eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
عجب آدمی هستی !😕 چرا مگه چمه؟😐 تو اینهمه داشتی، وزیر وکیل یا فلان تاجر... اون وقت اومدی این مصطفای شدی؟😒 برو بابا! کجای من کچله؟😨 @SALAMBAREBRAHIMM آن روز همین كه رسید (دو ماه از شان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به 😂 مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» ؟😐 و كه چشم‌هایش از به نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمی‌دانستم!»😄 مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...😆 بعدها به مصطفی گفته بود: "تو" چه کردی که غادة "تو" را ندید؟😊❤️
@salambarebrahimm ✅کمی تأمل؛ 🌷باور کن ، دوستت دارد ! همین که بر ایســتاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند همین که هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند ... همین که دست میگذاری بر ، یعنـی دستت را گرفته اند ...❤️ همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند ... همین که قول مردانه میدهی ، یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ... باور کن ، دوستت دارد ! که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه‌ ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... رزقنی توفیق فی سبیلک @salambarebrahimm ❤️ 💔
دو رفیق  دو شهید.... @salambarebrahimm 🔹همه جا شده بودن به باهم بودن تو حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و دوباره برمیگشتن پیشِ هم 🔸خبر علی رو که آوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم 🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه 🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی همونجوری که های های میریخت گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شده اونا محاله از هم جدا بشن 🔹عهد بستن آخه مادر... عهد بستن که بدون هم پیشه نرن.... 🔸مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی شده بود خیره مونده بود.... 🌷 شادی روحشان
حتما خوانده شود👇👇👇 دختر و پسر ؛نسل سوم انقلاب،داعیه داره رهبر! از میگویند ؛ تمام فکر و ذکرشان شده گشتن به دنبال شهادت! اما با سیره ی شهدا ها فاصله دارند... که تمام ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛ اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد! که را از یاد میبرد ، و های دویده به دنبال مادران منتظر را هم... از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که در زیرزمینی با کمترین امکانات حاصل عشقشان را؛ با و ،بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند! بدون ... و که زینت بخش در و دیوار اتاقش بود، و هر راهی شهرش؛ به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته بین خودش و دوستان آنقدر به و زیبایی و مال و ثروت می اندیشد که از ماجرا غافل میشود!! آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که اش ازدواج میکرده قربه الی الله... نه قربه الی قد و بالای محبوب زمینی! آن روزها اصلا اهمیتی نداشت، زیبارو نباشی! یا نداشته باشی! حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها... مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت... این روزها اما بوی گند به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر اسم شده زیاده روی و اسم تجمل ، ....!! اما خود دانی؛ میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس روی دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم کوچه و بازار... @Salambarebrahimm 😉 التماس تفکر
💠تا حالا مـــــادر رودیدی؟ تا حالا حس یه مادرکه بچه اش رو برگردونن لمس کرده ای!? دیدی یه مادر شهید با پسرش حرف بزنه؟! دیدی یه مادر شهید قد بلندش رو بغل کنه و باحسرت بگه روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی😔 دیدی یه مادر شهید هر وقت جوانی رو همراه با مادرش می بینه نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و از چشماش می ریزه... 🔷عزیزان... آنها مذهبی و غیر مذهبی نمیشناسه! @SALAMbarEbrahimm
حمید آقا میگفت سینه زنی خوبه ولی با تامل... با درس گیری از امام... میگفت همینطور سینه نزنید توجه کنید تو خودتون پرورشش بدید... خدا نکرده برای خالی کردن هیجانات نباشه! #اشک بریزید چون باعث پاکی دل میشه... غم اهل بیت برای روح خودمون خوبه؛ مگه نشاط بعد از هیئت رو ندیدید... #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
نیمه هاى بود که نهج البلاغه میخواند؛ دیدم چهره‌اش بر افروخته شده و دارد می‌ریزد... زیر چشمی شماره صفحه را نگاه کردم و به ذهن سپردم! را بست و بیرون رفت... صفحه را باز کردم! دیدم همان ست که حضرت على(ع) در فراق یاران با وفایش ناله می‌کند و می‌فرماید: أینَ عمار؟ أینَ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست...
📃 فرازی از #وصیت_نامه 🌸خواهر عزیزم هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که 💢 #اشک امام زمانت را جاری می‌کنی، 💢به #خون‌های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت #خیانت میکنی، 💢به یاد آور که #غرب را در تهاجم فرهنگی‌اش یاری می‌کنی 💢و #فساد را منتشر می‌کنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب می‌کنی، 💢به یاد آور حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حُصن نجابت فاطمی حفظ کند #تغییر می‌دهی، تو هم شامل آبرویی، بعد از همه اینها اگر توجه نکردی، #هویت شیعه را از خودت بردار. #شهید #علاء_حسن_نجمه #حجاب
حس می‌کنی زمین و زمان می‌کنند وقتی که جمع ، گریه می‌کنند باز این چه است که در است؟! در تو پیر و جوان گریه می‌کنند این سیل، عزادارهای توست چون ابر، با تمام توان گریه می‌کنند کیستی که در از دست دادنت مردان ما، شبیه زنان گریه می‌کنند!
✨خاطرات_شهدا ✨ 💕دو رفیق  💕دو شهید.... 🔹همه جا شده بودن به باهم بودن تو حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و دوباره برمیگشتن پیشه هم 🔸خبر علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم 🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه 🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی همونجوری که های های میریخت گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شده اونا محاله از هم جدا بشن 🔹عهد بستن آخه مادر... عهد بستن که بدون هم پیشه نرن.... 🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی شده بود خیره مونده بود.... 🥀 شادی روحشان 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#شهید‌_محسن‌_حججی ماجرای‌ آشنایی‌ شهید حججی‌ با همسرش😍 از زبان همسر شهید #قسمت_اول هفته دفاع مقدس
قسمت‌ دوم ماجرای‌ آشنایی‌ شهید حججی‌ با همسرش😍 از زبان همسر شهید فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم.حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. احساس میکردم . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم...بالاخره طاقت نیاوردم زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود...یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم... پیام دادم براش... برای اولین بار... نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد...از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. دیگر از و داشتم میمردم دل توی دلم نبودفکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛ با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..
کانال کمیل
#شهید_محسن‌_حججی #قسمت_پنجم( بخش دوم) از زبان #دایی_همسر_شهید. عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمد
"خاطراتی از شهید حججی" خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد. اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند.. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. " با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره." این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد. خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن" آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد. آخر سر قبولش کردند. خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش. یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟" راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. " فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد. گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت. آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم. عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم." بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام من راضیم چون خیلی لذت داره. ...
معتقدم که یا باید تو خلوت ودر برابر خدا باشه، یا تو جمع روضه‌ ی امام حسین (ع)
خسته ام ، بریده ام ، شیطون چپ و راست بهم می تازه ، چه کنم ؟ دلم داره می میره ... بخون ... یه ساعتی رو در طول شبانه روز برای خودتون معین کنین ، و بذارید که راس این ساعت زیارت عاشورا بخونین خودم آخرای شب رو دوست دارم ، تاریکی شب ، آرامش ، خالی ز غیر ... با توجه به اونچه که زیر لب زمزمه می کنین... و در سجده ی آخر ، یک قطره هم که شده ، بریزید ... تاثیرش رو خواهید دید ان شاءالله ... زیارت عاشورا خواندن روزانه رو امتحان کنید رفقا🌸
کانال کمیل
الَهِی عَظُمَ البَلاَءُ وَ بَرِحَ الخَفَاءُ وَ انكَشَفَ الغِطَاءُ وَ انقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ
اِلهى عَظُمَ البَلاَّء ... و به که براى زمين ميريزد خيره شده ام ... تصورم از برگ ریزان بود... اما حالا انسان ها میریزند ‌و جان می دهند...! فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانصُرانى فَاِنَّكُما ناصِران ...
اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ شَرَفِکَ ... خدایا به شرفت قسم ... وار و دعا کن فَاقبَل عُذری ... من که ؛ بسوزان هر طریقی‌ میپسندی ... ولی آخدا بقول هیزم اعمال ما با بر حسین تر شده تو آتش نمی‌سوزیم ...
وقتی میگیره‌ بخشی از وجودش میشه میریزه تو چشم ها حالا وقتی جلوی این اشک رو بگیری، فشارش به کی میاد؟ ! نذار تنگ تر از این بشه دلت، گریه کن! ولی تو خلوت بین و ...
‍ ‍ ؟! که ارزش عاشق شدن رو داشته باشه عشق زمینی نه.... عشق یعنی: تو دل شب آروم زمزمه کنی العفو چشماتو ببندی و بری شب که همه خوابن تو آروم سر سجاده بریزی بگی خدایا روزیم کن حرم اعتراف کنی چقدر ازت دورم منو بکِش سمت خودت ... یاد و کلی حسرت دیدار روی ماهشون هر چیز و هر کجایی که بری یاد معشوق بیفتی و دلگیر شی حسرت یه بار دیدار با عج آرامش شبهای جمعه کنار داشتن شهادت و در آخر عشق یعنی روسفیدی پیش (س) ... التماس دعای ...
أَمْ أَنْتَ غافِرٌ لِمَنْ بَكاكَ فَاُسْرِعَ فِى الْبُكاءِ؟! صحیفه سجادیه آیا آن کسی را که به درگاهت، گریه می کند می آمرزی، تا من نیز در گریه شتاب کنم؟! برای کسی که هیچ ندارد جز اِرْحَمْ مَنْ رَأسَ مالِهِ الرَّجاءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ...
و آب رحمتی ست که همه ی تیرگی ها را از سینه می شوید ... سید مرتضی آوینی🌷