eitaa logo
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
98 دنبال‌کننده
1هزار عکس
129 ویدیو
0 فایل
‌‌﷽️کـارے از انجـمݩ باۼ گرڊو نکتـه هایی براے تفڪر و ټـدبر ️مختصـر ۆ مفـیـد 🔻نشآنۍ باݞ https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827 🔻ݩمایشـگاه باۼ https://eitaa.com/joinchat/3109486626C599256fa61 ▪️ځمایـت مـان ڪنیـد ڪه ید اللّه مـع الجـماعة
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
~با من حرف بزن فاطمه یک گوشه نشست. مادر گفت:«جلسه تمام شد. می‌توانی مانند بچه‌های دیگر پیش سردار بروی.» فاطمه چادرش را دورش جمع کرد. به سردار نگاه کرد. سرش را به بالا تکان داد. گفت:«نه نمی‌خواهم.» سرش را پایین انداخت. با خودش گفت:«کاش من هم می‌توانستم مانند بچه‌های دیگر پیش سردار بروم و عکس بگیرم.» اشک توی چشمش جمع شد. به قاب عکس پدر که روی پایش بود نگاه کرد. گفت:«بابا جان! من خجالت می‌کشم. تو به سردار بگو. یادت است یک‌بار من خجالت کشیدم و تو به جایِ من...» مادر از جایش بلند شد. فاطمه چشمش به دو تا پایی که روبه‌رویش ایستاده بود؛ افتاد. سرش را بلند کرد. سردار نشست. گفت:«دختر خوشگلم، الان با من حرف بزن. توی خانه با پدر حرف بزن.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله النوࢪ همان نوری که قبل از آفرینش جهان آفریده شد نوࢪ فاطمه✨ @salam1404』 🌱
~ السلام علیڪ یا فاطمه الزهࢪا ~
﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
~ السلام علیڪ یا فاطمه الزهࢪا ~
«قرار» مادࢪ نمازش را تمام کرد. به دخترها نگاه کرد. هر دو خواب بودند. به سمت پسرها برگشت. آهسته گفت: «عزیران دلم بیایید.» بچه‌ها تا کنار مادࢪ با هم مسابقه دادند. خندیدند و کنار مادࢪ نشستند. مادࢪ سر بچه‌ها را در آغوش گرفت. گفت: «بیایید با هم قراری بگذاریم.» حسن علیه السلام گفت: «آخ جان، من قرار گذاشتن با شما را دوست دارم.» حسین علیه السلام گفت: «آخ جان، من هم دوست دارم.» مادࢪ سر بچه‌ها را نوازش کرد. پس من می‌گویم؛ شما تکرار کنید. آخرش هم یک دعا می‌کنیم.» بچه‌ها با هم گفتند :«چشم مادࢪ جان» مادࢪ بغضش را قورت داد. گفت: «هر وقت شما نبودید؛ من مراقب زینب و کلثوم هستم. هر وقت من نبودم شما مراقب آن‌ها باشید.» حسین علیه السلام گفت: «خیلی خوب است.» با هم گفتند: «هر وقت شما نبودید؛ ما مراقب زینب و کلثوم هستیم.» حسین علیه السلام گفت: «ما زود برمی‌گردیم که شما خسته نشوید. لطفاً شما هم زود برگردید.» اشک از گوشه‌ی چشم مادࢪ روی صورتش سرازیر شد. آب دهانش را قورت داد. گفت: «اگر نتوانستید از پدر کمک بگیرید.» هر دو گفتند: «چشم مادࢪ جان» مادࢪ گفت: «من همیشه پشتیبان پدرتان بودم و هستم. شما هم باید...» حسن علیه السلام سرش را بلند کرد. گفت: «مادࢪ جان چرا این حرف‌ها را می‌زنید؟» مادࢪ لبخند زد. گفت: «حالا دعا کنیم.» بچه‌ها دست‌هایشان را بلند کردند. مادࢪ گفت: «اللهم الرقنا توفیق الشهادة.» و سکوت کرد. بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند. گفتند: «الهی آمین.» مادࢪ صورتش را پاک کرد. گفت: «بروید دنبال پدرتان، امروز کار، زیاد دارند.» حسین علسه السلام گفت: «برویم به ایشان کمک کنیم؟» حسن علیه السلام گفت: «ما که نمی‌توانیم در منبر رفتن به ایشان کمک کنیم.» مادࢪ لبخند زد. گفت: «کار ایشان از خانه شروع می‌شود. به ایشان بگویید: فاطمه را حلال کنند.» بچه‌ها بلند شدند. حسن علیه السلام گفت: «همین؟» مادࢪ سرش را تکان داد. گفت: «همین» @salam1404』 🌱
♡ یعنے جۆشش غیࢪت بر ۅلایت 『@salam1404』 🌱
○ سࢪو را در میان قلـ‌♡ـب قرآن بنشان، رایحہ گلِ باغ محمد همه جا را پر مےڪند …🥀 @salam1404』 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁الهي هیچ خونہ اۍ بے مادࢪ نشہ... 「 ⇨@salam1404🕯」