eitaa logo
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
98 دنبال‌کننده
1هزار عکس
129 ویدیو
0 فایل
‌‌﷽️کـارے از انجـمݩ باۼ گرڊو نکتـه هایی براے تفڪر و ټـدبر ️مختصـر ۆ مفـیـد 🔻نشآنۍ باݞ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 🔻ݩمایشـگاه باۼ https://eitaa.com/joinchat/3109486626C599256fa61 ▪️ځمایـت مـان ڪنیـد ڪه ید اللّه مـع الجـماعة
مشاهده در ایتا
دانلود
تو همانے ڪہ دلم لڪ زده لبخندش ࢪا ♡♡♡ 「 ⇨@salam1404🕯」
هنوز زنده است تا وقتے ڪہ حقوق نابشرِ ڪد خدا، مغلوب سنگ‌هاۍ بلدِ فلسطین شود...🍁🍂 「 ⇨@salam1404🕯」
همنشین قاسم شد و شـهادت بࢪاۍ هࢪ دو شیرین تر از عسل🌱 「 ⇨@salam1404🕯」
جهان در واپسین نفس های الوده اش چنان به پایت می پیچد وتورا چنان به زمین میخکوب میکند ،که یادت میرود هنر پرواز وسودای آسمانی بودن را. گمان مبر که تمام میشود این بازی مکارانه ،که این آغاز هبوطی پر از سقوط است .و آنقدر تکرار میشود این دور باطل ، که تنها راهش را در گریز رندانه می بینی. گریز به کجا ؟ نمیدانم !! من فقط به سوی (فقد هربت الیک...) 🍂 「 ⇨@salam1404🕯」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شࢪط شهید شدن شهید بودن است♡ 「 ⇨@salam1404🕯」
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
°خسته نباشی عمو! نویسنده: خدیجه بابایی در خانه علی، هر کاری زمان خاصی داشت. زمان تماشای شبکه پویا رسیده بود. علی هر چه گشت کنترل تلویزیون را پیدا نکرد. گفت: "دارد دیر می شود... با دکمه روشن می کنم." تلویزیون روی شبکه پویا نبود. دیشب که بابا اخبار را می دید، کانال تلویزیون را عوض کرده بود. علی، مادر را صدا زد و گفت: "مامان... شما کنترل تلویزیون را ندیدید." صدای مادر از آشپزخانه آمد: "فکر کنم گذاشتم بالای کمد که خواهر کوچولویت برندارد و به دهانش نزند." مادر از آشپزخانه بیرون آمد تا کنترل را بیاورد. تلویزیون داشت رزمنده ها را نشان می داد. رزمنده ای که چفیه ای روی دوشش داشت، در حال صحبت با بقیه بود. صورت رزمنده برای علی آشنا بود. علی گفت: "مامان... این آقا کیه؟... انگار یک جایی دیدمشان." مادر آمد. تلویزیون را نگاه کرد و گفت: "کجا دیدی؟... ایشان حاج قاسم سلیمانی هستند." علی ابروهایش را بالا انداخت و گفت: "آهان فهمیدم. عکسشان را در خانه بابابزرگ دیدم. کنار آقا ایستاده بودند. بابابزرگ گفت ایشان یک مرد شجاع و قهرمانند." مادر کنترل تلویزیون را دست علی داد و گفت: "درست است. ایشان از کشور ما دفاع می کنند." علی با دقت به تلویزیون نگاه کرد و گفت: "مامان چرا صورت حاج قاسم خاکی و خسته است؟" مادر به تصویر تلویزیون نگاه کرد و گفت: "علی جان، سال های زیادی است که حاج قاسم دارند با دشمنان می جنگند. هر جای دنیا که مردم به کمک احتیاج داشته باشند، ایشان به آنجا می روند." علی کمی فکر کرد و گفت: "من هر وقت به بابا خسته نباشید می گویم، بابا می گوید که خستگی ها از تنش بیرون رفت. مرا ببرید پیش حاج قاسم تا به ایشان هم خسته نباشید بگویم." مادر کنار علی نشست. دستی به موهایش کشید و گفت: "حاج قاسم یک فرمانده هستند و بیشتر وقت ها به سفر می روند." علی گفت: "پس چطوری می توانم ایشان را ببینم و خستگی ها را از تنشان بیرون کنم؟" مادر گفت: "در موردش فکر کن." تلویزیون دیگر رزمنده ها را نشان نمی داد. علی شبکه پویا را آورد و مشغول تماشا شد و مادر هم سرکارش رفت. یک ساعت گذشت و زمان تماشای تلویزیون تمام شد. علی رفت سراغ نقاشی. با خودش فکر کرد چه بکشد. یاد حرف های مادر افتاد: "هر جای دنیا که مردم به کمک احتیاج داشته باشند، حاج قاسم به آنجا می روند." علی، تصمیم گرفت حاج قاسم را بکشد که به مردم کمک می کند. ساختمان کشید، آدم کشید، هواپیما کشید. ناگهان فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: "می توانیم سوار هواپیما شویم و پیش حاج قاسم برویم." بدو بدو رفت و فکرش را به مادر گفت. مادر در حال تازدن لباسهای شسته شده بود، حرف علی را که شنید، تکرار کرد: "هواپیما؟!" صدای زنگ در آمد. علی دوید و در را باز کرد. بابا وارد شد. علی پرید بغل بابا و گفت: "سلام بابا. می توانیم سوار هواپیما بشویم و برویم پیش حاج قاسم؟" بابا با تعجب به مادر و علی نگاه کرد و گفت: "پیش حاج قاسم؟... برای چه؟" علی گفت: "خودم توی تلویزیون دیدم که حاج قاسم خسته بود. می خواهم بروم بهشان خسته نباشید بگویم تا خستگی ها از تنشان بیرون برود." پدر لبخندی زد و گفت: "پسرم، حاج قاسم در منطقه ی جنگی هستند. هواپیماها ما را پیش ایشان نمی برند." علی مکثی کرد و گفت: "آهان. خب پس باید یک فکر دیگر بکنم." پدر لبخندی زد و گفت: "منتظرم تا قبل از خواب فکرت را بشنوم." علی دوباره برگشت سر نقاشی اش. پرنده کشید. عقاب کشید.کبوتر کشید. ناگهان فکری به ذهنش رسید: "کبوتر نامه بر!" با خودش گفت: "اگر خودم نمی توانم پیش حاج قاسم بروم، نقاشی هایم که می توانند پیش ایشان بروند." علی دوید پیش پدر و گفت: "بابا می شود از آقای همسایه یک کبوتر امانت بگیریم؟" بابا پرسید: "کبوتر برای چه؟" علی گفت: "می خواهم یک نامه بدهم به کبوتر تا برای حاج قاسم ببرد." پدر گفت: "شما که هنوز مدرسه نمی روی که بخواهی نامه بنویسی." علی جواب داد: "من با نقاشی هایم نامه می نویسم. لطفا چند تا کاغذ به من بدهید." آن شب علی چند تا نقاشی کشید. پایین نقاشی هایش شماره زد تا حاج قاسم به ترتیب نگاهشان کند. کم کم خوابش گرفت و پای نقاشی هایش خوابید. صبح که بیدار شد، مادر و پدرش را دید که نقاشی هایش را به ترتیب شماره داخل پاکت می گذارند. علی با خوشحالی از جایش بلند شد و به بابا گفت: "از آقای همسایه کبوتر گرفتید؟" بابا لبخندی زد و گفت: "نه، ولی از یکی از دوستانم نشانی خانه حاج قاسم را گرفتم." مدتی گذشت. خبر شهادت حاج قاسم همه جا پیچید. علی با مادر و پدرش برای مراسم خداحافظی از حاج قاسم از خانه بیرون رفتند. خیابان ها شلوغ بود. انگار همه مردم دنیا، همان ها که حاج قاسم بهشان کمک کرده بود، یک جا جمع شده بودند. علی قدش کوتاه بود و نمی توانست جایی را ببیند. دست بابا را کشید و پرسید: " بابا، حاج قاسم نامه مرا دیدند؟ خستگی از تنشان بیرون رفت؟" بابا صدای علی را نشنید. ادامه 👇
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
°خسته نباشی عمو! نویسنده: خدیجه بابایی در خانه علی، هر کاری زمان خاصی داشت. زمان تماشای شبکه پویا ر
دستهایش را زیر بغل علی برد و او را بلند کرد و روی شانه اش نشاند. قد علی از همه بلندتر شد. چشمش به عکس بزرگی از حاج قاسم افتاد. گفت: "خسته نباشید عمو قاسم." چشم های عمو قاسم برق می زد و می خندید. انگار خستگی برای همیشه از تنش بیرون رفته بود.