🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_پنجاه_و_ششم قلبم در برابر نگاه
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفتم
عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بیسابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعالنه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید:
اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای!
همه که ما رو تحریم کردن، تو رو همه!
سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست.
نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:
الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلا ً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدنهای دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از پرپرَ میزد.
از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملامتر رو به عبدالله کرد:
امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب
باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد.
میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانیهای همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت
کردم:
من حالم خوبه! آرومم!
و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش
ِ مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری برادرانه عذر خواست:
ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!
ومجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد:
از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!
ادامه دارد...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤