کانال کمیل 🇮🇷
#کلام_شهید📝 ✨بسم رب الشهدا و الصدیقین✨ ✅قسمتی از وصیت نامه سردار شهید حسین خرازی💚🌷 🌹... از مردم
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟"
🔹حاج حسین خندید اون یکی دستش رو آورد بالاگفت: "این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
🔸پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی #لشکر؟" حواسش نبود! گفت: "این چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟"
گفتم: #حاج_حسین_خرازی! راست نشست. گفت: حسین خرازی فرمانده لشکر😳
#شهید_حسین_خرازی
💕درس اخلاق
🌺خواهر شهید ابراهیم هادی :
🛵یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال #دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
ابراهیم رسید و #دزد زخمی شده را بلند کرد.
نگاهی به چهره #وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت:
اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد #درمانگاه و خودش #پیگیر درمان زخمش شد.
😔آن بنده خدا از رفتار ابراهیم #خجالت زده شد.
ابراهیم از زندگی اش سوال کرد؟
🛠 #کمکش کرد و برایش #کار درست کرد! طرف #نماز خوان شد، به #جبهه رفت و
🦋بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
#مچ گرفتن آسان است!
#دست گیری کنیم
▪️ @SALAMbarEbrahimm▪️
✨خاطرات_شهدا ✨
💕دو رفیق
💕دو شهید....
🔹همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشه هم
🔸خبر #شهادت علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
🥀#شهیدسید_محمدرجبی
شادی روحشان #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
طنز #جبهه
✨عملیات روانی با کله پاچه✨
مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.
اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری ڪه صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم :
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سڪوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
#جبهه
تہ صف بودم، به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبش را داد دستم.
گفت من زیاد تشنہام نیست.
نصفش را تو بخور.
فرداش شوخے شوخے به بچهها گفتم از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف آب لیوانش را به من داد.
یکے گفت:
لیوانها همهاش نصفہ بود...♥:)
#مردان_بی_ادعا❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
میگفتهرنواربکوببکوبی
میخوایگوشکنیگوشکن!
آخرِبکوببکوب #جبهه بود؛
یهورخمپارهمیخوردزمین
گرومگروممیکردیهطرف،
طرفجوونیشوواسهامام
زمـانمیکوبیـدزمیـن..!
حاجحسینیکتا✨
گفتم:
کاش میشد منم همراهت به#جبهه بیام .
لبخندے زد و پاسخی داد که قانعم کرد.
گفت:
هیچ میدونی سیاهی #چادر تو ، از #سرخی خون من کوبنده تر است؟
همین#حجابت را رعایت کنی، مبارزه ات را انجام داده اے .
#همسرشهیدمحمدرضانظافت
برادرم فتحعلی که شهید شد کار رفتن محمد به جبهه گره خورد. مادرم راضی نمیشد. خیلی به این در و آن در زد اما فایده نداشت.
قرار بود پدر و مادرم بروند مشهد وقت رفتنشان، یک نامه و یک اسکناس پنجاه تومانی آورد، داد به مادرم و گفت: «مادر این نامه و پول رو بندازید توی ضریح امام رضا علیه السلام
مادرم پرسید: توی نامه چی نوشتی پسرم؟! محمد جواب داد: چیز مهمی نیست یه مشکل کوچیکی دارم که از آقا خواستم حلش کنن. کنجکاو شده بودم. پرسیدم: داداش توی نامه چی نوشتی؟!
گفت: بذار جوابش رو بگیرم بعد برات میگم.
درست فردای روزی که پدر و مادرم از مشهد برگشتند محمد آماده شده برای رفتن به #جبهه. تازه سِرّ آن نامه را فهمیدم. امام رضا علیه السلام مادرمان را راضی کرده بود.
#شهید_محمد_فتحی🕊 🌹
#شهید_فتحعلی_فتحی🕊🌹
کانال کمیل 🇮🇷
وقت نمازه وقت عاشقیه... تنها کسی که فرموده روزی پنج بار باید بیایی بشینی من صداتو بشنوم #خداست...
#نمازاولوقت🌱
محور همه فعاليتهايش نماز بود.
ابراهيم در ســخت ترين شرايط نمازش را اول وقت ميخواند. بيشــتر هم به جماعت و در #مســجد. ديگران را هم به نمازجماعت دعوت ميکرد.🍃
مصداق اين حديث بود كه اميرالمؤمنين ميفرمايند: هر که به مسجد رفــت و آمد کند از مــوارد زير بهره ميگيرد:
برادری کــه در راه خدا با او رفاقت کند
علمی تــازه، رحمتی که در انتظارش بوده
پندی که از هالکت نجاتش دهد
سخنی که موجب هدايتش شود و ترک گناه
ابراهيــم حتــی قبل از انقــاب، نمازهای صبح را در مســجد و به جماعت ميخواند.
رفتار او ما را به ياد جمله معروف شهيد رجائی ميانداخت؛
به نماز نگوئيد کار دارم ، به کار بگوئيد وقت نماز است
بهتريــن مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانــه بود.
وقتی كار ورزش به اذان ميرسيد، ورزش را قطع ميکرد و نماز جماعت را بر پا مينمود.
بارها در مسير #سفر، يا در #جبهه و.. وقتی موقع اذان ميشد، ابراهيم اذان ميگفت و با توقف خودرو، همه را تشويق به نماز جماعت ميکرد.🍃❤️
شهیدگمنام #ابراهیمهادی❤️
📚 سلامبرابراهیم
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت «میخواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونمون بخواب» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شدهام. در را که باز کردم، دیدم آقامهدی و چند تا از دوستانش از #جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده..
شهید مهدی زین الدین🕊🌹