eitaa logo
🇮🇷سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌ آݪِ‌ یـٰاسـین🇵🇸
743 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
37 فایل
•﷽• #اَلسَّـلام‌ُعَلَیْک‌َیاحُجّة‌ّالله‌ٍفےاًࢪضْہ‌ 🌱اٍمٰـامـ عݪے(؏َ)میفـࢪماید: ھَمـواࢪه دࢪ انتظـاࢪ ظھُـوࢪ صاحب الزمان(؏) باشیدو یَأس وناامید؎ از ࢪحمت خدا بخود ࢪاه ندھید. ﴿بحٰاࢪ، ج ١٥، ص۱۲۳﴾ 🗨جھت تبادل ↯ @Fadayiemamzaman
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌ آݪِ‌ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_هفتاد_و_چهارم گوشت و لوبیا سب
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم... و من با مرگ فاصله‌ای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بی‌اختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بیپروا ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجه‌هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم. زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه‌هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم: بچه‌ام... بچه‌ام از دستم رفت... دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم : بچهام تکون نمیخوره... بچه‌ام دیگه تکون نمیخوره... بچه‌ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره... ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی تلاش عده‌ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد. به قلم فاطمه ولی نژاد •|🕊🌱 سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌آݪِ‌یـٰاسـین |• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤@salamalaaleyasiin🌤    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با سلام و عصر بخیر برای دسترسی آسان تر شما عزیزان به قسمت های رمان ۱- ۲- ۳- ۴- ۵- ۶_ ۷- ۸- ۹- عزیزان تازه وارد به این صورت میتوانید با هشتگ گذاری به راحتی شماره رمان را جستجو کنید و سریعتر بخوانید این رمان هیجان انگیر و اعتقادی هنوز ادامه دارد پس تا پایان پارت بندی رمان با ما همراه باشید🌹