داییش تلفن کرد گفت: «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟!»
گفتم: « نه؛ خودش تلفن کرد گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد شما نمیخواد بیاین.. خیلی هم سرحال بود! »
گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده!!»
همون شب رفتیم بیمارستان یزد.
به دستش نگاه می کردم گفتم: «خراش کوچیک؟؟»
خندید… گفت: «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده»
به روایت مادر شهید حاج حسین خرازی🕊🌹
بچه ها مراقب باشید، به شهدا تمسک کنید،
بصیرتتون رو بالا ببرید که ترکش نخورید
رابطه خودتون رو با خدا زیاد کنید؛
با اهل بیت یکی بشید و در این راه گوش به فرمان اونها باشید.
حاج حسین یکتا میگه
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی دختر شهید امنیت
شهید پرویز کرمپور 💔
همه خوشحال و لحظه ای دلم شاد نشد
خواستم من هم بگیرم دست بابا را نشد..😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما جوانان عزیز به توفیق الهی..
#رهبردلها❤️
سلام رفقای همراه
از کانال کمیل راضی هستین؟!🤔
payamenashenas.ir/salambarEbrahimm
#پیامهایشما 👇
https://eitaa.com/joinchat/1581842476C726e879356
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل شکستهی عاشق... 💔
بسم الله الرحمن الرحیم
و لَسوفَ یُعطیکَ ربُّک فَتَرضی
الضحی/۵
به نام خداوند بخشنده مهربان
و بزودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که راضی شوی...
#قرآن_بخوانیم🍃
سال اول دبیرستان بیماری عجیبی گرفت
دکترها بعد از یک ماه بستری شدن، گفتند رضا فلج شده کمکم فلج شدنش از پاها به بالا و قلب
رسیده و جانش را میگیرد!
بعد از قطع امید پزشکان، گفتم:
هیچکس مصیبت زدهتر از حضرت زینب سلام الله نیست، نذر عمهی سادات کردم تا رضا خوب شود!
یک روز در کمال ناباوری دیدم رضا دست به دیوار گرفت و راه رفت آن روز زینب کبری سلام الله پسرم را شفا داد
و امروز رضا فدایی زینب سلام الله شد
شهید رضا کارگر برزی🕊🌹
مثل درخت باش در تهاجم پاییز...
هرچه بدهد، روح زندگی را برای خویش نگه می دارد
غروب ماه رمضان بود. ابراهیم در خانه ما آمد و یک قابلمه بزرگ گرفت و به کله پزی رفت. گفتم داش ابرام افطاری کله پاچه خیلی میچسبه. گفت آره ولی برا من نیست. رفتیم پشت پارک چهل تن انتهای کوچه در زدیم و کله پاچه ها را به خانواده مستحقی تحویل دادیم. آن ها ابراهیم را به خوبی می شناختند ...
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🌹
عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می شد. این اواخر فوق العاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز می خواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش می گرفتم. یقین داشتیم عباس شهید می شود.
وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه ام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: «شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی»
به روایت مادر شهید عباس دانشگر🕊🌹
کانال کمیل
صوت رو پلی کنین مطالب رو بخونین
حوصله نداشتین کانال رو بذارین رو حالت بی صدا بعداً بخونین
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت سال شصت به شش زبان زنده ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه!!
مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟!
عباسعلی گفت: امام گفته!!
مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…
عباس اومد جبهه...
خیلی ها می شناختنش گفتن بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته
اما خودش گفت: اسم منو بنویسین میخوام برم گردان تخریب فکر کردن نمی دونه تخریب کجاست
گفتن آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه اس و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه…
بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند
یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…
پنج نفر داوطلب شدن که اولینشون عباسعلی بود
قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: به هیچ وجه با عراقی ها درگیر نمی شید فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدن و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…
تخریبچی ها رفتن…
یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتن و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته…
اونایی که برگشته بودن گفتن نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد…
زمزمه لغو عملیات مطرح شد
گفتن ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها عملیات رو لو بده!
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه!
گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…
اسرای عراقی میگفتن روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردن چیزی نگفته…
اونا هم زنده زنده سرش رو بریدن…
جنازه اش رو آوردن اصفهان تحویل مادرش بدهند
گفتن به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!
گفتن مادر بیخیال نمیشه…
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم
گفتن باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین...
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟!
گفتن مادر! عراقی ها سر عباست رو بریدن😔
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم…
مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید...
و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…