eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
@BASIEAT_CYBERI ۱.تنگه هرمز چه ویژگی هایی دارد؟ ۲.آیاایران ابزار لازم برای بستن تنگه ی هرمزرا دارد؟ ۳.ایران چقدرمی تواند را بسته نگاه دارد؟ ۴.آیا آمریکاتوان بازگشایی رادارد؟ ۵.آیاترامپ که میخواهدازسوریه خارج شوددر۲سال پایانی دولتش جنگ تمام عیاری باایران راآغازخواهدکرد؟ اینها سوالتیه که این روزها به شدت ذهن مردم رو درگیر خودش کرده بیاین یک بررسی کلی انجام بدیم. ❌مسیر قابل عبور برای کشتیها و نفتکشها در باریکترین قسمت تنگه حدود ۹ کیلومتره که روزانه حدود ۱۷ تا ۱۸ میلیون بشکه نفت از این ناحیه عبور میکنه. ❌همینجا عرض کنم اون لوله کشی بود که از طریق عربستان برای دور زدن درست شده بود کلا ظرفیت عبور ۳ میلیون بشکه رو داره که اونم با موشک قابل دسترسیه. ❌حالا بماند که حدود ۱۸ درصد از مایع جهان هم از این تنگه عبور میکنه و هیچ مسیر جایگزینی تاکید میکنم هیچ مسیر جایگزینی برای انتقال اون نیست. ما حدود ۳۰ سال پیش با امکانات کمی که اونزمان داشتیم تونستیم نفتکش بریجتون رو بزنیم اونهم با دستور مستقیم سید علی خامنه‌ای و فرماندهی میدانی نادر مهدوی . ❌حالا ابزاری که ما در دست داریم اول گذاری گسترده تنگه با استفاده از هزاران مین دریایی هست که هر کدومشون برای از کار انداختن یک نفتکش کفایت میکنه . البته مین روبی در شرایط غیر جنگی بیش از یکماه طول میکشه. ❌بعد از اون میشه به سپاه اشاره کرد که توانایی حمل موشک و راکتهای سبک رو دارند که البته به صورت انبوه دست بچه‌های سپاه هست. ❌گزینه بعدی سپاه هستند که قادر به حمل موشک با برد ۳۰ کیلومتر هستند و براساس پلن که مورد توجه بسیاری از کارشناسای نظامی دنیا هم هست توانایی درگیری با ناوهای بزرگ رو هم دارند. ❌فرض کنیم موارد بالا هیچی ، ایران فقط با شلیک موشکهای کروز از خط ساحلی خودش میتونه تنگه رو به جهنمی از آتش تبدیل کنه مثل نور،قادر،قارعه،تندر،خلیج فارس و..... موشک فرا صوت رو یادم رفت با سرعت ۱۰۰ متر بر ثانیه که اگر به سمت هدفی در ۱۰ کیلومتری خودش شلیک بشه ناو فقط ۱۰۰ ثانیه از لحظه شلیک فرصت ری‌اکشن داره. ❌خب بگذریم به نظرتون ما میتونیم مثلا از آذربایجان یا هرنقطه دیگه ایران رو ببندیم؟ بله با موشک نقطه زنی مثل یا از هر نقطه از ایران توان منهدم کردن هر جنبنده‌ای در تنگه رو داریم. 🔴فرض کنیم ایران اعلام کرد از ساعت ۱۲ امشب هیچ کشتی حق عبور نداره کدوم شرکتی جرات میکنه محصول و خدمه خودش رو در خطر قرار بده اونم زیر آتش سنگین ایران؟ پس اونموقع عبور اولین کشتی (فرضا با لابی و اسکورت آمریکا ) خیلی مهمه اگر عبور کنه و نزنیم که مشتمون خالی میشه. پس وقتی میکنیم پس حتما میزنیم. ❌قیمت به طور سرسام آوری بالا میره و شاخص نزدک و داوجونز و... با سر سقوط میکنه پس مجبور به واکنش میشه وگرنه به شدت در افکار عمومی دنیا شکست خورده میشه. @BASIRAT_CYBERI
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
📣 پیوستن به FATF، را متهم به اسپانسری می‌کند/FATF را امضا کنیم، باید را به آمریکایی‌ها تحویل دهیم ، رئیس اندیشکده یقین: 🔺پیوستن به FATF کمیته امداد را بدلیل اینکه برای فلسطینی‌ها کمک مالی جمع آوری می‌کند، ‌متهم به اسپانسری تروریسم می‌کند 🔺همه کشورها برای پیوستن به FATF برای خود تحفظ قائل شدند و اعلام کردند که برخی از بندها را نمی‌پذیرند. این تحفظ در پیوستی که در نسخه لاتین FATF وجود دارد قابل ملاحظه است. ولی در لایحه هیچ تحفظی برای ایران وجود ندارد و دولت همه بندها را بدون هیچ شرطی پذیرفته است. 🔺دولت فقط به تامین مالی پرداخته ولی به 80 درصد بقیه کنوانیسیون‌های مکمل FATF که به استرداد مجرمین است، هیچ توجهی نکرده است. با این لایحه باید بخش عمده‌ای از بدنه ، و کمیته امداد به دولت تحویل داده شوند. @BASIRAT_CYBERI
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
دولت #مصدق #سپاه نداشت، #جمهوری_اسلامی هم نبود، #هسته_ای هم نداشت، #موشک هم نداشت، با #حزب_الله و #حماس هم ارتباط نداشت! فقط گفت #نفت ما حق خودمان است و #آمریکا سرنگونش کرد! آمریکا با #استقلال و #آزادی ملتها، دشمن است @BASIRAT_CYBERI
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
🔴 وقتی مامور خدا می شود! 🔹درست است که شرایط اقتصادی خوب نیست و دشمنان برای ما نقشه ها کشیده اند ولی خداوند بر همه قدرت ها غالب می شود؛ 🔹خدا کسی است که با یک را نابود کرد و با لشکر ابرهه را و با باد سپاه را در ؛ و با مگسی را؛ 🔹روزی پادشاهی که یهودیان را خیلی دوست داشت به وزیرش نوشت "احص الیهود"؛ یعنی یهودیان را سرشماری کن؛ مگسی روی "ح" نقطه گذاشت و خوانده شد "اخص الیهود" یعنی یهودیان را تخته کن؛ وزیر حکم شاه را اجرا کرد و نسل یهودیان در آن شهر کنده شد. 🔹نگران نباشید خداوند از این کارها بلد است دیدید آن ها که در صددِ آمریکا بودند چطور خود و ارباب‌شان رسوا شدند و آبروشان رفت؟ ولا یحیق المکر السیئ الا باهله! @BASIRAT_CYBERI
💠 (ع) ✨ 🔸تو مراسم بود ... شب اول یه هم اومد مراسم ... 🔹براش یه مترجم گذاشتیم ... شبای بعد همین جور هی تعداد ها زیاد میشد تا مجبور شدیم یه جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم 🔸شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان بشن! 🔹پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه! 🔸ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!! گفت شب اول یه تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!! 🔹 سیاه .... 🔸همونی که وقتی سر غلامش رو گذاشت رو پای خودش، غلام سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر بوده جای سر نیست!! 🔹ولی امام حسین(ع) سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد!! من رفتم و گفتم بیاید که دینی رو پیدا کردم که توش و فرقی نداره ... @salambarebrahimm
اگر می توانست چیزی در مقابل قرار دهد می شد؛ اما هیچ در برابر شهادت توان ندارد. 🕊
#آمریکا اگر می توانست چیزی در مقابل #شهادت قرار دهد #پیروز می شد؛ اما هیچ #قدرتی در برابر شهادت توان #ایستادگی ندارد. #شهید_عبدالحمید_دیالمه
✍️ 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠 دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ✍️نویسنده: