🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_شصت_و_یکم از تارهای سفیدی که دو
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_شصت_و_دوم
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم داروی شفابخش دردهایم بود.
بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از
زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجهای که لحظهای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغی گُر میگرفتم.
با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام
ِ خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانهام را در آغوش بکشم، جست و خیز
ُ پر ناز و کرشمهاش را در وجودم میشمردم.
با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم.
چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر بیتاب آمدنش شده بودم.
هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن
مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم.
آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد.
به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند.
با خوشرویی سلام کردند و یکیشان که مسن تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:
من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.
برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید
ً که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است.
هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمدهاند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهراصحبتهای مفصلی داشتند که بالافاصله پذیرفتند و داخل شدند.
چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت
آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:
دخترم نمیخواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!
و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و
مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:
تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤