🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_دویست_و_سیزدهم اشکی از سوز سخن پدر روی
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_چهاردهم
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم.
همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:
الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟
کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید: چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم:
من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟
و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر
کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:
یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم!
تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!
ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زدهام خیره شد و در نهایت بیرحمی تهدیدم کرد:
یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت
پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی!
روزگارتون رو سیاه میکنم!
و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:
بابا چی شده؟
و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:
به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم محمد بیان!
و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر،
گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش،
گوش جانم را نوازش داد: جانم الهه؟
از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم:
کجایی مجید؟
و باز از شنیدن این نفسهای بریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:
من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام.
و من نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم: همونجا وایسا مجید.
ِ نمیخواد بیای درخونه.
من خودم میام.
میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محا کمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام.
ادامه دارد...
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤