eitaa logo
کانال کمیل 🇮🇷
6.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
123 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠شیعه‌ی علی بن ابیطالب ❤️✨محمودرضا در مناطق مختلف با مردم ارتباط می‌گرفت. یکبار در یکی از مناطق درگیری،متوجه شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمنده‌های سوری که همراه ما بود گفت: « اینها مشکوکند و شاید باشند.» ❤️✨محمودرضا گفت : «شاید هم نباشند ؛ بگذارید با آن‌ها صحبت کنیم.» بعد رفت جلو و شروع ڪرد به زبان با آن‌ها صحبت کردن ،خودش را معرفی کرد و به آن‌ها گفت:«نترسید،ما علی بن ابیطالب هستیم و شما در پناه مایید.» ❤️✨وقتی این را گفت آرام شدند. بعد با آن‌ها حـرف زد و اعـتمادشان را جلب کرد. بعد از آن بود که شروع به کردندودرآن حوالےمحل تجمع تعدادےاز دریک خانه نشان مادادند. ❤️✨محمودرضاحتےبراےشناسایی از منطقه استفاده می‌کرد.یکباریکی از اهالی مـنطقه را کـه هـم بـود بـرای شناسایی با خودش سوار ماشین کرد که ببرد. جوری بامردم رفتارمیکرد که آن‌ها را جذب می‌کرد و بعد با همانها کار می‌کرد. ✍ راوی : همرزم شهیـــد 🌷 @SALAMbarEbrahimm
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... 💠 سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هجوم سرد و سنگین باد و خاک دست بردار نبود و سیاهیِ یکدستِ شب بیشتر آزارم می داد و باز هم هیچکدام حلاوت حضور در این هوای بهشتی را به مذاقم تلخ نمی کرد که حالا رؤیایم تعبیر شده و مدتی می شد که به عشق از حرم، در خاک برای خودم شور و حالی دست و پا کرده بودم. حالا در ظلمت ظالمانه این خرابه ها به عزم مبارزه با ها گشت می زدیم تا محله ای را که همین امروز از تروریست ها باز پس گرفته بودیم، پاکسازی کنیم. هر چند در و دیوار در هم شکسته خانه ها به خاک مصیبت نشسته بود، اما دیگر خبری از حضور ذلیلانه اراذل تکفیری نبود که صدای تیزی، خوابِ خوشِ خیالم را پاره کرد و سرم را به سمت صدا چرخاند. 💠درست از داخل خانه ای که مقابل درش ایستاده بودم، چند صدای گنگ و مبهم به گوشم رسید و باز همه جا در سکوتی سنگین فرو رفت. فاصله ام تا بقیه بچه ها زیاد بود و خیال حضور در این خانه، فرصت نداد تا کسی را خبر کنم که با نوک پوتینم در آهنی و شکسته خانه را آهسته فشار دادم تا نیمه باز شود. چراغ قوه کوچکم را به دهان گرفتم و اسلحه ام را آماده کردم تا اگر چشمم به چهره نحسش افتاد، شلیک کنم و خبر نداشتم در این خانه خرابه چه خبر است! در شعاع نور باریک چراغ قوه، سایه زنی را دیدم که پشت به من، رو به قبله ایستاده بود و پوشیده در پیراهنی بلند و شالی بزرگ، به شیوه نماز می خواند و ظاهراً ردّ نور چراغ قوه را روی دیوار مقابلش دید که تمام بدنش از ترس به لرزه افتاد، جیغش در گلو خفه شد و نمازش را شکست. فرصت نکردم چیزی بگویم که وحشت زده به سمتم چرخید و انگار راه فراری برای خودش نمی دید که با بدنی که از ترس به رعشه افتاده بود، خودش را عقب می کشید و نفس نفس می زد تا بلاخره پشتش به دیوار رسید و مطمئن شد به آخر خط رسیده که با صدایی بریده ناله می زد و به خیال خودش می خواست با همین نغمه غریبانه از خودش دفاع کند که کلماتی را به لهجه غلیظ محلی میان جبغ و گریه تکرار می کرد و من جز یک مفهوم مبهم چیزی نمی فهمیدم: «برو بیرون حرومزاده تکفیری!» در برابر حالت مظلوم و وحشت زده‌اش نمی‌دانستم چه کنم... ✍️نویسنده: