○بیدار که شدیم او رفتهبود. او برای همیشه رفتهبود.
و ناباورانه روزهای بی او را گذر کردیم .
برخی از درد فراق برای او قلم هایی زدند،آنقدر که هشتک "مرد میدان " ترند شد.
زیبا بود از " او" گفتن و " از آن مرد" مستند ساختن .
اما هیچ کداممان نگفتیم
بعد از او ،خود چه کردیم؟
او رفت و ما بظاهر بیدار شدیم ؛
اما چه بیداری ای؟؟؟
"مه در بیداری موهبتی نیست"
#مرد_میدانی_چنین_هم_آرزوست.
#سردار_دلها
#خزان🍂
「 ⇨@salam1404🕯」
چه بیداࢪۍ هایـے ڪہ پر از مُردن بودند و ندانستیم ...ツ
و چه مُردن هایی ڪہ پراز بیداࢪۍ بودند و نـدیـدیم ....
حقا ڪہ " الناسُ نیامُ، فَاِذا ماتُوا ، اِنتَبَهوا ."
#خزان🍂
「 ⇨@salam1404🕯」
میگفت :
گاهي آدم حتے دلش هم برای قایمشدن توی ڪمدِ رختخوابای خونه ی مامان بزرگشم تنگ میشه ، چه برسه به "دلتنگی" برای کسی که نیست.
بازم میگم دلتنگی چیز عجیبه ای.
مثل یه سرطان ِ بدخیم ، بی صدا و اروم اروم، تو وجودت ریشه میزنه و وقتی بخودت میای ،می بینی که از دلتنگی مُردی .
#خزان🍂
「 ⇨@salam1404🕯」
#فاطمیہ
جهان در واپسین نفس های الوده اش
چنان به پایت می پیچد وتورا چنان به زمین میخکوب میکند ،که یادت میرود هنر پرواز وسودای آسمانی بودن را.
گمان مبر که تمام میشود این بازی مکارانه ،که این آغاز هبوطی پر از سقوط است .و آنقدر تکرار میشود این دور باطل ، که تنها راهش را در گریز رندانه می بینی.
گریز به کجا ؟
نمیدانم !!
من فقط به سوی #چادر_او_گریخته_ام
(فقد هربت الیک...)
#خزان🍂
「 ⇨@salam1404🕯」
میگفت: بیشتر دردهای یه جسم از بیماری #روح ناشی میشه.
مثلا داخل علم پزشکی یه اصطلاحی هست بنام" گلوبوس"
احساس گلوبوس ، حس طاقت فرسایی از یک توده یا یک جسم خارجیه که در گلوی فرد جای گرفته، با این حال معاینه فیزیکی نشون میده که هیچ چیزی در گلو وجود نداره و تنها یک احساسه.
وکسی چه میدونه شاید این گلوبوس نامرئی همون #غمباد ناشی از غم باشه که بصورت #بغض تو گلو گیر کرده....
#خزان🍂
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°`♡-
『 @salam1404 』
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
بیست و سومین نامه ای که خوانده نشد..
کلاس انشا بود، قبل از اومدن معلم ادبیات سرو صدا تو کلاس بیداد می کرد؛هرکس چیزی می گفت ، مثلا اینکه کلاس انشا به چ درد بچه های دبیرستانی میخوره یا اینکه فوق فوقش برای ننوشتن انشا صفر میگرن.
سرگرم شنیدن چرندیات بچه ها بودم که یه آن حواسم پرت ترمه شد ، بی صدا گوشه ای نشسته بود و ناخون هاش رو می جوید و مدام پاهاش رو تکون میداد.
فکر میکردم اونم مثل ما انشا ننوشته و به این خاطر استرس داره تا خواستم کمی آرومش کنم معلم وارد کلاس شد و به محض وارد شدن شروع به خوندن اسم های بچه ها کرد، تعدادی رو نام برد اما اون ها هم انشا ننوشته بودند
تا اینکه اسم ترمه رو صدا زد ، فکر میکردم اونم انشایی ننوشته اما بلند شد و پای تخته رفت و شروع کرد به انشا خوندن:
«بنام خدا
نامه ای به مادر
چکار میشه کرد مادر .من همونی ام که بودم ،همون دخترک اخمو و لجوج و بقول تو کج خُلق و لوس.
اما هربار به اتاق خالی و خونه ای خالی تر از ادمایی که می شد، باشند اما نبودند نگاه می کنم .اخموتر و کج خلق تر میشم .
راستش این ادم اخمو ، خیلی وقته که گم شده ، اونم تو خونه ی خالی ای که پراز نبودنه.
میدونم اگه بودی ،با اون خنده های ریزِ مهربونت سر به سرم میذاشتی و میگفتی :بچه ها گم میشن اخمو خانوم نه تو.
اما باید بگمکه اینِ اخمو خانوم خیلی وقته که گم شده و کسی دیگه هم نیست که پیداش کنه و تو نمیدونی که گم شدن بزرگتر ها چقدر تلخه .
اره خیلی وقته گم شدم
تو چادرِ سیاهت ، چادر سیاهی که با نبودنت خیلی وقته سیاهی اش خونه رو گرفته.
میدونی مادر ،کاش هنوز بچه بودم
واین گم شدنه با جمله بابا که من حواسم بهت هست تموم میشد.
واین سیاهی هم جاشو به سفیدی چادر نمازت می داد همون چادری که باهاش اشک هامو پاک می کردی ، قربون صدقه ام می رفتی و می گفتی چیزی نیست خواب بد دیدی.
اصلا کاش همش یه خوابِ بدِ بد بود.
اما هر بار با یادآوری اون روز کذایی و راهرو کم نور ته بیمارستان ،میفهمم که خواب نیستم و خیلی وقتم هست که دیگه خواب سراغمُ نمیگیره..
خوب یادمه،.اون اضطرابه،اون ترس از نبودنه ،اون لبای لرزون و دست وپای شل و افتاده در اوج ناامیدی و بین این ترسیدن های مداوم تنها صدای اروم و پراز اطمینان آقاجون بود که با هر بار نگاه، بهم می گفت ؛" . اصلا نترسی باباجون هااا .تا وقتی خدا نخواد اتفاقی نمیوفته"
اما نمیدونستم که گاهی خدا هم میخواد و اتفاقی هم می افته ، مثل اون روز که خواست و رفتنت اتفاق افتاد .
تو رفتی و من موندم
منی که هنوز گیچ و گُمم در مقابل خدایی که همه چیز به خواست و اراده ی اونه.
ولی کاش کسی بود وازش می پرسیدم ؛
خونه ای بی ریشه که با هربادی می لرزه و با هر دردی فرو میریزه به چ درد میخوره؟؟؟
هرچند که دیگه کسی درِ این خونده رو نمیزنه...
و این هم بیست وسومین نامه ایه که خونده نمیشه .»
با تموم شدن انشا ترمه همگی بلند شدیم و براش کف زدیم و معلم هم یک بیست به همراه کلی احسنت براش نوشت ، اما همگی خوب میدونستیم که صاحب چنین نامه ای خیلی وقته که از صحنه روزگار مردود شده ...
#داستاعکس
#خزان🍂
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°`♡-
『 @salam1404 』
♡محمد نامش بود چرا که؛
♡همخودش
♡هم خدایش
♡ وهم رسالتش...
♡لایق "ستودن" بود....
#مبعث
#مونولوگ
#خزان
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°`♡-
『 @salam1404 』🌱
تـُرک ها یه بیت زیبایی دارن در وصف حضرت عباس،که وقتی ایام عاشورا میشه و دور هم جمع میشن یکی از اونا ازتو جمعیت تُرک ها بلند میشه و میگه:
«هانسی گروهون بِلَه مولاسی وار؟
کدوم گروه که چنین مولایی داره؟»
بعد همگی با هم جواب میدن:
«شیعه لرین حضرته عباسی وار
شیعه ها حضرت عباس دارن»
_قشنگ و پرغرور نیست؟!
#خزان
#میلاد_حضرت_عباس_مبارک✨
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°`♡-
『 @salam1404 』♥️
^کاش کمی بیشتر کوچک میماندم...
کاش می شُد، کسی آن سیاهچالهٔ بازگشت به زمان را کشف میکرد ومن، یک آن خودم را در حیاط مملو از عطر خوش بهار نارنج ، زیر آفتاب پهن شده ، در حالی که سرم روی پای مادربزرگم است و برایم بالهجه خوش بختیاری اش شعر می خواند، میدیدم؛
با همان بـو
با همان حس
با همان صدا.
میدانم همهاش "ای کاش" است،ولی ای کاش کمی بیشتر کوچک میماندم.
پ.ن
_(به قول علی والی؛ برای مامان کوچیک که پرنده شد وکوچ کرد)
#خزان
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°`♡-
『 @salam1404 』✨
•°🌱
گفت:«اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ».بےشک! وآن روز در غدیر همان نور از دستان درهم گره شدهٔ علے و محمد ساطع شد؛
تا راه را از چاه
حق را از باطل
دوست را از دشمن تمیز دهد.
راستے مگرخدا نگفتہ بود؛«إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ» بازهم بےشک!!
پس مےبینے!!
خدا از همہ راستگوتر است چرا کہ راه هدایتش را در غدیر در بالاے منبر با دستانے بالا رفتہ و مملو از محبت،اخوت،وصایت و خلافت نشان داد وآن راه، همان راه محمد است و راه محمد نیز همان راه علیست.
پس با من بنویس، با من بخوان؛
وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيثًا؟!
«کیست کہ راستتر از خدا سخن گوید؟»
#غدیریام♡
#خزان
🍂🍁
وقت عزای حسین بود.
همه نوشتند:
«ما ملت امام حسینیم»
وَ چه زیبا هم ترند شده بود.
در میان آن همه واژه ، در میان آن همه پُست یک نفر که هنوز یزید دلش بر او غالب بود، از شدت غضب نوشته بود؛ «چه خبر است این همه گریه و ماتم، چه خبر است این همه اشک و شیوَن.
عجب از شما ، عجب از مردمی که پول مداح میدهندو اشک از او میخَرَند.
وَ نمیدانند چه لبخندها که با همان پول بر لبها میتوان نشاند.»
در میان آن همه پاسخ ،
یک نفر که هنوز ارباب دلش حسین بود، در جواب او که نه، بلکه برای همه نوشته بود؛
«بازهم مُحرم شد ُ چُرتکه انداختن های دلقکانِ عبیدالله، شروع شد.
به گمانم هنوز رسم کوفیها بجاست.حَواستان به مُسلم باشد، نگذارید فریبتان دهند.
کاروان حُسین نزدیک است..
#خزان
#محرم
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°`♡-
『 @salam1404 🕯』
آرام آرام
با شمشیرِصبر
زخم کاری میزدند
"حجت بالغه خدا" را وقتی که هنوز زنده بود.
#خزان
#عاشورا
ʲᵒᵛᶦⁿ↯°`♡-
『 @salam1404 🕯』