🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_پنجاه_هشتم ..از پشت پرده تیره و تار
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_پنجاه_نهم
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم:
دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.
و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد:
گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.
پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد:
الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.
مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:
من که همه مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!
سری جنباند و مثل اینکه صحنه های دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد:
الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!
و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد:
الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی هایش را دادم:
چشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!
از اشاره پُر شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد:
حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!
از جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشتّ و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مرددش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم:
من دیروز حیاط رو شستم.
ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد:
مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...
که از حالت مظلومانه ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
ُ تا ساعتی از روز به خرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم.
از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ هر چند مجید مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد.
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤