✳ چگونه مهیای محرم شوم؟
🔻 گفتم: آقا، #محرم دارد میآید و من یک ماه برای تبلیغ میروم. سفارشی کنید که آویزهی گوشم کنم. همانجور که وضو میگرفت، تکیه داد به دیوار و آهسته گفت: آسید! سعی کن هر شبانهروزی یک مرتبه برای #امام_حسین علیه السلام گریه کنی...
👤 راوی: آیت الله سیدمحسن خرازی
📚 برگرفته از کتاب «ردپای سپید»؛ خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی #آیت_الله_بهجت
🖤 #محرم_در_راه_است
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
#منبر_مجازی✨
در کارهایتان دقّت کنید
ببینید که آیا #اخلاص دارید یا نه؟!
عمل خالص آن است که
نخواهی جـز #خدا♥️
تو رابه خاطر آن تشــویق کند...
#آیتاللهمجتهدی
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدویت
#استادرائفیپور
مختصر و مفید
برای امامزمان چکار کنیم؟
#مهم
#انتشار
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
❖◈ ↶ رویـداد مـبـاهـلــه ↷ ◈❖
⬅️ بخش اوّل ↯
هنگامى که پيامبر اکرم ﷺ مکه را فتح
كردند و عرب تحت فرمان ایشان درآمد
نمايندگان نامههائى از سوى خود
به مناطق مختلف جهان فرستاده
و مردم را به اسلام دعوت كردند
«عقبه بن غزوان»
«عبدالله بن ابى اميه»
«هدير بن عبدالله»
و «حبيب بن سنان»
نمايندگان پيامبر اکرم ﷺ بودند
که به «نجران» اعزام شده تا مسيحيان
آنجا را به اسلام دعوت نمايند
و به آنان پيشنهاد كنند يا اسلام را پذيرفته
و با مسلمانان برادر شوند
يا در صورت نپذيرفتن اسلام جزيه پرداخته
و در صورت رد هر دو پيشنهاد آماده جنگ باشند
◽️⇦ در نامه رسول اکرم ﷺ آمده بود:
بگو اى اهل كتاب بیائید از سخن حقى که
ما و شما آن را قبول داريم پيروى كنيم که
◄ به جز خداى يكتا هیچكس را نپرستيده
◄ چيزى را شريک او قرار نداده
◄ و برخى را بجاى خدا به خدائی تعظيم نكنيم
اگر آنها از حق روى گرداندند بگوئید شما
گواه باشيد که ما تسليم فرمان خداونديم
پس از رسيدن پيام پيامبر ﷺ
در معبد بزرگ خود گرد آمدند
عده ديگرى نيز از «مذحج» «عک»
«حمير» «انمار» و خويشان و همسايگان آنها
از قبايل «سبأ» که همگى به جهت سرنوشت
مشترک خود و شرايطى که براى آنان به وجود
آمده بود خشمگين بودند به آنان پيوستند
اسقف بزرگ آنان که انسان موّحدى بود
علاوه بر مسيح به پيامبر نيز ايمان داشت
ولى اين مطلب را پنهان مىكرد
وقتى ديد مىخواهند به مدينه رفته و با
پيامبر ﷺ به مشاجره برخيزند آنان را پند
و اندرز داده و به تأمل و تأنی دعوت كرد
«كرز بن سبره حارثى» که در آن زمان
سرپرست قبيله «بنى حارث بن كعب»
و فرمانده نظامى آنان و از اشراف و بزرگان
آنان محسوب مىشد از سخنان او خشمگين
شده و به مقابله با او برخاست
ولى اسقف بزرگ «سيد» و «عاقب» که
آنان نيز از بزرگان قوم خود بودند
به مقابله با او برخاستند
و به اين ترتيب گفتگوى آنان طول كشيد
تا جايى که براى تطبيق صفات پيامبر ﷺ با
آنچه پيامبران گذشته در مورد او گفته بودند
كتاب «جامعه» را آورده و ديدند سخنان
اسقف بزرگ درست است
در اينجا بود که «سيد» و «عاقب»
مضطرب شده و تصميم گرفتند براى مشاهده
صفات پيامبر ﷺ و تطبيق بشارتهاى
پيامبران گذشته با او به مدينه بروند
«سيد» و «عاقب» به همراه چهارده نفر
از بزرگان و علماى مسيحى نجران
و هفتاد نفر از اشراف و بزرگان
«بنى حارث بن كعب» براى ديدن پيامبر
به طرف مدينه حركت كردند
آنان داراى چهرههاى زيبا و بدنى متناسب
بودند و هنگامى که نزديک مدينه رسيدند
براى اينكه با همراهان خود به مسلمين
و مردم مدينه فخر فروشى كنند
سيد و عاقب سفارش كردند که از مركبهاى
خود پياده شده خود را آرايش كرده
لباسهاى معمولى خود را از تن درآورده
لباسهاى ابريشمى و زيباترين و بهترين
لباسهاى خود را بپوشند
خود را خوشبو نموده و با شكلى زيبا
و صفى منظم به سوى مدينه حركت نمايند
وقتى در مسجد رسول خدا ﷺ بر آن
حضرت وارد شدند وقت نماز آنان بود
به طرف مشرق مشغول نماز شدند
مسلمانان خواستند مانع اين عمل شوند
ولى پيامبر ﷺ نگذاشتند
تا سه روز نه پيامبر آنان را دعوت به
اسلام كرد و نه آنان از پيامبر سؤالى كردند
تا بدين ترتيب آنان فرصت كافى براى ديدن
پيامبر و تطبيق صفات او با آنچه در كتابهاى
خود درباره پيامبر ديده بودند داشته باشند
↲المراقبات
✍ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
⇜ ادامه دارد ...
ali akbar raefipour4_5820933059888811137.mp3
زمان:
حجم:
5.92M
📼 #پادکست «آتش خردکننده»
👤 استاد #رائفی_پور
📝 وای به حال پولدارهای بی تفاوت‼️‼️
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خدا ازتون میپرسه،دوست دارید خدا ازتون گذشت کنه؟ پس گوش بدین...
🎙استاد انصاریان
#حجاب
#عید_غدیر
🌟اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌟
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات🌼
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
با آقای مهربونت حرف بزن.....💕😌
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
25.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 دیشب در کربلا غوغا بود.
🔹 اجرای #سلام_فرمانده با حضور مطرحترین خوانندگان این سرود از ایران و عراق و لبنان.
تمام بینالحرمین مملو از جمعیت حاضر برای اجرای این سرود عظیم بود. ✨
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
#اللّٰھُمَعجلاْلِّوَلیڪَالفࢪَج
💎@salamalaaleyasiin💎
به نام خدا
سلام علیکم عزیزان همراه
وقتتان بخیر ان شاءالله
به وقت رمان 😍😍😍
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شـیعه،اهـل سـنت» #پارت_پنجم شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شــیعه،اهـل سـنت»
#پارت_ششم
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانهمان را خالی کنم.
عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد.
آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت.
همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پُر کنم.
با هر تکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم.
هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد.
نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم.
وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم.
حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند.
قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم:
_کیه؟!!!
لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب:
_عادلی هستم.
چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد.
با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم:
_ببخشید... چند لحظه صبر کنید!
شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانم صدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد.
یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم.
در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم.
برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت.صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود.
بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن:
_ببخشید!
وارد شد.
از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد.
تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم.
به درِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت:
_یا الله...
کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.
به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد.
نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد:
_ببخشید!
و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم:
_خواهش میکنم.
در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم.
صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد.حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است.
با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم.
حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
ادامه دارد...
✍🏻به قـــلم فاطمه ولی نژاد