🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_هشتاد_و_نهم پشت هق هق گری
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_نودم
سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریام بدهد:
قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم!
منم حسرت یه بار دیدنش به دلم
موند...
و حالا نغمه نفسهایش همان نالههای دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانهاش همچنان می ِ گفت: ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریههات داری منو میکُشی الهه!
تو رو خدا آروم باش!
به خاطر من آروم باش... و نه تنها زبانش که دیگر
قدمهایش هم توان سرپا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسینپ را صدا میزد.
از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و نالهام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش میلرزید.
سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که انگار سوزش زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید.
سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته،انگشتانش از خون پر شده و ردخون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم:
مجید! داره از زخمت خون میاد!
و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی
شیرین پاسخ دلشورهام را داد:
فدای سرت الهه جان! چیزی نیس.
روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بیرمقم فریاد بکشم:
عبدالله! عبدالله اینجایی؟
از اینهمه بیقراریام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید:
چی کار میکنی الهه؟
و ظاهرا عبدالله پشت درِ اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم:
زخمش خونریزی کرده!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤