✨خاطرات_شهدا ✨
💕دو رفیق
💕دو شهید....
🔹همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم
🔸خبر #شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
🥀#شهیدسید_محمدرجبی
شادی روحشان #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍 از زبان همسر شهید #قسمت_اول هفته دفاع مقدس
#شهید_محسن_حججی
قسمت دوم
ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍
از زبان همسر شهید
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم.حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. احساس میکردم #دوستش_دارم. برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم...
پیام دادم براش...
برای اولین بار...
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! #نگران شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم دل توی دلم نبودفکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛ با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..
#ادامه_دارد
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی #قسمت_پنجم( بخش دوم) از زبان #دایی_همسر_شهید. عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمد
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_ششم
"خاطراتی از شهید حججی"
#حجت_خدا
خانه اش #طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖
یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا #محسن. عجب کار توپی کرده ای."😜
لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻
☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را #دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.
اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود #کوتاه_می_آمد.😇
بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞
از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇
دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻
~~~~~~~~~
حساس بود روی #نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز #ناراحت و پکر بود.😞
بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، #حدیث_کسا و #دعای_عهد و #زیارت_عاشورا میخواند.😔
هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش #گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را #باحال و با #توجه بخواند..
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.
آخر سر قبولش کردند.
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام من راضیم چون خیلی لذت داره.
#ادامهدارد...
معتقدم که #اشک یا باید تو خلوت ودر برابر خدا باشه،
یا تو جمع روضه ی امام حسین (ع)
خسته ام ، بریده ام ،
شیطون چپ و راست بهم می تازه ،
چه کنم ؟
دلم داره می میره ...
#زیارت_عاشورا بخون ...
یه ساعتی رو در طول شبانه روز برای خودتون معین کنین ، و #قرار بذارید که راس این ساعت زیارت عاشورا بخونین
خودم آخرای شب رو دوست دارم ،
تاریکی شب ، آرامش ، خالی ز غیر ...
با توجه به اونچه که زیر لب زمزمه می کنین...
و #البته در سجده ی آخر ، یک قطره هم که شده ، #اشک بریزید ...
تاثیرش رو خواهید دید ان شاءالله ...
زیارت عاشورا خواندن روزانه رو
امتحان کنید رفقا🌸
کانال کمیل
الَهِی عَظُمَ البَلاَءُ وَ بَرِحَ الخَفَاءُ وَ انكَشَفَ الغِطَاءُ وَ انقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ
اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ شَرَفِکَ ...
خدایا به شرفت قسم ...
#لوتی وار و #مشتی دعا کن
فَاقبَل عُذری ...
من که #عذری_ندارم ؛
بسوزان هر طریقی میپسندی ...
ولی آخدا
بقول #حاج_منصور هیزم اعمال ما با #اشک
بر حسین تر شده تو آتش نمیسوزیم ...
#تا_حالا_عاشق_شدی؟!
#عشقی که ارزش عاشق شدن رو داشته باشه
عشق زمینی نه....
عشق یعنی:
تو دل شب آروم زمزمه کنی #الهی العفو
چشماتو ببندی و بری #زینبیه
شب که همه خوابن تو آروم سر سجاده #اشک بریزی بگی خدایا روزیم کن حرم
اعتراف کنی #خدایا چقدر ازت دورم
منو بکِش سمت خودت ...
یاد #شهدا و کلی حسرت دیدار روی ماهشون
هر چیز و هر کجایی که بری یاد معشوق بیفتی و دلگیر شی
حسرت یه بار دیدار با #امام_زمان عج
آرامش شبهای جمعه کنار #شهدای_گمنام
#شلمچه_هویزه_طلاییه_فکه_جزیره_مجنون
داشتن #آرزوی شهادت
و در آخر عشق یعنی
روسفیدی پیش #حضرت_زهرا (س)
#به_ابی_انت_وامی_ونفسی_ومالی_وولدی...
التماس دعای #عاشق_شدن ...
أَمْ أَنْتَ غافِرٌ لِمَنْ بَكاكَ فَاُسْرِعَ فِى الْبُكاءِ؟!
صحیفه سجادیه
آیا آن کسی را که به درگاهت، گریه می کند می آمرزی، تا من نیز در گریه شتاب کنم؟!
برای کسی که هیچ ندارد جز #اشک
اِرْحَمْ مَنْ رَأسَ مالِهِ الرَّجاءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ...