🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_هشتاد_و_هشتم چشمان کشیدهاش
.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_نهم
پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل
خودت بود! حوریه مثل تو بود...
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانههایش از گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بیقراری میکند که
دیگر سا کت شدم.
دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانیاش از دانههای عرق پر شده بود.
از شدت درد پایش را به سرعت تکان
میداد و به حال خودش نبود که همچنان بیصدا گریه میکرد.
از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم:
مجید...و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:
الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم...
بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود:
بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد...
و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود.
هر چند دلم نمیخواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم ِ محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم:
مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود...
و داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدم و با بیقراری شکوه میکردم:
ببین! ببین دیگه تکون نمیخوره!
ببین دیگه لگد نمیزنه! ببین دیگه حوریه نیس...
و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجههای مادرانهام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد.
به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی
خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم میکرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤