🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_هفتاد_و_پنجم پسرک از حال من و
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_ششم
مثل یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد. بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و
نفسی که دیگر بالا نمیآمد، از من جدا شده بود.
حسرت لمس گونههایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم.
بالاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود.
هر چه میکردند و هر چقدر دلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم:
به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد!
به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...
و باز نفسم از شدت
گریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم.
هنوز ِ نمیدانستم چه بلایی به سرمجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد.
آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت.
خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد:
من الان داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم.
میگفت کسی شوهرت رو ندیده.
و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد:
علی کجا آقا مجید رو دیده؟
و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد:
نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر...
و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد:
الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ ً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤