباس
#⃣ مرد و قولش...
_ به چشمانش زل زد و گفت:
قول بده اول من بروم.
خب؟!
-ابروانش را در هم کشید:
مگر قرار بود بدون تو بروم؟!
_لبانش کشیده شد. زیر لب گفت:
پس همه با هم میرویم ...
✍ م. ب.