🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_پنجاه_نهم نمازم که تمام شد به آشپزخا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_شصتم
خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ
آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود.
از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پا کت
موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد:
چرا انقدر رنگت پریده؟
ً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت اصلامیکنی یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره.
که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت:
ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!
آمدنی دیدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...
و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت.
لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید:
من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!!
نگفته بودم افسارش کن که رم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!!
تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!
و همچنان به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از
جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و ُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد:
کجاس این سگ هار؟!!!
دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: رفته سرکار...
که ِ دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد:
بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس...
دست پرچین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده
رفت. از پس چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر بارداری ِ ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش
عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمام حجت کرد:
دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه!
الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی ! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بالایی سرش میاوردم که یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر
چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!