#ســـیـــره_شهدا♥️
@salambarebrahimm
سه روز بود که به شناسایی رفته بود..
بعد از شناسایی با خستگی زیاد نقشه را
پهن کرد و نقطه ای را نشان داد و گفت:
اگر من در این عملیات زنده ماندم
که هیچ..!! اگر شهید شدم اینجا از روی
چند خوشه گندم رد شدم !!
به صاحبش بگویید که از ما راضی باشد..
#شهید_حسین_خرازی
💠 شهید_احمد_کاظمی میگوید: #شهید_حسین_خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم.
🌸گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد.
به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد.
تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید.
🌸 به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود.
🌸 تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم.
اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم"
🔺گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، از دین کوتاه می آییم.
#شهید_احمد_کاظمی میگوید:
#شهید_حسین_خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم.
🌸گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد.
به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد.
تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید.
🌸 به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود.
🌸 تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم.
اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم"
🔺گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، از دین کوتاه می آییم.
خنـده های دلنشین #شهدا
نشان ازآرامش دل دارد
وقتی دلت با"خدا"باشد
لبانت همیشه می خندد
اگر باخدا نباشی هرچقدر هم شادی کنی، آخرش دلت غمگین است
#شهید_حسین_خرازی
نشسته بودم روی خاک ریز . با دوربین آن طرف را می پاییدم .
بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. – آدم حسابی . بذار نفس تازه کنم . گلوم خشک شد آخه . گلویم ، دهانم ، لب هام خشک شده بود .
آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین . دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین . به نظرم گالن های آب بود. بقیه اش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.
#شهید_حسین_خرازی
⭕️ده ماه بود ازش خبرى نداشتیم. مادرش مىگفت: "خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟"
مىگفتم: "کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگى دارم خانم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟"
رفته بودم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبهها گفت حسین خرازى رو دعا کنید.
اومدم خونه. به مادرش گفتم. پرسید: "حسین ما رو مىگفت؟"
گفتم: "چى شده که امام جمعه هم مىشناسدش؟"
نمىدونستیم فرمانده لشکر اصفهان است!
#شهید_حسین_خرازی
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟"
حاج حسین خندید. اون یکی دستش رو آورد بالا. گفت: "این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
🔹پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی لشکر؟"
حواسش نبود! گفت: "این چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟"
گفتم: "حاج حسین خرازی!"
راست نشست. گفت: "حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟!"
#شهید_حسین_خرازی
#شهید_احمد_کاظمی مى گفت:
🌸شهیدحسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم.
🌸چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم_های_شهدا را مى نويسد. تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید.
🌸به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....!
#شهید_حسین_خرازی🌷
🌷یادشهدا باذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟"
🔹حاج حسین خندید اون یکی دستش رو آورد بالاگفت: "این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو #اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
🔸پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی #لشکر؟" حواسش نبود! گفت: "این چه جوون #بی_تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟"
گفتم: #حاج_حسین_خرازی! راست نشست. گفت: حسین خرازی فرمانده لشکر😳
#شهید_حسین_خرازی
💕درس اخلاق
حاج حسین میگفت :
هموارہ سعیمون این باشه
که شهدا را بهعنوان یک الگو
در نظر داشته باشیم...
🌷 #شهید_حسین_خرازی یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.
عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصلهم سر رفته."
گفتم: "چی کار کنم بابا؟"
گفت: "منو ببر سپاه، بچهها رو ببینم."
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!"
#شهید_حسین_خرازی
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.
عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصلهم سر رفته."
گفتم: "چی کار کنم بابا؟"
گفت: "منو ببر سپاه، بچهها رو ببینم."
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!"
#شهید_حسین_خرازی
ایشان لباس پاسداری کمتر به تنش میکرد
در زمان جبهه ما دونوع اورکت داشتیم یک
نوع اورکت خوب و شیک بود ما فرماندهان
این را میپوشیدیم ولی اقای خرازی آن اورکت
که بسیجیها میپوشیدند را می پوشید به او
میگفتم اقا خرازی شما چرا لباس پاسداری
نمی پوشید گفت میخوام بسیجی ها نشناسند
من فرمانده ام ...
خاطره سرلشکر رحیم صفوی
#شهید_حسین_خرازی🌷
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود.
آوردیمش خونه.. عصر نشده، گفت:
بابا! من حوصله ام سر رفته.
گفتم: چی کار کنم بابا؟!
گفت: منو ببر سپاه، بچه ها رو ببینم.
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش ساعت ده تلفن کرد، گفت: من اهوازم بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!
#شهید_حسین_خرازی🕊🌷
چه زیبا گفت این شیر مرد:
یادمون باشه!
که هر چی برای خدا کوچیکی و افتادگی کنیم
خدا در نظر دیگران بزرگمون میکنه...
#شهید_حسین_خرازی🕊🌷
دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.
عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصلهم سر رفته."
گفتم: "چی کار کنم بابا؟"
گفت: "منو ببر سپاه، بچهها رو ببینم."
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!"
#شهید_حسین_خرازی
میگفت: اسیر بازی دنیا نشیم، بخندیم به این بازی و با صاحب بازی معامله کنیم که معامله ای سراسر سود است!
اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟!
#شهید_حسین_خرازی🕊🌹
ایشان لباس پاسداری کمتر به تنش میکرد
در زمان جبهه ما دونوع اورکت داشتیم یک
نوع اورکت خوب و شیک بود ما فرماندهان
این را میپوشیدیم ولی اقای خرازی آن اورکت
که بسیجیها میپوشیدند را می پوشید به او
میگفتم اقا خرازی شما چرا لباس پاسداری
نمی پوشید گفت میخوام بسیجی ها نشناسند
من فرمانده ام ...
✍🏻به روایت سرلشکر رحیم صفوی
#شهید_حسین_خرازی🕊🌹
فکرش را بکنید فرمانده لشکری که ارتش عراق از او حساب میبرد! با یک دوچرخه کارهای داخل شهر را انجام میداد. حسین یک شلوار ساده می پوشید و یک دوچرخه هم داشت که برای پدرش بود. زمان اعزام به جبهه بود میخواستیم با اتوبوس به لشگر برویم. حسین با دوچرخه آمد یک شلوار بسیجی تنش بود سلام و علیک کرد دوچرخه اش را گذاشت و وارد ساختمان سپاه شد!
#شهید_حسین_خرازی🕊🌹
فرمانده لشگر ۱۴ امام حسین علیهالسلام
هوای گرم تیرماه و شرجی بودن هوا، اکثر نیروهای مستقر در شهرک دارخوین را به اورژانس کشانده بود؛ حتی فرمانده لشکر یعنی حاجحسین خرازی را!
به محض ورود فرمانده لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران، مشغول معاینه و مداوای او شدند. به تشخیص پزشک، اول، یک سرم، و بعد هم قدری دارو به او تزریق کردند. پس از مدتی، یک سبد گیلاس نزد حاج حسین بردیم تا بخورد؛ ولی او سبد را برگرداند و گفت: اول، به تمام مجروحان و بیمارانی که در اورژانس هستند، بدهید و سپس برای من بیاورید. سبد گیلاس را به دیگر بیماران اورژانس تعارف کردم و تهماندهی سبد گیلاس را برای حاجحسین آوردم. فروتنانه گفت: نمیخورم. گفتم: چرا؟ حالا که همهی بیماران اورژانس از این گیلاس خوردهاند! جواب داد: وقتی تمام نیروهای لشکر گیلاس داشته باشند و بخورند، من هم گیلاس میخورم.
#شهید_حسین_خرازی🕊🌹
قبل یا بعد از فتحالمبین، آمدم بیایم دو کوهه، دیدم حسین دم پلیس راه ایستاده. گفتم: کجا؟ گفت: دارم میرم اصفهان. گفتم: خب بیایید سوار بشید با ماشین بریم. گفت: نه من با اتوبوس میرم.
این حرف را زمانی میزد که پانزده، شانزده هزار نیرو زیر دستش بودند، اما او به خودش اجازه نمیداد از بیتالمال کوچکترین استفادهای بکند.
#شهید_حسین_خرازی🕊🌹
راوی نصرالله توانگر
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم مادرش میگفت: خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه زندهاس؟! مردهاس؟!
میگفتم: کجا برم دنبالش آخه؟!
کار و زندگی دارم خانوم جبهه یه وجب دو وجب نیست از کجا پیداش کنم؟!
رفته بودیم نماز جمعه حاج آقا آخر خطبه ها گفت: حسین خرازی را دعا کنید.
آمدم خانه به مادرش گفتم
گفت: حسین ما رو میگفت؟!
گفتم: چی شده امام جمعه هم میشناسدش؟!
نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
راوی:مادرشهید
#شهید_حسین_خرازی 🕊🌹