🔹داستانک
#شجاعت_شهیده_صدیقه_رودباری
زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد: خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو.
مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه، می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه؟ می خواهی بری تظاهرات؟ لازم نکرده بری مدرسه! نظم مملکت را ریختن بهم.
زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست!
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟
زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟
مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه.
زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره.
دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟
زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه
که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه
چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها
جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین..
صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟
سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها.
صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟
زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.
ارتش برادر ماست! خمینی رهبر ماست!
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.
صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد:روح منی خمینی! بت شکنی خمینی!!
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم.
بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم،
کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
🔹جهاز من تفنگه!
مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست.
صغری گفت: صدیقه جان: آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار.
صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می افتید می رید بازار؟ خودتون را خسته می کنید. بازارچه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جاخالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه.
مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می یاد مادر؟ رنگش را دوست داری؟
صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهاز من تفنگه.
مادر روسری اش را باز کرد و گفت: من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه ام را دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره.
صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم.
مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت: آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا بواد شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری، اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟
و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند.
سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری و حرفت را کم کن.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
#جهاز_من_تفنگه
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
شهیده صدیقه رودباری متولد 1340 اولین شهیده جهادسازندگی در 28/5/1359 به ضرب تیر منافقان کوردل در بانه به شهادت رسید.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#زندگی_نامه
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
🔹سفر به کردستان
مادر دستش را روی زانو کوبید و رو به دختر بزرگش گفت:
شما می خواهید برید کردستان، اجازه شما دست شوهرت، برید در امان خدا، این صدیقه چرا؟
این دختره، اونجا می گیرن بی سیرتش می کنند، مایه آبروریزی می شه، این تازه 17 سالشه اونا دین و ایمون ندارن، اصلاً بیاد کردستان چکار کنه؟
از صبح تا غروب، شنبه تا چهارشنبه که مدرسه و انجمن اسلامی و مسجد و هزار تا جای دیگه است، چهارشنبه عصر و پنجشنبه که هر هفته، این طرف و اون طرف، این شهر اون شهر، جهاد سازندگیه.
صبح جمعه که خانم باید بره بهشت زهرا!
عصر جمعه که باید بره خانه سالمندان
من که این بچه را اصلاً نمی بینم، من که هر وقت دیدمش یا سرش توی کتاب و نوشتنه، یا سرنماز و سجاده!
بخدا دلم براش تنگ می شه من چه گناهی کردم؟ منم مادرم.
اصلاً کردستان چه خبره که شما هم می خواهید برید اونجا؟
صغری لیوان آب را دست مادر داد تا قدری آرام بگیرد بعد برای دلجویی از او گفت:
مادرجان، با انجمن اسلامی مخابرات می ریم کارهای فرهنگی بکنیم. آقای قندی «شهید بزرگوار قندی» هم هستن، مواظب هستن، بسپار به خدا، ببین چطور صدیقه اشک می ریزه دل سنگ آب می شه. گناه داره مثه مرغ پرپر می زنه، یکبار که بیاد هوسش می شکنه، آنقدر اونجا بهش سخت می گذره، که توبه کنه، شما اجازه بده.
مادر آهی کشید و با تعجب رو به صدیقه گفت: صدیقه و ترس از سختی؟ صدیقه و شکایت از سختی؟ صدیقه و پشیمان شدن، صدیقه و بداخلاقی... کجا پشیمان می شود؟ الله اکبر چی بگم مادر. اما دفعه اول و آخرت باشه هرکاری می خواد بکنه همین جا، دیگه جنوب و غرب و چه می دونم، این طرف، اون طرف خبری نیست.
گریه صدیقه بند آمده بود که گفت: الهی قربونت برم نرگس خانم مامان خوشگلم.
صدیقه برای اولین بار به کردستان رفت.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#سفر_به_کردستان
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
🔹خاطره
صغری توی حیاط رفت، صدیقه کنار حوض به آب خیره شده بود، تا کنارش رسید دید قطره اشک صدیقه در حوض چکید.
پرسید: چی شده خواهرجان؟
صدیقه جوابی نداد.
صغری دستی به موهای خواهر کشید، اشکهای بی امان او سبب شد تا صغری او را در آغوش بگیرد، ببوسد، ببوید.
صدیقه جان می خواهی بریم بیرون؟ دلت تنگ شده؟
صدیقه اما باز جوابی نداد.
صغری از کنارش بلند شد و گفت: پاشو، پاشو می خواهیم تا سه راه برویم. برویم یک عکس بگیریم، پاشو، بیا تو هم یه عکس بنداز.
صدیقه گفت: آره بیام یه عکس بندازم برای شهادتم!
صغری اخمهایش را بهم دواند و گفت: حالا کو تا انقلاب، حالا کو تا شهادت.
صدیقه بلند شد و کنار حوض راه رفت و خواند:
«سپیده منتظر است که پرده های سرخ خورشید دریایی بسازد تا قایقش را روان کند. صبح نزدیک، نوید انقلاب را چلچله های مهاجر از سرزمین دوست ارمغان آورده اند.»
صغری گفت: باز شروع کردی؟ می آیی عکس بگیری یا نه؟
صدیقه به طرف اتاق رفت و گفت:
اگر قبول داری این عکس را برای شهادتم استفاده کنید، آماده ام.
مادر از سر سجاده بلند شد و گفت: حواسم را پرت کردید، صغری جان مواظب این صدیقه باش. این عزیز کرده باباته ها !!!
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
صدیقه کنار مادر نشسته بود به خواهرش اشاره کرد تا وارد اتاق شود و اجازه رفتن دوباره به کردستان را از مادر بگیرد.
بعد از اینکه صدیقه آنها را دیده بود دل نکنده بود.
مادر اخم هایش را درهم نمود و خود را مشغول پاک کردن برنج کرد.
صغری اشتباه برنجهای پاک کرده مادر را برهم زد و گفت: مادر جای بدی که نمی ره، منم چون بچه ام کوچیکه، اونجا مریض می شه و سخته این دفعه نمی رم. فاطمه دو سالش که تموم بشه، منم می رم، بخدا اگه بدونی چقدر اونجا کار هست، خود شما هم راه می افتی می ری اونجا.
مادر با عصبانیت نگاهی به برنجهای پاک شده درهم ریخته ای که صغری از روی حواس پرتی آنها را قاطی برنجهای پاک نکرده می کرد، چشم دوخت و فقط گفت: لااله اله الله و سرش را که بالا کرد چشمهای خیس اشک صدیقه را دید و ساک سیاه کوچکش را که پر از کتاب کرده بود تا با خود به کردستان ببرد.
این کیف را همیشه پر از کتاب می کرد و به جهاد می رفت و حالا قصد رفتن به کردستان را داشت.
همین طو ر مات ماند و رو به صدیقه گفت: صدیقه جان! اشک نریز.
تو به من بگو آنجا چکار می کنی؟ تو به من بگو رفتن تو چه فایده ای داره، بلکه من هم باهات بیام.
صدیقه شروع کرد به حرف زدن و مادر صورت مهتابی اش را، ابروهای پهن و کشیده اش را نگاه می کرد.
صدیقه حرف می زد و مادر حرفهایش را نمی فهمید.
فقط وقتی صدیقه گفت: ما توی کتابخانه... بند دلش پاره شد، وقتی گفت برای کمک به کشاورزا... پلک چشمش شروع به پریدن کرد.
صدیقه می گفت و می گفت و مادر به باور از دست دادن صدیقه نزدیک می شد.
آموزش بهداشت، آموزش احکام و قرآن.
مادر به چشمهای صدیقه که به عکس روی دیوار امام خیره مانده بود چشم دوخت، با خود گفت: این چشمها آنجا چه دیده، از خدا چه دیده که تا می گفتند نرو، اشک می ریزد، این اشکها کجا بود؟
مادر ناچار شد.
اشک های صدیقه مادر را ناچار کرد.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#پوستر
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
🎨 #لوح | #مرکز_طراحان
🔺شاعری چشم ترش بوی شهادت می داد
دل بی تاب ترش هم که ، شهادت می داد
قفس تنگ زمین جای دل دریا نیست!
بگشائید قفس را که دلش باما نیست!
آسمان شاهد این شاعره ی بی تاب است
بنویسید شهادت،صله ی ارباب است
بعدِتو خانه فقط شعر تو را می خواند
گل و پروانه فقط شعرتورا می خواند
تقدیم به شاعره ی شهید:صدیقه رودباری 🌷
✍🏻 به قلم #سحرنزدیکاست
🎨 طرح از #پرواز
@Rahianenoor_News
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#پوستر
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_شهادت
#05_28
#martyr
#jihad