🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_یازدهم مثل اینکه با این سیلی دل
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_دوازدهم
نفهمیدم چقدر در آن حال تلخ و دردنا ک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم ِ رسید.
با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکوه هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخن هایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند.
هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم.
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر،
حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم.
حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی هیچ پرده ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد!
نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبداهلل در گوشم نشست:
»الهه جان! و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید:
»چیزی میخوری برات بیارم؟
« سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با
دلسوزی ادامه داد:
از صبح هیچی نخوردی!« با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در
عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: »عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم!
ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...
که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پا ک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این ِ همه خون دلم چه بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم:
»عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...
دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:
مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.
« از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!
« عبدالله با گفتن »باشه الهه جان!
خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: »هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!
از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم:
»عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!« عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد:
الهه جان! مجید که طبقه بلاس! به تو کاری
نداره!
که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن عليه السلام مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...« دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید ، که لعیا سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را
در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانه اش دلداری ام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: »آقا مجید. میخواد الهه رو ببینه.
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
🌤@salamalaaleyasiin🌤