🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_نهم که ناگاه مُهر لب هایم شکست و
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_دهم
هیچکس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد:
»الهه! بس کن!« و شنیدن همین جمله کافی بود
تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم.
با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجه هایم خش افتاده بود، جیغ زدم:
این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مرد...
« هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم:
»این منو برد امامزاده، بمفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان
مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان مُرد....!
منو بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...!
« سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز
رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: »مگه
نگفتی به امام علی علیهالسلام متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین علیهالسلام حرف بزنم؟
پس چرا امام علی جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین علیهالسلام مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن عليهالسلام کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟
« پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جایش پرید، با غرشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد:
بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!«
مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم سنگین نفس هایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد:
میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! می ِ خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!
« که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بالاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون
رفت.
مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشک هایش، نگاهی به صورت مصیبتزده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای
عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت
در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:
تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟
« و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید:
قول دادی یا نه؟!!!
« مجید جای پای اشک را از روی گونهاش
پا ک کرد و زیر لب پاسخ داد:
بله، قول دادم.« که جای پای اشکهای گرمش،
کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
ادامه دارد....
به قلم #فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤