گفتم: دارم از استرس میمیرم..
گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردی
بگو، من خیلی قبولش دارم:
گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد
(آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت) گفتم: باشہ داداش بگو، گفت: تسبیح داری؟
گفتم: آره، گفت: بگو
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ،
منتظرتم و قطع ڪردم
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن:
این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا
توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ
یهو اسمم رو خوندن، بغضم ترڪید
با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم،
وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد..!
اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت:
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
#شهیـدحسینمعزغلامـی