🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_هفتاد_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بو
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_هفتاد_و_چهارم
یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت:
_بَسه مادر جون، دیگه نمیخوام.
نگاهم به چشمان گود رفته و گونههای استخوانیاش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بیقرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانیاش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشتتر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم.
با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفتهای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان میآمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند.
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید:
_الهه جان! از خونه چه خبر؟
به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم:
_همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن.
سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم:
_انشاءالله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم.
آهی کشید و گفت:
_دلم برای بچهها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.
از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خندهای کوتاه گفتم :
_انشاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.
چقدر سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصههایم، فقط لبخند بزنم.
پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتیهایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پلههای طولانیاش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و نالهام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینیام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بیتوجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم. هر کسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمیخواستم. با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید:
_چه بلایی سر خودت اُوردی؟
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
🌷 #دختر_شینا #پارت_هفتاد_و_سوم ✅ فصل شانزدهم 💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم
🌷 #دختر_شینا
#پارت_هفتاد_و_چهارم
✅ فصل شانزدهم
💥 همانجا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یکدفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمیاش میدیدم. دستهایم را به ضریح قفل کردم و همانطور که اشک میریختم، گفتم: « یا امام رضا(ع)، خودت میدانی در دلم چه میگذرد. زندگیام را به تو میسپارم. خودت هر چه صلاح میدانی، جلوی پایم بگذار. »
💥 هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یکدفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصهای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانمها بدجوری فشار میآوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچهها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
💥 رفتیم بازار رضا. همینطور یکدفعهای تصمیم گرفتیم همهی خریدهایمان را بکنیم و سوغاتها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت میکرد؛ اما هر چه میخواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
💥 روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم. داشتیم ناهار میخوردیم که یکی از خانمهایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت:« خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان. »
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچهها. پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! »
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرتخواهی.
💥 واقعاً شوکه شده بودم. به پِتپِت افتادم و پرسیدم: « مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچهها آمده؟! نکند شوهرم... »
زن دستم را گرفت و گفت: « نه خانم محمدی! طوری نشده. اتفاقاً حاجآقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. »
💥 زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
ادامه دارد...
⚜@salamalaaleyasiin