eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️دختری از هویزه... 🔸«بهش می گفتن: «آخه تو که پسر نيستی، چه جوری می خوای بجنگی!؟ » می گفت:دفاع از وطن که زن و مرد و پير و جوان نداره . هرکس بايد هرکاری که از دستش برمياد ، بکنه. با اينکه سنّش خيلی کم بود، اصلاً از جنگ و جبهه نمی ترسيد. به کسایی هم که می ترسيدن می گفت: « وقتی دشمن اومده تو شهرتون، چرا نشستيد و هيچ کاری نمی کنيد؟! همه بايد مبارزه کنن .» خوشا به سعادت و بینش تو دختر 10 ساله که شهید شدی و نبودی ببینی بعد از تو کشور به دست شصت ساله‌هایی افتاد که بخاطر ترسشون از جنگ، حاضرن غیرت و عزّت بفروشن، ولی جنگ نشه! 🌹 (شهيده سهام خيام دختری از هویزه) 📚برگرفته از: شمیم یار
4_6023796404072220324.mp3
زمان: حجم: 5.7M
@salambarebrahimm قلب رئوف ابراهیم قهرمانی که حتی دلش برای سرباز فریب خورده دشمن هم می سوزد ... شهید
amirkermanshahi-@yaa_hossein.mp3
زمان: حجم: 5.58M
🍃هوامو داشته وقتی خورده گره به کارم دلم خوشه کنارم امام رضا رو دارم 🎵دلم که میگیره فقط... 🎙امیر ❤️پیشنهاددانلود 👌 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل 🇮🇷
شهید عماد مغنیه 🔴 اسلام است که میتواند قدس و فلسطین را آزاد کند اوایل جوانی عماد، سال هایی بود که
شهید عماد مغنیه 🔴 پرستاری، برای عماد اولین بار که دیدمش چهارده سالم بود. دوست نزدیک برادرم مصطفی بود و به خانه‌مان رفت و آمد داشت. کم کم علاقه‌مندش شدم. عقدمان را سید محمد حسین فضل الله خواند. نامزد بودیم که مجروح شد، خیلی هم شدید. می‌خواست مدتی به یکی از روستاهای آرام دور از مرز فلسطین برود. آن زمان خانواده‌ها به دخترها اجازه نمیدادند که همراه نامزدشان سفر بروند؛ ولی هر طور بود پدرم را راضی کردم و برای پرستاریش همراهش شدم. به خاطر مشکلات و اتفاقاتی که هر روز در لبنان می‌افتاد، حتی نتوانستیم جشنی ساده بگیریم. بعد از ازدواج رفتیم تهران. آنجا مهمان شیخ علی کورانی بودیم. هنوز جاگیر نشده بودیم که عماد رفت به بعضی کارهایش رسیدگی کند و من از همان روزهای اول فهمیدم که باید به تنهایی عادت کنم. دیگر صبرم سرآمده بود. قبلاً که خیلی کم خانه می‌آمد و بیشتر در حال کار بود؛ حالا هم بعضی وقت‌ها هفته ها همین طور می گذشت و نمیدیدمش. شکایتم را پیش خودش بردم. لبخندی زد و گفت: «پس کی برای ظهور امام زمان زمینه چینی کنه؟!» برگرفته از کتاب ابوجهاد(روایت فتح)
mehdiakbari-@yaa_hossein.mp3
زمان: حجم: 5.78M
🎵یادتـــه گفتــــــم مــــنو ببر حـرم 🎙مهدی #اکبری 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💠 در خدمت به بندگان دنبال کسب شهرت و محبوبیت مباش پسرم ! ما که عاجز از شکر او و نعمت های بی منتهای اوییم . پس ٬ چه بهتر که از خدمت به بندگان او غفلت نکنیم که به آنان ٬ خدمت به است ؛ چرا که همه از اویند . هیچ گاه در خدمت به خلق الله خود را طلبکار مدان که آنان به حق‌ منت بر ما دارند ٬ که وسیله خدمت به او - جل و علا - هستند . و در خدمت به آنان که این خود است که ما را در کام خود فرو برد . و در خدمت به بندگان خدا آنچه برای آنان پرنفع تر است انتخاب کن ٬ نه آنچه برای خود یا دوستان خود ٬ که این علامت صدق به پیشگاه مقدس او - جل و علا - است . 📚 فرازی از نامه عرفانی امام خمینی ( قدس سره ) به فرزندش ٬ سید احمد خمینی ( رحمه الله) 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
| همکار شهید از صبح می رفت تو انبار تا بعد از ظهر. یه روز گفتم برم بهش سر بزنم. (با خودم گفتم شاید حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم مچشو بگیرم. رفتم داخل انبار. انتظار داشتم کولر گازی داشته باشه. وارد که شدم خفه شدم. گرما و شرجی هوا یه حالت کوره مانند درست کرده بود. واقعا یه لحظه هم تحملش سخت بود. (توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) واقعا باورش برام سخت بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط کار می کنه. نگاش کردم. با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس عرق؛ داشت مداحی می خوند و مشغول مرتب کردن انبار بود. با عصبانیت بهش گفتم یه ساله اینجا مرتب نشده. بیا بریم الانه که فشارت بیفته ها. گفت داداش این وسایل مال بیت الماله و من طبق وظیفه ای که دارم مسئولم اینجا رو مرتب کنم. گفتم نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون. هر چی اصرار کردم نتونستم راضیش کنم که بیاد و بریم. می دونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره، از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ. این رفیق ما مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده. آخر سری هم گفت اگه می خوای بمون و کمک کن‌ اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن بزار من کارمو انجام بدم. خواستم کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ولی راسستش نفسم بالا نمی اومد. بلند داد زدم حسین! داداش من دارم می رم خونه، الان سرویس می ره و من جا می مونم. با خنده گفت از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه. خندیدم و از انبار زدم بیرون. رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود. خیلی خسته بودم. گرفتم خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می زنم. گفتم کجایی مگه؟! گفت کار انبار هنوز تموم نشده. گفتم مسلمون تو این هوای گرم و شرجی تو هنوز تو انباری؟! آخه اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا بخدا اگه همین الان نری آسایشگاه، زنگ می زنم به فرمانده و می گم که این پسر دیوونه شده. (راستش نقطه ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع بشه) تا اینو شنید سریع گفت باشه. ولی من راضی نشدم تا ازش قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم. 🌷شهید حسین ولایتی 🌷 عزیزبرادرم 😔❤️ 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃