🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_هشتاد_و_نهم در برابر سکوت ناباورانه ام،
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_نودم
از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت.
سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد.
نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید، ًکردم و پرسیدم: »اینم حتما شیرینی امشبه؟ درسته؟
« از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد:
ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه میگیریم!«
در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ بر
صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازه ای بخشید و ضعف و سستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. روز تولد امام رضا علیهالسلام که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود!
طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد:
»الهه!« و تا نگاهم به چشمان منتظرش، لبخندی زد و پرسید: »به چی فکر میکردی؟« در برابر پرسش بی ریایش، صورتم به خنده ای ملیح باز شد و پاسخ دادم:
»نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که برای من شله زرد گرفته بودی، یادته؟
« از شنیدن این جمالت لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد:
»مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتی مُردم و زنده شدم!
از تکرار لحظات به یادماندنی آن
روز، دلم غمدیدهام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد و او همچنان میگفت:
»یه ده دقیقه ای پشت در خونه تون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم...
راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم برمیگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!
« به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: »وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم!
نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!
« سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد:
الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!« خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند:
»وقتی شلهزرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!
« و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هاله لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: »اون روز
تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو میدیدم!
« انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت:
»فقط به گنبد امام حسین علیه السلام نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم!
ادامه دارد...
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_نودم از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_نود_و_یکم
چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و ردخونریزی معده اش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینه اش از حرکت باز ایستاد.
جیغ هایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمیرسید و هر چه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم. آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس میکردم حنجره ام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانه هایم را فشار میداد، چشمان وحشتزده ام را گشود.
هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون می تابید.
مجید با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد. بدن سست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود.
مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم
مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید:
»خواب میدیدی؟« با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از
لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعه ای، آتش درونم خاموش.
میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولنا ک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید:
چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هرچی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!
« بغضم را فرو دادم و با طعم گری های که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم:
»نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...
« صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید:
»امروز بهش سر زدی؟« سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم:
صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش ِ کردن، حالش بدتر شده...
« و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شکوه گشودم:
مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...« و دوباره نغمه ناله هایم
میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده
بود که عاشقانه گونه های نمنا کم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد:
آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!« تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش،
قلب غمزدهام قدری قرار گرفت. از زیر هاله اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی َ میگذشت بالاخره خودم را از روی تخت کندم و همچنانکه از جا بلند میشدم،
. با صدایی گرفته رو به مجید کردم:
»مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش
سحری رو آماده کنم.« به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن »منم خوابم نمیاد.
« از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم.
مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد.
دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سالم
نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بی دریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند،
هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزه ای شده بود که هر روز دست نیافتنی تر میشد...
ادامه دارد...
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
ازبین ڪُلِ خلق
ٺورادوسٺ دارمٺ
حُبي لَکَ الْهَوا
بِاَبي اَنْتَ یا مهدی💖
#خدایا_برسان_یوسف_آل_فاطمه_را
اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج•°
༻♥️༺🌸༻♥️༺
سلام و ادب رفقای جان☺️ صبح یکشنبه پاییزیتون به مهر و عافیت
ان شاءالله 🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
💢زیارت حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها در روز یکشنبه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#یکشنبه_های_علوی_و_فاطمی 💚
🌱منظومۀ ولای علی، ماه فاطمه است
عصمت ستارهایست که همراه فاطمه است...
🌱هر جا که چشمهای به زمین جوش میزند
معلوم میشود که قدمگاه فاطمه است...
🔸السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام.
🔸السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏 احکام مبطلات وضو به زبان ساده
#احکام_نماز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
بۍهــــــوا ؛
اولِصُبــــــــح
سختهوایَتڪردمـ ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
1_1753804730_۲۵۸.mp3
3.58M
🔴 یک روش مجرب توسل به امام زمان ارواحنا فداه
🎙حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا مردم را به امام عصر دعوت نمیکنیم؟
هرچه میتوانید از امام زمان دٓم بزنید...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
#رهبرانه
❤️•|میثاق خمینی را
با خامنه اےبستیم
😍•|تا لحظه جان دادن
با خامنه اے هستیم
💚•|هیهات از این موضع
کوتاه نمی آییم
✊•|با قوم ولی نشناس
ما راه نمی آییم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔵کشور را اینگونه نگهداشتهاند
🔹سلامتی تمام مادران شهید صلوات
⊰{🌚💚}⊱
اسلحۂ جنگ امࢪوز؛
چادࢪِ فاطمہ است بانوجـٰان!
مبادا دلت از طعنہ ها بگیࢪد
و اسلحہ ࢪا زمین بگذاࢪۍ:)
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
36.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" زَنْ، هـَرْزِگـیــٖــ، آزاٰدیـــٖـ... "
...{مفهوم آزادی}...
❌ #آزادی که براندازان میگویند آزادی واقعی ست یا #اسارت...؟
✅ #آزادی واقعی به لطف #انقلاب در #ایران وجود دارد...!
✍️محتوای کارشده توسط کانال نقشه راه
_____________________
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔴 چرا #دشمن، بر روی #حجاب، تمرکز کرده است❓
✅حجاب، در جلوگیری از انواع مفاسد فردی و اجتماعی، نقش بسزایی دارد. حجاب، پیوند تنگاتنگی با مقوله «عفت و حیاء» دارد. چراکه با رعایت حجاب است که این گوهرهای اخلاقی به دست میآید.
🔹 طبق فرمایش حضرت امیرالمؤمنین (ع)، نیكوترین پوشش دین، حیا است؛ أَحْسَنُ مَلَابِسِ الدِّينِ الْحَيَاء (غرر الحكم، ص: 111). بخشی از آیه 59 سوره احزاب، به نقشِ #حفاظتیِ حجاب اشاره میکند: «فَلا يُؤْذَيْن». امام علی (ع) در تبیین این اهمیت میفرماید: «العَفافُ يَصونُ النَّفسَ و يُنَزِّهُها عَنِ الدَّنايا؛ عفاف نفس را ایمن نگه میدارد و آن را از پستیها دور و پاک میکند (غررالحکم، ص: 111).
❌به همین خاطر، اولین گامِ شیطان، فریب دادنِ حضرت آدم (ع) بود تا او و همسرش را #برهنه کند: فوَسْوَسَ لهَُمَا الشَّيْطَنُ لِيُبْدِىَ لهَُمَا مَا وُرِىَ عَنهُْمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا (اعراف/۲۰) سرانجام به هدفش رسید (آدم و حوا را بیحجاب نمود)، بَدَتْ لهَُمَا سَوْءَاتهُُمَا (اعراف/۲۲)❗ وقتی حضرت آدم و حوا دریافتند که #فریبخورده و بیحجاب شدهاند (لباس عفتِ بهشتی از تنشان بیرون آمده)، بلافاصله با برگ درختان، #خود_را_پوشاندند، طَفِقَا يخَْصِفَانِ عَلَيهِْمَا مِن وَرَقِ الجَْنَّةِ (اعراف/۲۲).
🔻لذا دشمنان اسلام، در طول تاریخ، مخصوصاً در ایران معاصر، بر روی حجاب، تمرکز کرده در صدد تضعیف این دژ مستحکم و فطری انسان است.اما مسلمین، از #اندلس، درس عبرت گرفته و خیلی هوشیارند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ای کاش که سرباز بمانیم همیشه
یک لحظه نبینید که سربار شماییم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🇮🇷 تنها راه نجات
♦️آیت الله جوادی آملی:مواظب باشیم این نظام نه به آسانی به دست آمده و نه به آسانی برمیگردد. اگر معاذ الله کمترین آسیبی ببینید تمام لعنت های گذشته دامنگیر ما میشود، الی یوم القیامة هر مسلمانی که بیاید لعنتش دامنگیر ماست.
♦️...بر همه ما #واجب_عینی است که اين نظام را حفظ بکنیم...کاری که باعث تضعیف این نظام است، باعث تفرقه است، باعث نفاق افکنی است، باعث طمع بیگانه است حرام عینی است.»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
مراقب امیدمان باشیم.mp3
2.52M
💥🎧💥🎧💥🎧💥🎧💥🎧
‼️‼️مهم و فوری‼️‼️
🎧 حتمافایل رو تا آخر گوش کنید و نشر بدید....
❌ مراقب امیدمان باشیم ❌
🎙نظر استاد #محسن_عباسی_ولدی درباره اتفاقی که در خبر سیما افتاد.
#قطعه_صوتی
#از_تبیین_تا_قیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «خیلی نامردیم»
👤 استاد دانشمند
🔅 امام زمان فقط تو مشکلات یادمون میاد ولی تو خوشیامون فراموشش میکنیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_نود_و_دوم
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید:
»تو بودی دیشب جیغ میزدی؟«
از اینکه صدای ضجه هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: »باز خواب مامانو میدیدی؟
« با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداری ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت.
سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب
سالمم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت.
به خانه خودمان کهُ بازگشتم دیدم مجید سر به مهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد.
آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم ّ لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که پای اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست.
میتوانستم حدس بزنم که از ضجه های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد
»الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟« سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است.
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم:
»چرا مشکی پوشیدی؟« به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد:
»آخه امشب شب نوزدهمه!«
تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی علیه السلام از راه رسیده و او به قدری
دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند.
از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: »نه کاری ندارم! به سلامت!«
و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده تر از روز گذشته بودم
ادامه دارد...
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_نود_و_سوم
خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه های غریبانهام بود.
به اتاق بازگشتم و همانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریه هایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری چون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پر پر شدن گلهای زندگی اش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفس هایش را در همه اتاق ها استشمام میکردم و حالا جز
بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود.
فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده
و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه ای که بیحضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه می کردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟
باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بی آنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه ناله های عاجزانه ام بی تفاوت باشد!
مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بیآنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریه های مظلومانه ام عنایتی نکند!
پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم میشد؟ مگر در بیماری مهلک مادرم خیری نهفته و یا مگر در ّشفایش شری پنهان شده بود که خدا اجابت آرزویم را به مصلحت نمیدانست!
خسته از اینهمه باب اجابتی که به رویم بسته شده بود، تلویزیون را روشن کردم فکرم به چیزی جز بیماری مادر مشغول شود. از دیشب که مجید اخبار میدید، هنوز روی شبکه خبر مانده و مجری شبکه در حال اعلام خبری مربوط به حوادث سوریه بود. خبری هولنا ک که از حمله تروریستهای تکفیری به روستایی در سوریه و قتل عام وحشیانه پنجاه زن و کودک حکایت میکرد. فجایعی که حالا بعد از حدود دو سال از شروع بحران سوریه از جانیانی که خود را مسلمان
میدانستند، چندان عجیب نبود، ولی برای دل شکسته من، شنیدن همین خبر کافی بود تا اشک گرمی در چشمانم حلقه زده و آه سردم در سینه حبس شود.
با تمام شدن اخبار، شبکه را عوض کردم که تصویری از کربلا مقابل چشمانم ظاهر شد. مستندی مربوط به زیارتگاه های کشور عراق که در این بخش، شهر کربلا را مورد توجه قرار داده بود.
بیتوجه به چیزی که گوینده برنامه راجع به این مکان مقدس میگفت، نگاهم محو گنبد طلایی رنگش شده و بیآنکه بخواهم شیشه دلم تَرک برداشت.
مجید به گفته خودش از مقابل همین تصاویر و از همین راه دورِ با شخصی که تحت همین گنبد طلایی مدفون شده بود، درد دل کرده و حاجتش را گرفته بود، چیزی که باورش برای من سخت بود و عمل کردن به آن سختتر!
اما در هر حال او معتقد بود که از همین دریچه به خواسته دلش رسیده، پس چرا من با این همه سوز دل و اشک های هر شب و روزم، نمیتوانستم شفای مادرم را از خدا بگیرم؟ یعنی در واسطه قرار دادن اولیای خدا در پیشگاه پروردگار، اعجازی نهفته بود که میتوانست ناممکنها را ممکن کند؟
یعنی اگر من هم خدا را به وسیله بندگان محبوب و برگزیده اش صدا میزدم، حجابی که مانع به اجابت رسیدن دعایم بود، دریده شده و مادرم بار دیگر روی عافیت میدید؟
مگر نه اینکه مادر برایم تعریف میکرد که وقتی در سفر حج به مدینه منوره مشرف شده بوده، نزد قبر پیامبر برای سبز شدن دامن خواهرش دعا کرده و همان سال خاله فهیمه باردار میشود، در حالیکه هشت سال از ازدواجشان میگذشت و خدا به آنها فرزندی نداده بود، پس وساطت اولیای الهی حقیقت داشت!
ادامه دارد...
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
💞 #سلام_امام_زمانم 💞
سلام اے دلرباے اهل بینش
سلام اے قلب ناب آفرینش
فداے دیدهٔ محزونت اے یار
فداے آن دل پر خونت اے یار
بہ یاد داغ جدّه بے پناهت
بسوزد عالمے از سوز آهت
بیا اے جلوه جاوید زهرا
بیا اے آخرین امید زهرا
اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج•°
༻♥️༺🌸༻♥️༺
سلام و ادب دوستان جان☺️
صبحتون به کام دل 🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤