9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
▪️چرا بعضیا ظهور رو نزدیک حس میکنند و بعضیا دور ..؟
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
﷽ باهمبریمکربلا:)؟!🙂💔
بیابیخیالجاماندگیهایمان !
بیخیالبیلیاقتیمان ...
چشمهایمانراببندیم💔
باهمهمسفربشویم ...
همسفرڪربُبلا (:🙂
تصورکن...💔
چندساعتیزیرآفتابداغراهرفتی...
پاهاتتاولزده
لنگمیزنۍ!
هۍازخستگۍمیخورۍزمین
وتواننداریبلندشی (:💔
یکیومیبینۍپشتڪولہاشزده
مندڪترمڪمکۍبوددرخدمتم !✋🏻
یہعراقۍمیبینۍ
ازلباساشمعلومہفقیرهها...
ولۍباگریہدعوتتمیڪنہبرۍخونش(:"💔
آخچهحالوهوایی:)!"🙂💔
کولہبہدوشت
هنذفرۍتوگوشت💔
ازایننونلوزۍهاۍعراقۍتویہدستت
توشسہتافلافلگذاشتن!
شروعمیڪنیباعشقخوردن😍💔"
یہبچہسہچہارسالہتوگرماۍسوزان!
یہسینۍپرازخوراکےدستشہ
دارهپذیراییمیکنه(:"🌱
دارهاززائراپذیراییمیڪنه...🙂
خودمونیمهاا🙂
خوشبهحالاونبچه :)💔
میدونۍرفیق...
وسواستوراهاربعینجایۍندارهبرات !💔😌
ازیہجایۍبہبعد ...
دیگہواقعاڪششندارۍراهبرۍ💔
ازیہجایۍبہبعد🌱
دیگہخودتراهنمیرۍ(:
انگاریڪۍدستتوگرفتہ
دارهڪمڪتمیکنہ💔
اونیکےاربآبهها:)...!😭
رایحہیخاڪڪربلابعدِبارون ...
دوداسفندوآتیش ...
بخارچاۍعراقۍهاتوهوا☕️💔
مسیرۍڪہخیسازآببارونه
ولباساتوڪثیفمیڪنہ !
صداۍهلابیڪمیازوارالحسین
علیہسلامتوگوشت💔
صداۍمداحۍعربۍبازۍمیڪنہبادلت💔
ایناهمہیعنے↓
ستونهاۍمختلف ؛
آدماۍمختلف ؛
ڪرامتاۍمختلف !
ازچیہڪربلابراتبگمرفیق؟!
اینطورجاها
آدمبایدهۍنفسعمیقبڪشه ...
هینفسعمیقبڪشہ(:🖤
هرچۍبہڪربلانزدیڪترمیشی ...
موججمعیتبیشترمیشہ !
فهمیدینکجاسدیگهنه؟!😭💔
یہومیپیچۍتویہڪوچہو
نگاهاول💔
توییویہعمردلتنگی💔
یہعمرخاطرهوگریه(:💔
عموداۍاخر
عمودهزار ...
یڪۍیڪۍعمودارومیشمارۍ
تاتمومبشہ ...
چشمانتظاریت !(:💔
عمودهزارچہارصدووپنج ...
عمودهزاروچہارصدوشش ...
قلبتمیریزه💔
میرۍسجده😭✋🏻
اشڪمیریزۍ
ضجہمیزنی
رسیدمڪربلاتآقا
اقآبالاخرهرسیدم💔
بهارزومرسیدمارباب(:"💔
میدونیرفیق ...
اینجاهاریختوقیافتیہڪمداغونہ !
شایداربابمیخوادمثلڪارواناُسَرا
باهمینحالوروزبریپیشش💔
میرۍتوبینالحرمین
وسطجمعیت
جمعیتبہهرسمتڪہمیخوانمیبرنت💔
هرڪۍیہچیزۍمیگہ !
بہزبونایرانی ...
عربی ...
انگلیسی ...
بعضیاولۍ ...
فقطاشڪمیریزننگاهشونبہگنبده💔
رفقا دلم شکسته بود گفتم باهم یه سر بریم کربلا ان شاءالله اربعین همگی حرم اربابیم
میوندعاهاتون..
اشڪاتون (:"
دردودلاتون💔
التماسدعاۍظهور
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭💔 چه فــراقی!!
کـربلا واســــم ضـروریـه حسین
اربعین اوضاع چهجوریه حسین
کار مـن امـسال صبوریـه حسین
دارم میمیریم...
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
منتظر حقیقی - استاد شجاعی.mp3
1.85M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «منتظر حقیقی امام زمان»
👤 استاد #شجاعی
⁉️ چرا شیعه باید یه کار کنه تا ظهور بشه، خود حضرت خودشون بیاین دیگه؟!!
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️چگونه علاقه ام را به امام زمان بیشتر کنم؟
🍀 دستورالعمل مشترک آیت الله بهجت و آیت الله اراکی رحمة الله
🎥#حجت_الاسلام_راجی
#امام_زمان
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
✨💚 پیامبــر اڪرم (ص):
ای علـــی! هر گاه وقت نمازت رسید آماده آن شو وگرنه شیطان تو را سرگرم می ڪند .
📚 بحارالانوار ، ج۷،ص۲۹
❌ واقعا هم همینجوریه آدم اگه نمازش رو اول وقت نخونه شیطون اونو به کار میگیره هی میگه این کار رو انجام بده بعدا نماز بخون این کار رو هم انجام بده زیاد وقت نمیگیره بعدا می خونی و....تا جایی که دیگه آخر وقت میشه و انسان حال نماز نداره و نمیخونه...
♥️چه لذت بخشه موقع اذان آماده باشیم، تا به تعبـیر آقا امام زمان"عـج" بینی شیطان رو به خاڪ بمالیم .
بیایید نسبت به نمـاز و وقت آن جدیتر باشیم تا محبت خدا و اولیا خدا رو بیشتر جلب کنیم.
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_سی_و_دوم از نگاه مادر هم میخواندم
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعه،اهـل سـنت»
#قسمت_سی_و_سوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد:
_حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت:
_حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.
و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد:
_از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.
که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد:
_این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد:
_خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.
سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد:
_حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!
سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت:
_که البته حق داره!
هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :
_خوبی و خانمی از خودتونه!
سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت:
_چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.
به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد:
_قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!
سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:
_ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!
و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعه،اهـل سـنت» #قسمت_سی_و_سوم از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_سی_و_چهارم
با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست:
_اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!
نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید:
_تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد:
_اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :
_حالا چرا انقدر رنگت پریده؟
و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد:
_عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!
با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
═══ ೋ 🏴 ೋ══
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب سَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
@salamalaaleyasiin
═══ ೋ 🏴 ೋ══