eitaa logo
🇮🇷سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌ آݪِ‌ یـٰاسـین
666 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
7.7هزار ویدیو
38 فایل
•﷽• #اَلسَّـلام‌ُعَلَیْک‌َیاحُجّة‌ّالله‌ٍفےاًࢪضْہ‌ 🌱اٍمٰـامـ عݪے(؏َ)میفـࢪماید: ھَمـواࢪه دࢪ انتظـاࢪ ظھُـوࢪ صاحب الزمان(؏) باشیدو یَأس وناامید؎ از ࢪحمت خدا بخود ࢪاه ندھید. ﴿بحٰاࢪ، ج ١٥، ص۱۲۳﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌ آݪِ‌ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_و_سی_و_هشتم با دستمال سفیدی که در د
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 رمــان «جــانِ شیعــه،اهـل سـنـت» سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟ نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، کاسته شود و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟ و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟ سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: خودش بهت چیزی نگفت؟ سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجیدپیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره. و او بیدرنگ پرسید:پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟ و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: نه! سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه! « از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار! و من با باوری که از حاالت عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: عبدالله! مجید عاشقه! که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین علیه‌السلام بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: بگذریم، از خودت بگو! در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: تو ِ بگو! ته چشمات یه چیزی هست! از هوشیاریاش خنده ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟ پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن بفرمایید! بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: خیلی بد جنسی خُب بگو چی شده! و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی! در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: حالا که رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! الان زنگ میزنم از مجید میپرسم! و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهرامجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و ً میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده ای پر شد و با گفتن الحمدالله! اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من‌که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای از حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در میآورد، گفت: مبارک باشه الهه جان! و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خندهای مهربان ادامه داد: من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر! سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: اگه الان مامان بود، چقدر ذوق میکرد! و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن مواظب خودت باش الهه جان بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.