سارا کوچولو بغض کرد و گوشه ی اتاق نشست.
مادرش گفت: پدرت همین نزدیکی هاست.
سارا بین هق هق هایش گفت: من می دانم ادم ها وقتی شهید شوند، نمی میرند. ولی خب یهو غصه هام زیاد شد.
پدر در قلب دخترک نشست و یک دانه کاشت.
و آن قدر برای دخترش ناله و گریه کرد که آن دانه، درخت بزرگی شد.
#داستانک
با قلم هاێ یخ زده ڪناࢪ آمده ایم
با قلب هاۍ یخ زده چه ڪنیم؟؟؟
『@salam1404』🌱
قلب یخ زده راباید مراقبت کرد...
اگر با اوخشن برخورد کنی ترک برمی دارد..
ممکن است بشکند..
آن وقت است که هر تیکه اش در جایی
دور از تو گرم می شود..
وکمکم که یخش باز شد دیگر شکل جای دیگر را
گرفته...
وتو یک قلب را به همین سادگی از دست دادی..
آنقدر سردش کردی که یخ زد بعد آنقدر ضربه
زدی تا تکه تکه شد...
خودت بگو ...
با قلب یخ زده باید چه کرد.؟؟؟
#بداهه
#شبنم
『@salam1404』🌱
. .:
بهنامخدا
#⃣ همه با هم
محمد رضا تند دوید.
ابروانش را در هم کشید. بلند گفت:
محمد رضا صبر کن!
تنهایی کجا میروی؟
به علیرضا نگاه کرد.
با سر به روبرو اشاره کرد.
علیرضا تند بدنبال محمد رضا دوید:
صبر کن محمد رضا!
کجا میروی...
به سمت راستش نگاه کرد، به ابروانش گره انداخت.
با اشاره به پایین گفت:
محمد حسین...
محمد حسین آرام سری تکان داد.
به پسرها نگاه کرد. بلند گفت:
علیرضا، محمدرضا صبر کنید.
مطهره که آمد،
همه با هم میرویم...
✍ م. ب.
『@salam1404』🌱
دروازه ها را باز کردند. همه دور مان می چرخیدند و خوشامد می گفتند.
بزرگ شان گفت: صبر کنید مهمانان عزیز. شما چرا چهار نفر هستید؟
گفتم: مطهره نیامد. کار داشت.
گفت: پنج نور مقدسه منتظر پنج مهمان هستند.
از دور نوری آمد و از دروازه های بهشت گذشت.
جبرائیل گفت: بفرمایید که انوار مقدسه بر اریکه های بهشتی منتظرتان هستند.
『@salam1404』🌱
مهربان که باشی
خورشید از سمت قلب تو طلوع خواهد کرد.
#مهربانی_کن
『@salam1404』🌱
#مونولوگ
- میدونی چطور باید مهربونی کرد؟
- خب معلومه دیگه، هر کی رو دیدی تو روش بخند.
- واقعا نظرت اینه؟
- چطور؟ اشتباه گفتم؟ خب حرفای خوشگلم بزنی.
- همین؟
- ای بابا، دست بردار. حرف داری، خودت بزن. چرا منو به حرف می کشی؟
- ببخشید، چقدرم عصبانی، یکم مهربونی کن.
- نمی کنم؟! باشه اصلا من مهربون نیستم. فقط بدون مهربونی به عمله. ظاهر بد نیست، ولی کافی نیست.
- حتما باید برم رو اعصابت تا حرف حساب بزنی؟!
- عجب پس اینجوری ازم حرف می کشی؟!