#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠عملیات زین العابدین "علیه السلام"
آذر ماه 1361 بود.
معمولا هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از او استقبال می کردند.
بسیاری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت های ابراهیم را شنیده بودند.
یکبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت کردیم.
صحبت ما طولانی شد.
بچه ها برای حرکت آماده شدند.
وقتی برگشتم فرمانده ما پرسید:
کجا بودی؟!
گفتم: یکی از رفقا آمده بود و با من کار داشت.
الان با ماشین داره می ره.
برگشت و نگاه کرد.
پرسید: اسمش چیه؟
گفتم: ابراهیم هادی.
یکدفعه با تعجب گفت: این آقا ابراهیم که میگن همینه؟!
گفتم: چطور مگه؟!
همینطور که به حرکت ماشین نگاه می کرد، گفت: اینکه از قدیمی های جنگه
چطور با تو رفیق شده؟!
با غرور خاصی گفتم: خب دیگه، بچه محل ماست.
بعد برگشت و گفت: یکبار برایش اینجا برای بچه ها صحبت کنه.
من هم کلاس گذاشتم و گفتم:
سرش شلوغه، اما ببینم چی میشه.
روز بعد برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم.
پس از حال و احوالپرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت و با فرمانده شما صحبت کنم.
بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم.
در مسیر به یک آبراه رسیدیم.
همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم، گیر می کردیم.
گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی.
گفت: وقتش را ندارم.
از همین جا رد می شیم.
گفتم: اصلا نمی خواد بیایی، تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه اش را خودم می برم.
گفت: بشین سرجات، من فرمانده شما رو می خوام ببینم.
بعد هم حرکت کرد.
با خودم گفتم: چه طور می خواد از این همه آب رد بشه!
تو دلم خندیدم و گفتم:
چه حالی می ده گیر کنه.
یه خورده حالش گرفته بشه!
اما ابراهیم یک الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت.
بعد با دنده یک از آنجا رد شد!
به طرف مقابل که رسیدیم گفت:
ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم،
اگه بدانیم خیلی از مشکلات حل می شود.
گردان برای عملیات جدید آمادگی لازم را به دست آورد.
چند روز بعد موقع حرکت به سمت سومار شد.
من رفتم اول سه راهی ایستادم!
ابراهیم گفته بود قبل از غروب آفتاب پیش شما می آیم.
من هم منتظرش بودم.
گردان ما حرکت کرد.
من مرتب به انتهای جاده خاکی نگاه می کردم.
تا اینکه چهره ی زیبای ابراهیم از دور نمایان شد.
همیشه با شلوار کردی و بدون اسلحه می آمد.
اما این دفعه بر خلاف همیشه، با لباس پلنگی و پیشانی بند و اسلحه کلاش آمد.
رفتم جلو و گفتم:
آقا ابراهیم اسلحه دست گرفتی!؟
خندید و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه.
من هم چون فرمانده دستور داده این طوری آمدم.
بعد گفتم: آقا ابراهیم اجازه می دی من با شما بیام؟
گفت: نه، شما با بچه های خودتان حرکت کن.
من دنبال شما هستم.
همدیگر را می بینیم.
چند کیلومتر راه رفتیم.
در تاریکی شب به مواضع دشمن رسیدیم.
من آر پی جی زن بودم.
برای همین به همراه فرمانده گردان تقریبا جلوتر از بقیه راه بودم.
حالت بدی بود.
اصلا آرامش نداشتم!
سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود.
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۱۹۲ و ۱۹۳
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠عملیات زین العابدین "علیه السلام" آذر ماه 1361 بود. معمولا ه
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠عملیات زین العابدین (ع)
...ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم.در بالای تپه سنگرهای عراقی کاملا مشخص بود.من وظیفه داشتم به محض رسیدن آن ها را بزنم .
یک لحظه به اطراف نگاه کردم.در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهایی به سمت نوک تپه کشیده شده بود.عراقی ها کاملا می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم رو فرو دادم،طوری راه میرفتم که هیچ صدایی بلند نشود.بقیه هم مثل من بودند.نفس ها در سینه ها حبس شده بود!
هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد.بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ریختند.همه چسبیده بودیم زمین.درست در تیررس دشمن بودیم.هر لحظه نارنجک،یا گلوله ای به سمت ما می آمد.صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و ....
در آن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم.دوست داشتم زمین باز میشد و مرا در خودش مخفی میکرد.مرگ را به چشم خودم می دیدم .در همین حال شخصی سینه خیز جلو می آمد و پای مرا گرفت !
سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم .باورم نمیشد.چهره ای که می دیدم ،صورت نورانی ابراهیم بود.
یکدفعه گفت:تویی؟!بعد آرپی جی را از من گرفت و جلو رفت.بعد با فریاد الله اکبر آر پی جی را شلیک کرد.
سنگر مقابل که بیشترین تیر اندازی را میکرد منهدم شد.ابراهیم از جا بلند شد و فریاد زد:شیعه های امیر المومنین بلند شید،دست مولا پشت سر ماست.بچه ها همه روحیه گرفتند.
من هم داد زدم؛الله اکبر،بقیه هم از جا بلند شدند.همه شلیک میکردند.تقریبا همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده!
کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی سریع انجام شد.
تعدادی از نیروهای دشمن اسیر شدند .بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتیم.دربین راه به من گفت:بی خود نیست که همه دوست دارند در عملیات با ابراهیم باشند.عجب شجاعتی داره!
نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم.گفت:عنایت مولا رو دیدی؟!فقط به الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه!
✳️✳️✳️
عملیات در محور ما تمام شد.بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند.اما بعضی از گردان ها،مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
ابراهیم وقتی با فرمانده یکی از گردانها صحبت میکرد،داد میزد!
خیلی عصبانی بود.تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم.
میگفت:شما که می خواستید برگردید،نیرو و امکانات هم داشتید،چرا به فکر بچه های گردانتان نبودید!؟چرا مجروح ها رو جا گذاشتید،چرا.....
با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد.به همراه جواد افراسیابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند.
آنها تعدادی از مجروحین و شهدای بجا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند.دشمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد.
ابراهیم و جواد توانستند تا شب ۲۱ آذر ماه ۶۱ حدود هجده مجروح و نه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند.
حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل کردند!
ابراهیم بعداز این عملیات کمی کسالت پیدا کرد.با هم به تهران آمدیم.
چند هفته ای تهران بود.او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۱۹۴ و ۱۹۵
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠عملیات زین العابدین (ع) ...ما از داخل یک شیار باریک با شیب
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 روزهای آخر
آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران . در عین خستگی خیلی خوشحال بود .
می گفت : هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود ، هرچه بود آوردیم .
بعد گفت : امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم ، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود ، ثوابش برای ما هم هست .
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم : آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی !؟
منتظر این سوال نبود . لحظه ای سکوت کرد و گفت : من مادرم رو آماده کردم ، گفتم منتظر من نباشه ، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم ! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت .
چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم . بعد از عملیات و مریضی ابراهیم ، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند . هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی و رزمنده است .
❇️❇️❇️
دی ماه بود . حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده . دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد !
اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند .
ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده . اما با این حال ، نورانیت چهره اش مثل قبل است . آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود ، برای ابراهیم حالت دیگری داشت .
در تاریکی شب با هم قدم می زدیم . پرسیدم : آرزوی شما شهادته ، درسته ؟!
خندید . بعد از چند لحظه سکوت گفت : شهادت ذره ای از آرزوی من است ٬ من می خواهم چیزی از من نماند . مثل ارباب بی کفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم . اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد . دلم می خواهد گمنام بمانم .
دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم . می گفت : چون مادر سادات قبر ندارد ، نمی خواهم مزار داشته باشم .
بعد رفتیم زورخانه ، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت کرد . فردا ظهر رفتیم منزلشان . قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد . ابراهیم را فرستادیم جلو ، در نماز حالت عجیبی داشت . انگار که در این دنیا نبود ! تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد !
بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد . یکی از رفقا برگشت به من گفت : ابراهیم خیلی عجیب شده ٬ تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه !
در هیئت ، توسل ابراهیم به حضرت صدیق (س) بود . در ادامه می گفت : به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند ، همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد .
❇️❇️❇️
اواسط بهمن بود . ساعت نه شب ، یکی تو کوچه داد زد : حاج علی خونه ای !؟
آمدم لب پنجره . ابراهیم و علی نصر الله با موتور داخل کوچه بودند ، خوشحال شدم و آمدم دم در .
ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم . داخل خانه آمدیم .
هوا خیلی سرد بود . من تنها بودم . گفتم : شام خوردید ؟ ابراهیم گفت : نه ، زحمت نکش .
گفتم : تعارف نکن ، تخم مرغ درست می کنم . بعد هم شام مختصری را آماده کردم . گفتم : امشب بچه هام نیستند ، اگر کاری ندارید همین جا بمانید ٬ کرسی هم به راهه .
ابراهیم هم قبول کرد . بعد با خنده گفتم : داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه میری !؟ سردت نمیشه !؟
او هم خندید و گفت : نه ، آخه چهار تا شلوار پام کردم !
بعد سه تا از شلوار ها را در آورد و رفت زیر کرسی ! من هم با علی شروع به صحبت کردم .
نفهمیدم ابراهیم خوابش برد یا نه ، اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت : حاج علی ٬ جان من راست بگو ! تو چهره من شهادت می بینی ؟!
توقع این سوال را نداشتم . چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم : بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند ، اما ابرام جون ، تو همیشه این حالت رو داری !
سکوت فضای اتاق را گرفت . ابراهیم بلند شد و به علی گفت : پاشو ، باید سریع حرکت کنیم . با تعجب گفتم ، آقا ابرام کجا !؟
گفت : باید سریع بریم مسجد . بعد شلوارهایش را پوشید و با علی راه افتادند .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۱۹۶ ٬ ۱۹۷ ٬ ۱۹۸
کانال کمیل
#درمسیرستاره 🌹شهیدابراهیم هادی 🌹 🕊فکه آخرین میعاد 🌸علی نصرالله: نیمه شب بود که آمدیم مسجد.ابرا
#در_مسیر_ستاره
🌹شهید ابراهیم هادی🌹
💠فکه آخرین میعاد
همه آماده حرکت به سمت فکه بودند .
از دور ابراهیم را دیدم . با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید . جمال زیبای او ملکوتی شده بود !
صورتش سفیدتر از همیشه بود . چفیه ای عربی انداخته و اور کت زیبائی پوشیده بود . به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد . کشیدمش کنار و گفتم : داش ابرام خیلی نورانی شدی !
نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت : روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم . اما با خودم گفتم : خوش به حالش که با شهادت رفت ، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره .
اصغر وصالی ، علی قربانی ،قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما هم رفتند ، طوری شده که توی بهشت زهرا (س) بیشتر از تهران رفیق داریم .
مکثی کرد و ادامه داد : خرمشهر هم که آزاد شد ، من می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم ، هرچند توکل ما به خداست .
بعد نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی دوست دارم شهید بشم . اما ، خوشگل ترین شهادت رو می خوام !
با تعجب نگاهش کردم . منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد .
ابراهیم ادامه داد : اگه جائی بمانی که دست احدی به تو نرسه ، کسی هم تو رو نشناسه ، خودت باشی و آقا ٬ مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره ،
این خوشگل ترین شهادته .
گفتم : داش ابرام تو رو خدا این طوری حرف نزن . بعد بحث را عوض کردم و گفتم : بیا با گروه فرماندهی بریم جلو ، این طوری خیلی بهتره . هرجا هم که احتیاج شد کمک می کنی .
گفت : نه ، من می خوام با بسیجی ها باشم .
بعد با هم حرکت کردیم و آمدیم سمت گردان های خط شکن . آن ها مشغول آخرین آرایش نظامی بودند . گفتم : داش ابرام ، مهمات برات چی بگیرم ؟ گفت : فقط دو تا نارنجک ، اسلحه هم اگه احتیاج شد از عراقی ها می گیریم !
حاج حسین اله کرم از دور خیره شده بود به ابراهیم ! رفتیم به طرفش . حاجی محو چهره ابراهیم بود .
بی اختیار ابراهیم را در آغوش گرفت .چند لحظه ای در این حالت بودند .گویی می دانستند که این آخرین دیدار است .
بعد ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت : حسین ، این هم یادگار برای شما !
چشمان حاج حسین پر از اشک شد ، گفت : نه ابرام جون ، پیش خودت باشه ، احتیاجت میشه .
ابراهیم با آرامش خاصی گفت : نه من بهش احتیاجی ندارم .
حاجی هم که خیلی منقلب شده بود ، بحث را عوض کرد و گفت : ابرام جون ، برا عملیات دو تا راهکار عبوری داریم ، بچه ها از راهکار اول عبور می کنند .
من با یک سری از فرمانده ها و بچه های اطلاعات از راهکار دوم میریم . تو هم با ما بیا .
ابراهیم گفت : من از راهکار اول با بچه های بسیجی میرم . مشکلی که نداره !؟
حاجی هم گفت : نه ، هر طور راحتی .
ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد . بعد هم رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست .
ادامه دارد...
@salambarebrahimm
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۰۱ و ۲۰۲
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌹شهید ابراهیم هادی🌹 💠فکه آخرین میعاد همه آماده حرکت به سمت فکه بودند . از دور ابرا
#در_مسیر_ستاره
🌹شهید ابراهیم هادی🌹
💠 والفجر مقدماتی
گردان کمیل ، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود . یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت کرد :
برادرها ، امشب برای عملیات والفجر به سمت منطقه فکه حرکت می کنیم ، دشمن سه کانال بزرگ به موازات خط مرزی ، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود . همچنین موانع مختلف را برای جلوگیری از پیشروی شما ایجاد کرده . اما ان شاا... با عبور شما از این موانع و کانال ها ، عملیات شروع خواهد شد .
با استقرار شما در اطراف پاسگاه های مرزی طاووسیه و رشیدیه ، مرحله اول کار انجام خواهد شد .
بعد بچه های تازه نفس لشکر سید الشهدا (ع) و بقیه رزمندگان از کنار شما عبور خواهند کرد و برای ادامه عملیات به سمت شهر العماره عراق می روند و ان شاا... در این عملیات موفق خواهید شد .
ایشان در مورد نحوه کار و موانع و راه های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت : مسیر شما یک راه باریک در میان میادین مین خواهد بود . ان شاا... همه شما که خط شکن محور جنوبی فکه هستید به اهداف از پیش تعیین شده خواهید رسید .
صحبت هایش که تمام شد . بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد ، اما نه مثل همیشه ! خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت .
روضه حضرت زینب (س) را شروع کرد .
بعد هم شروع به سینه زنی کرد ، اولین بار بود که این بیت زیبا را شنیدم :
امان از دل زینب *
چهخون شد دل زینب *
بچه ها با سینه زنی جواب دادند . بعد هم از اسارت حضرت زینب (س) و شهدای کربلا روضه خواند . در پایان هم گفت : بچه ها ، امشب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات ، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاوت کنید .
بعد از مداحی عجیب ابراهیم ، بچه ها در حالی که صورت هایشان خیس از اشک بود بلند شدند . نماز مغرب و عشا را خواندیم . از وقتی ابراهیم برگشته سایه به سایه دنبال او هستم ! یک لحظه هم از تو جدا نمی شوم .
من به همراه ابراهیم ، یکی از پل های سنگین و متحرک را روی دست گرفتیم و به همراه نیروها حرکت کردیم .
حرکت روی خاک رملی فکه بسیار زجر آور بود . آن هم با تجهیزاتی به وزن بیش از بیست کیلو برای هر نفر ! ما هم که جدای از وسایل ، یک پل سنگین را مثل تابوت روی دست گرفته بودیم !
همه به یک ستون و پشت سر هم از معبری که در میان میدان های مین آماده شده بود حرکت کردیم .
حدود دوازده کیلومتر پیاده روی کردیم . رسیدیم به اولین کانال در جنوب فکه . بچه ها دیگر رمقی برای حرکت نداشتند . ساعت نه و نیم شب یکشنبه هفدهم بهمن ماه بود . با گذاشتن پل های متحرک و نردبان ، از عرض کانال عبور کردیم . سکوت عجیبی در منطقه حاکم بود . عراقی ها حتی گلوله ای شلیک نمی کردند !
یک ربع بعد به کانال دوم رسیدیم . از آن هم گذشتیم . با بیسیم به فرماندهی اطلاع داده شد .
چند دقیقه ای نگذشته بود که به کانال سوم رسیدیم .
ابراهیم هنوز مشغول بود و در کنار کانال دوم بچه ها را کمک می کرد .
خیلی مواظب نیروها بود . چون در اطراف کانال ها پر از میادین مین و موانع مختلف بود .
خبر رسیدن به کانال سوم ، یعنی قرار گرفتن در کنار پاسگاه های مرزی و شروع عملیات .
اما فرمانده گردان ، بچه ها را نگه داشت و گفت : طبق آنچه در نقشه است ،باید بیشتر راه می رفتیم ، اما خیلی عجیبه ، هم زود رسیدیم ، هم از پاسگاه ها خبری نیست !
تقریبا همه بچه ها از کانال دوم عبور کردند . یکدفعه آسمان فکه مثل روز روشن شد !!
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۰۳ و ۲۰۴ و ۲۰۵
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌹شهید ابراهیم هادی🌹 💠 والفجر مقدماتی گردان کمیل ، خط شکن محور جنوبی و سمت پاسگا
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠والفجر مقدماتی
...مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده . بعد هم شروع به شلیک کردند . از خمپاره و توپخانه گرفته تا تیربارها که در دور دست قرار داشت .آن ها از همه طرف به سوی ما شلیک کردند !
بچه ها هیچ کاری نمی توانستند انجام دهند . موانع خورشیدی و میدان های مین ،جلوی هر حرکتی را گرفته بود . تعداد کمی از بچه ها وارد کانال سوم شدند . بسیاری از بچه ها در میان خاک های رملی گیر کردند . همه این طرف و آن طرف می رفتند .
بعضی از بچه ها می خواستند با عبور از موانع خورشیدی در داخل دشت سنگر بگیرند ، اما با انفجار مین به شهادت رسیدند .
اطراف مسیر پر از مین بود . ابراهیم این را می دانست ، برای همین به سمت کانال سوم دوید و با فریادهایش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد .
همه روی زمین خیز برداشتند . هیچ کاری نمی شد کرد . توپخانه عراق کاملا می دانست ما از چه محلی عبور می کنیم ! و دقیقا همان مسیر را میزد .
همه چیز به هم ریخته بود .هر کس به سمتی می دوید .
دیگر هیچ چیز قابل کنترل نبود ، تنها جایی که امنیت بیشتری داشت داخل کانال ها بود . در آن تاریکی و شلوغی ابراهیم را گم کردم !
تا کانال سوم جلو رفتم ، اما نمی شد کسی را پیدا کرد ! یکی از رفقا را دیدم و پرسیدم : ابراهیم را ندیدی !؟ گفت : چند دقیقه پیش از اینجا رد شد . همین طور این طرف و آن طرف می رفتم . یکی از فرمانده ها را دیدم . من را شناخت و گفت : سریع برو توی معبر ، بچه هایی که توی راه هستند بفرست عقب . اینجا توی این کانال نه جا هست نه امنیت ، برو و سریع برگرد .
طبق دستور فرمانده ، بچه هایی را که اطراف کانال دوم و توی مسیر بودند آوردم عقب ، حتی خیلی از مجروح ها را کمک کردیم و رساندیم عقب . این کار ، دو سه ساعتی طول کشید . می خواستم برگردم ، اما بچه های لشکر گفتند : نمیشه برگردی ! با تعجب پرسیدم : چرا ؟!
گفتند : دستور عقب نشینی صادر شده ، فایده نداره بری جلو . چون بچه های دیگه هم تا صبح بر می گردند .
ساعتی بعد نماز خود را خواندم . هوا در حال روشن شدن بود . خسته بودم و ناامید . از همه بچه هایی که بر می گشتند ، سراغ ابراهیم را می گرفتم .اما کسی خبری نداشت . دقایقی بعد مجتبی را دیدم . با چهره ای خاک آلود و خسته از سمت خط بر می گشت . با ناامیدی پرسیدم : مجتبی ، ابراهیم رو ندیدی !؟
همینطور که به سمت من می آمد گفت : یک ساعت پیش با هم بودیم . با خوشحالی از جا پریدم ، جلو آمدم و گفتم : خب، الان کجاست ؟!
جواب داد : نمی دونم ، بهش گفتم دستور عقب نشینی صادر شده ، گفتم تا هوا تاریکه بیا برگردیم عقب ، هوا روشن بشه هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم .
اما ابراهیم گفت : بچه ها تو کانال ها هستند . من میرم پیش اون ها ، همه با هم بر می گردیم .
مجتبی ادامه داد : همین طور که با ابراهیم حرف میزدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد . ابراهیم سریع با فرمانده آن ها صحبت کرد و خبر عقب نشینی داد . من هم چون مسیر را بلد بودم ، با آن ها فرستاد عقب .
خودش هم یک آر پی جی با چند تا گلوله از آن ها گرفت و رفت به سمت کانال . دیگه از ابراهیم خبری ندارم .
ساعتی بعد میثم لطیفی را دیدم . به همراه تعدادی از مجروحین به عقب بر می گشت . به کمکشان رفتم . از میثم پرسیدم : چه خبر !؟
گفت : من و این بچه هایی که مجروح هستند جلوتر از کانال ، لای تپه ها افتاده بودیم . ابراهیم هادی به داد به ما رسید .
یکدفعه سرجایم ایستادم . با تعجب گفتم : داش ابرام ؟! خب بعدش چی شد !؟
گفت : به سختی ما رو جمع کرد . تو گرگ و میش هوا ما رو عقب آورد .
توی راه رسیدیم به یک کانال ، کف کانال پر از لجن و ... بود ، عرض کانال هم زیاد بود .
ابراهیم رفت دو تا برانکارد آورد و با آن ها چیزی شبیه پل درست کرد ! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب . خودش هم رفت جلو .
ساعت ده صبح ، قرارگاه لشکر در فکه محل رفت و آمد فرماندهان بود . خیلی ها می گفتند چندین گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند !
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۰۵ و ۲۰۶ و ۲۰۷
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠والفجر مقدماتی ...مثل اینکه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده .
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 کانال کمیل
یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم : یعنی چی گردان ها محاصره شدند ؟ عراق که جلو نیامده ، بچه ها هم توی کانال دوم و سوم هستند .
فرمانده گفت : کانال سومی که ما در شناسایی دیده بودیم ، با این کانال فرق داره . این کانال و چند کانال فرعی را عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده . این کانال ها درست به موازات خط مرزی ساخته شده ، ولی کوچکتر و پر از موانع .
بعد ادامه داد : گردان های خط شکن ، برای اینکه زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال . با روشن شدن هوا تانک های عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند . دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته . بعد کمی مکث کرد و گفت : عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود ٬ عمق موانع هم نزدیک به چهار کیلومتر بوده !
منافقین هم تمام اطلاعات این عملیات را به عراقی ها داده بودند !
خیلی حالم گرفته شد . با بغض گفتم : حالا چه باید کرد !؟
گفت : اگر بچه ها مقاومت کنند مرحله دوم عملیات را انجام می دهیم و آن ها را می آوریم عقب .
در همین حین بیسیمچی مقر گفت : یک خبر از گردان های محاصره شده ! همه ساکت شدند . بیسیم چی گفت : میگه :« برادر ثابت نیا با برادر افشردی دست داد !»
این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان کمیل به شهادت رسیده .
عصر همان روز خبر رسید حاج حسینی ، معاون گردان کمیل هم به شهادت رسیده و بنکدار ، دیگر معاون گردان به سختی مجروح است . همه بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند . حال عجیبی در آنجا حاکم بود .
✳️✳️✳️
بیستم بهمن ماه ، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند . یکی از رفقا را دیدم . از قرارگاه می آمد . پرسیدم : چه خبر ؟
گفت : الان بیسیمچی گردان کمیل تماس گرفت . با حاج همت صحبت کرد و گفت : شارژ بیسیم داره تموم میشه ، خیلی از بچه ها شهید شدند ، برای ما دعا کنید . به امام سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم . با دلی شکسته و ناراحت گفتم : وظیفه ما چیه ، باید چه کار کنیم ؟
گفت : توکل به خدا ، برو آماده شو . امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه .
غروب بود . بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام ، خاکریزهای دشمن را زیر آتش گرفتند .
گردان حنظله و چند گردان دیگر حرکتشان را آغاز کردند . آن ها تا نزدیکی کانال کمیل پیش رفتند . حتی با عبور از موانع به کانال سوم هم رسیدند ، اما به علت حجم آتش دشمن ، فقط تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند .
این حمله هم ناموفق بود ، تا قبل از صبح به خاکریز خودمان برگشتیم . اما بیشتر نیروهای گردان حنظله در همان کانال های مرزی ماندند . در این حمله و با آتش خوب بچه ها ، بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۰۸ و ۲۰۹
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 کانال کمیل یکی از مسئولین اطلاعات را دیدم و پرسیدم : یعنی
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 کانال کمیل
۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود . هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده می شد .
به خاطر همین ،مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند .
اما نمی شد فهمید که بعد از چهار روز ، با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند ؟!
غروب امروز پایان عملیات اعلام شد . بقیه نیروها به عقب بازگشتند .
یکی از بچه هائی که دیشب از کانال خارج شد را دیدم . می گفت : نمی دانی چه وضعی داشتیم ! آب و غذا نبود ، مهمات هم بسیار کم ، اطراف کانال ها هم پر از انواع مین !
ما هر چند دقیقه گلوله ای شلیک می کردیم تا بدانند هنوز زنده ایم . عراقی ها مرتب با بلندگو اعلام می کردند : تسلیم شوید !
لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود . روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه می کردم . انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده می شد . دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم . آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم .
عراقی ها به روز ۲۲ بهمن خیلی حساس بودند . حجم آتش آنها بسیار زیاد شد . خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شد . همه رفتند عقب !
با خودم گفتم : شاید عراق قصد پیشروی دارد ؟! اما بعید است ،چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیش روی خودش را هم می گیرد !
عصر بود که حجم آتش کم شد . با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد . آنچه می دیدم باور کردنی نبود ! دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود . مرتب صدای انفجار می آمد .
سریع پیش بچه های اطلاعات رفتم و گفتم : عراق داره کار کانال رو تمام می کنه ! آن ها با دوربین مشاهده کردند ، فقط آتش و دود بود که دیده می شد .
اما من هنوز امید داشتم . با خودم گفتم : ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده ،اما به یاد حرف هایش ،قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۰۹ و ۲۱۰
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 کانال کمیل ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بود . هنوز صدای تیراندازی و شلیک ها
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 غروب خونین
عصر روز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ برای من خیلی دلگیر تر بود . بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند . من دوباره با دوربین نگاه کردم . نزدیک غروب احساس کردم از دور چیزی در حال حرکت است !
با دقت بیشتری نگاه کردم . کاملا مشخص بود که سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند . در راه مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند . آن ها زخمی و خسته بودند . معلوم بود که از همان محل کانال می آیند .
فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم . با آن ها رفتیم روی بلندی . به بچه ها هم گفتم تیراندازی نکنید . میان سرخی غروب ، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند .
به محض رسیدن به سمت آن ها دویدیم و پرسیدیم : از کجا می آیید ؟ حال حرف زدن نداشتند ، یکی از آن ها آب خواست . سریع قمقمه را به او دادم . دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید . آن یکی تمام بدنش غرق خون بود ، کمی که به حال آمدند گفتند : از بچه های کمیل هستم .
با اضطراب پرسیدم : بقیه بچه ها چی شدند !؟
در حالی که سرش را به سختی بالا می آورد گفت : فکر نمی کنم کسی غیر از ما زنده باشه ! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسیدم : این پنج روز ، چطور مقاومت کردید !؟
حال حرف زدن نداشت . کمی مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت : ما این دو روز اخیر ، زیر جنازه ها مخفی بودیم . اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سرپا نگه داشت !
دوباره نفسی تازه کرد و به آرامی گفت : عجب آدمی بود ! یک طرف آر پی جی میزد ، یک طرف با تیربار شلیک می کرد . عجب قدرتی داشت . دیگری پرید توی حرفش و گفت : همه شهدا رو در انتهای کانال کنار هم چیده بود . آذوقه و آب رو تقسیم می کرد ، به مجروح ها می رسید ، اصلا این پسر خستگی نداشت ! گفتم : مگه فرماندها و معاون های گردان شهید نشدند !؟ پس از کی داری حرف میزنی ؟!
گفت : جوانی بود که نمیشناختمش . موهایش کوتاه بود . شلوار کردی پاش بود . دیگری گفت : روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود . چه صدای قشنگی هم داشت . برای ما هم مداحی می کرد و روحیه می داد و ..
داشت روح از بدنم خارج می شد ،سرم داغ شد . آب دهانم را فرو دادم . این ها مشخصات ابراهیم بود .
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم . با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم : آقا ابرام رو میگی درسته !؟ الان کجاست !؟
گفت : آره انگار ، یکی دو تا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش می کردند . دوباره با صدای بلند پرسیدم : الان کجاست ؟!
یکی دیگر از آن ها گفت : تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود . بعد به ما گفت : عراق نیروهاش رو برده عقب . حتما می خواد آتیش سنگین بریزه .
شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب . خودش هم رفت که به مجروح ها برسه . ما هم آمدیم عقب .
دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین . بی اختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد . شانه هایم مرتب تکان می خورد . دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم . سرم را روی خاک گذاشتم و گریه می کردم . تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد . از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...
بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شد . رفتم لب خاکریز ٬ می خواستم به سمت کانال حرکت کنم . یکی از بچه ها جلوی من ایستاد و گفت : چکار می کنی ؟ با رفتن تو که ابراهیم بر نمی گرده . نگاه کن چه آتیشی میریزن .
آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند . همه بچه ها حال و روز من را داشتند .
خیلی ها رفقایشان را جا گذاشته بودند . وقتی وارد دو کوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود که می گفت :
ای از سفر برگشتگان
کو شهیدانتان ، کو شهیدانتان
صدای گریه بچه ها بیشتر شد . خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد .
یکی از رزمنده ها که همراه پسرش در جبهه بود پیش من آمد . با ناراحتی گفت : همه داغدار ابراهیم هستیم ، به خدا اگر پسرم شهید می شد ، اینقدر ناراحت نمی شدم .هیچکس نمی دونه ابراهیم چه انسان بزرگی بود .
روز بعد همه بچه های لشکر را به مرخصی فرستادند و ما هم آمدیم تهران . هیچکس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند . اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پیچید !
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم هادی۱ ص ۲۱۱و ۲۱۲و۲۱۳
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 غروب خونین عصر روز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ برای من خیلی دلگیر تر
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 اوج مظلومیت
با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در گردان کمیل همراه باشم . ما در شب شروع عملیات تا کانال سوم رفتیم . این کانال کوچک بود و تقریبا یک متر ارتفاع داشت . بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود .
آن شب همه بچه ها به سمت کانال دوم برگشتند . کانالی که بعدها به نام « کانال کمیل » معروف شد . من به همراه دیگر نیروها پنج روز را در این کانال سپری کردم .
از صبح روز بعد ، تک تیر اندازان عراقی هر جنبنده ای را هدف قرار می دادند . ما در آن روزهایمحاصره ، دوران عجیبی را سپری کردیم . یادم هست که ابراهیم هادی ، با آن قدرت بدنی و با آن صلابت ، کانال را سر پا نگه داشته بود !
فرمانده و معاون گردان ما شهید و مجروح شدند . برای همین تنها کسی که نیروها را مدیریت می کرد ، ابراهیم بود .
او نیروها را تقسیم کرد . هر سه نفر را یک گروه و هر گروه را با فاصله ، در نقطه ای از کانال مستقر نمود . یک نفر روی لبه کانال بود و اوضاع را مراقبت می کرد . دو نفر دیگر هم در داخل کانال در کنار او بودند .
انتهای کانال یک انحنا داشت ، ابراهیم و چند نفر دیگر ، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از دید بچه ها دور باشند . مجروحین را هم به گوشه ای از کانال برد تا زیر آتش نباشند .
ابراهیم در آن روزها با ندای اذان ، بچه ها را برای نماز آماده می کرد . ما در آن شرایط سخت ، در هر سه وعده نماز جماعت برگزار می کردیم ! ابراهیم با این کارها به ما روحیه می داد و همه نیروها را به آینده امیدوار می کرد .
دو روز بعد از شروع عملیات ، و بعد از پایان نا موفق مرحله دوم ، تلاش بچه ها بیشتر شد ! می خواستیم راهی را برای خروج از این بن بست پیدا کنیم . در آخرین تماسی که با لشکر داشتیم ،سردار ( شهید ) حاجی پور با ناراحتی گفت : هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم ، اگر می توانید به هر طریق ممکن عقب بیائید .
پنجشنبه ۲۱ بهمن بود که از رو به رو و پشت سر ما ، صدای تانک و نفربر بیشتر شد ! بچه ها روی دیواره کانال را کنده و حالت پله ایجاد کردند .
برخی فکر کردند نیروی کمکی بهما آمده ، اما نه ، محاصره ما تنگ تر شده بود !
کماندوهای عراقی تحت پوشش تانک ها جلو آمدند . آن ها فهمیده بودند که در این دشت ، فقط داخل این کانال نیرو مانده !
یادم هست که یک نوجوان به نام شهید سید جعفر طاهری قبضه آر پی جی را برداشت و از پله ها بالا رفت و با یک شلیک دقیق ، تانک دشمن را زد .
همین باعث شد که آن ها کمی عقب نشینی کنند .
بچه ها هم با شلیک پیاپی خود چند نفر از کماندوهای عراقی را کشتند و چند نفر از نیروهایی که خیلی جلو آمده بودند را اسیر گرفتند .
در آن شرایط سخت ، حالا پنج اسیر هم به جمع ما اضافه شد !
نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۱۴ و ۲۱۵
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 اوج مظلومیت با اینکه سن من زیاد نبود اما خدا لطف کرد تا با
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠اوج مظلومیت
...بیشتر نیروها بی رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند .
تانک هائی که از کانال فاصله گرفتند ، بلندگوهای خود را روشن کردند ! فردی که معلوم بود از منافقین است شروع به صحبت کرد و گفت : ایرانی ها ، بیائید تسلیم شوید ، کاری با شما نداریم ، آب خنک و غذا برای شما آماده است ، بیائید .... و همینطور ما را به اسیر شدن تشویق می کرد .
تشنگی و گرسنگی امان همه را بریده بود . چند نفر از بچه ها گفتند : بیائید برویم تسلیم شویم ، ما وظیفه خودمان را انجام دادیم ٬ دیگر هیچ امیدی به نجات ما نیست . یکی از همان نوجوانان بسیجی گفت : اگر امروز ما اسیر شدیم و تلویزیون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببیند و ناراحت بشود چه کار کنیم ؟
مگر ما نیامدیم که دل امام را شاد کنیم ؟ همین صحبت باعث شد که کسی خود را تسلیم نکند . ابراهیم وقتی نظر بچه ها را فهمید خوشحال شد و گفت : پس باید هرچه مهمات و آذوقه داریم جمع کنیم و بین نیروها تقسیم کنیم . هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهیم تحویل دادیم . او به هر پنج نفر یک قمقمه آب و کمی غذا داد . به آن پنج اسیر عراقی هم هر کدام یک قمقمه آب داد !!
برخی از بچه ها از این کار ناراحت شدند ، اما ابراهیم گفت :« آن ها مهمان ما هستند .»
مهمات ها را جمع کردیم و در اختیار افراد سالم قرار دادیم تا بتوانند نگهبانی بدهند .
سحر روز بعد یعنی ۲۲ بهمن ، تانک های دشمن کمی عقب رفتند ! تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده کرده و در دسته های چند نفره به عقب رفتند ، اما برخی از آن ها به اشتباه روی مین رفتند و ...
ساعتی بعد حجم آتش دشمن خیلی زیادتر شد . دیگر هیچ کس نمی توانست کاری انجام دهد . عصر ۲۲ بهمن ، کماندوهای دشمن پس از گلوله باران شدید کانال ،خودشان را به ما رساندند ! یکدفعه دیدیم که لوله اسلحه عراقی ها از بالای کانال به طرف ما گرفته شد !
یک افسر عراقی از مسیر پله ای که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد . یک سرباز هم پشت سرش بود . به اولین مجروح ما یک لگد زد . وقتی فهمید که او زنده هست ، به سرباز گفت :« شلیک کن .»
سرباز هم با تیر زد و مجروح ما به شهادت رسید . مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد ! بعد به سرباز گفت : بزن
سرباز امتناع کرد و شلیک نکرد ! افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد . اما سرباز عقب رفت و حاضر به شلیک نشد ! افسر هم اسلحه کلت خودش را بیرون آورد و گلوله ای به صورت او زد . سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمین افتاد ! افسر عراقی هم سریع از کانال بیرون رفت ! بعد به نیروهایش دستور شلیک داد و ...
دقایقی بعد عراقی ها ، با این تصور که همه افراد داخل کانال شهید شده اند ٬ برگشتند .دیگر صدای تیراندازی نمی آمد . با غروب آفتاب سکوت عجیبی در فکه ایجاد شد ! من و چندین نفر دیگر که در میان شهدا ، زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم . کمی به اطراف نگاه کردیم . کسی آنجا نبود . بیشتر آن ها که زنده بودند جراحت داشتند . هوا کاملا تاریک بود که حرکت خودمان را آغاز کردیم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نیروهای خودی رساندیم و ...
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۱۶ و ۲۱۷
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠اوج مظلومیت ...بیشتر نیروها بی رمق و خسته در گوشه و کنار کان
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 اسارت
از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت . قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد ، جعفر جنگروی هم آنجا بود . خیلی ناراحت و به هم ریخته . هیچکس این خبر را باور نمی کرد . مصطفی هم آمد و داشتیم در مورد ابراهیم صحبت می کردیم . یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد . بی خبر از همه جا گفت : بچه ها شما کسی رو به اسم ابراهیم هادی می شناسید !؟
یکدفعه همه ما ساکت شدیم با تعجب به همدیگر نگاه می کردیم . آمدیم جلو و گفتیم : چی شده ؟! چه میگی ؟!
بنده خدا خیلی هول شد . گفت : هیچی بابا ، برادر خانم من چند ماهه که مفقود شده ،من هر شب ساعت دوازده رادیو بغداد رو گوش می کنم . عراق اسم اسیرها رو آخر شب ها اعلام می کنه !
دیشب داشتم گوش می کردم ، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف می زد برنامه اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد . بعد هم با خوشحالی اعلام کرد : در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب ، به اسارت نیروهای ما درآمده .
داشتیم بال در می آوردیم ! همه ما از اینکه ابراهیم زنده است خیلی خوشحال شدیم .
نمی دلنستیم چه کار کنیم . دست و پایمان را گم کردیم . سریع رفتیم سراغ دیگر بچه ها ، حاج علی صادقی با صلیب سرخ نامه نگاری کرد . رضا هور یار رفت خانه آقا ابراهیم و به برادرش خبر داد . همه بچه ها از زنده بودن ابراهیم خوشحال شدند .
✳️✳️✳️
مدتی بعد از طریق صلیب سرخ جواب نامه رسید . در جواب نامه آمده بود که : من ابراهیم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم . فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با یکی از فرماندهان غرب کشور اشتباه گرفته اید !
هر چند جواب نامه آمد ، ولی بسیاری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهیم بودند .
بچه ها در هیئت هر وقت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا (س) می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۱۸ و ۲۱۹
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 اسارت از خبر مفقود شدن ابراهیم یک هفته گذشت . قبل از ظهر آمد
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 فراق
یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت . هیچ کدام از رفقای ابراهیم حال و روز خوبی نداشتند .
هرجا جمع می شدیم از ابراهیم می گفتیم و اشک می ریختیم . برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارستان رفتیم ، گودینی هم آنجا بود ، وقتی رضا را دیدم انگار که داغ دلش تازه شده ٬ بلند بلند گریه می کرد .
بعدگفت : بچه ها ، دنیا بدون ابراهیم برای من جای زندگی نیست ! مطمئن باشید من در اولین عملیات شهید می شم !
یکی دیگر از بچه ها گفت : ما نفهمیدیم ابراهیم که بود . او بنده خالص خدا بود . بین ما آمد و مدتی با او زندگی کردیم تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن چیست .
دیگری گفت : ابراهیم به تمام معنا یک پهلوان بود ، یک عارف پهلوان .
✳️✳️✳️
پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت . هرچه مادر از ما می پرسید : چرا ابراهیم مرخصی نمی آید ، با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم !
ما می گفتیم : الان عملیاته ٬ فعلا نمی تونه بیاد و ... خلاصه هر روز چیزی می گفتیم .
تا اینکه یکبار مادر آمده بود داخل اتاق .
رو به روی عکس ابراهیم نشسته و اشک می ریخت ! جلو آمدم . گفتم : مادر چی شده !؟
گفت : من بوی ابراهیم رو حس می کنم ! ابراهیم الان توی این اتاقه ! همینجاست و ...
وقتی گریه اش کمتر شد گفت : من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده . مادر ادامه داد: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود ، هر چه گفتم : بیا بریم خواستگاری ، می خوام دامادت کنم ،اما او می گفت : نه مادر ، من مطمئنم که بر نمی گردم . نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه !
چند روز بعد دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می کرد . ما بالاخره مجبور شدیم دائی را بیاوریم تا به مادر حقیقت را بگوید .
آن روز حال مادر به هم خورد . ناراحتی قلبی او شدیدتر شد و در سی سی یو بیمارستان بستری شد !
سال های بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا (س) می بردیم، بیشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود .
به یاد ابراهیم کنار قبر شهدای گمنام می نشست .
هر چند گریه برای او بد بود . اما عقده دلش را آنجا باز می کرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۲۰ و ۲۲۱
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 فراق یک ماه از مفقود شدن ابراهیم می گذشت . هیچ کدام از رفقا
#در_مسیر_ستاره
🌷 شهید ابراهیم هادی 🌷
💠تفحص
سال ۱۳۶۹ آزادگان به میهن بازگشتند. بعضیها هنوز منتظر بازگشت ابراهیم بودند (هرچند دو نفر به نامهای ابراهیم هادی در بین آزادگان بودند) ولی امید همه بچه ها ناامید شد.
سال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهیم برای بازدید از مناطق عملیاتی راهی فکه شدند.
در این سفر اعضای گروه با پیکر چند شهید برخورد کردند و آن ها را به تهران منتقل کردند .
چند روز بعد رفته بودیم بازدید از خانواده شهدا . مادر شهیدی به من گفت: شما میدانید پسر من کجا شهید شده!؟
گفتم :بله، ما با هم بودیم. پرسید: حالا که جنگ تمام شده نمی توانید پیکرش را پیدا کنید و برگردانید؟
با حرف این مادر خیلی به فکر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرمانده هان و دلسوختگان جنگ صحبت کردم .با هم قرار گذاشتیم به دنبال پیکر رفقای خود باشیم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فکه رفتیم.
پس از جستجوی مجدد، پیکرهای ۳۰۰ شهید از جمله فرزند همان مادر پیدا شد.
پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شکل گرفت که در مناطق مختلف مرزی مشغول جستجو شدند .
عشق به شهدای مظلوم فکه، باعث شد که در عین سخت بودن کار و موانع بسیار، کار در فکه را گسترش دهند. بسیاری از بچه های تفحص، که ابراهیم را میشناختند ،میگفتند: بنیان گذار گروه تفحص، ابراهیم هادی بوده. او بعد از عملیات ها به دنبال پیکر شهدا می گشت.
پنج سال پس از پایان جنگ، بالاخره با سختی های بسیار، کار در کانال معروف به کمیل شروع شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا میشد. در انتهای کانال تعداد زیادی از شهدا کنار هم چیده شده بودند .به راحتی پیکرهای آن ها از کانال خارج شد، اما از ابراهیم خبری نبود!
علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل کانال کمیل در محاصره دشمن قرار داشت.
علی خود را مدیون ابراهیم میدانست و میگفت: کسی غرب تفکر را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در این کانال ها هستند. خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد.
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم هادی۱ ص ۲۲۲ و ۲۲۳
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷 شهید ابراهیم هادی 🌷 💠تفحص سال ۱۳۶۹ آزادگان به میهن بازگشتند. بعضیها هنوز منت
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠تفحص
... یک روز در حین جستجو ، پیکر شهیدی پیدا شد . در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سال ها هنوز قابل خواندن بود . در آخرین صفحه این دفترچه نوشته بود :« امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم . آب و غذا را جیره بندی کرده ایم . شهدا در انتهای کانال کنار هم قرار دارند . دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه !»
بچه ها با خواندن این دفترچه خیلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند .
اما با وجود پیدا شدن پیکر اکثر شهدا ، خبری از ابراهیم نبود . مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد .
ایشان ضمن بیان خاطراتی گفت : زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟!
او می خواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد .
✳️✳️✳️
اواخر دهه هفتاد ، بار دیگر جستجو در منطقه فکه آغاز شد . باز هم پیکرهای شهدا از کانال ها پیدا شد ، اما تقریبا اکثر آن ها گمنام بودند .
در جریان همین جستجوها بود که علی محمودوند و مدتی بعد مجید پازوکی به خیل شهدا پیوستند .
پیکرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت . قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع طولانی در سراسر کشور ٬ هر پنج شهید را در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند .
شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم . با موتور جلوی درب خانه ایستاد . با شور و حال خاصی گفت : ما هم برگشتیم ! و شروع کرد به دست تکان دادن .
بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم . تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکانی خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد . با همان چهره جذاب و همیشگی به ما لبخند می زد !
فردای آن روز مردم قدر شناس ، با شور و حال خاصی به استقبال شهدا رفتند . تشییع با شکوهی برگزار شد . بعد هم شهدا را برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند .
من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام ، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره (س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند . برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص۲۲۳ و ۲۲۴
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠تفحص ... یک روز در حین جستجو ، پیکر شهیدی پیدا شد . در وسایل
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 حضور
از مهمترین کارهایی که در محل انجام شد ترسیم چهره ابراهیم در سال ۷۶ زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود . روزهای آخر جمع آوری این مجموعه سراغ سید رفتم و گفتم :
آقا سید من شنیدم تصویر شهید هادی را شما ترسیم کردید ، درسته ؟
سید گفت : بله ، چطور مگه !؟ گفتم : هیچی ، فقط می خواستم از شما تشکر کنم. چون با این عکس هنوز آقا ابراهیم توی محل حضور دارد.
سید گفت : من ابراهیم را نمی شناختم ، برای کشیدن چهره او هم چیزی نخواستم ، اما بعد از انجام این کار ، به قدری خدا به زندگی من برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم ! خیلی چیزها هم از این تصویر دیدم .
با تعجب پرسیدم : مثلا چی !؟
گفت : زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد ، یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت : آقا ، این شیرینی ها برای این شهید تهیه شده ، همین جاپخش کنید .
فکر کردم که از بستگان این شهید است . برای همین پرسیدم : شما شهید هادی را می شناسید ؟ گفت : نه ، تعجب من را که دید ادامه داد : منزل ما همین اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم ، چنددروز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم ، با خودم گفتم : خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن .
بعد گفتم : من هم قول می دهم نمازهایم را اول وقت بخوانم ، سپس برای این شهید که اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم . باور کنید خیلی سریع مشکل من برطرف شد ! حالا آمدم از ایشان تشکر کنم .
سید ادامه داد : پارسال دوباره اوضاع کاری من به هم خورد ! مشکلات زیادی داشتم . از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد شدم و دیدم به خاطر گذشت زمان ، تصویر زرد و خراب شده . من هم داربست تهیه کردم و رنگ ها را برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویر شهید .
باور کردنی نبود ، درست زمانی که کار تصویر تمام شد ، یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد . خیلی از گرفتاری های مالی من برطرف گردید . بعد ادامه داد : آقا این ها خیلی پیش خدا مقام دارند . ما هنوز این ها را نشناخته ایم ! کوچکترین کاری که برایشان انجام دهی ، خداوند چند برابرش را بر می گرداند .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۲۵ و ۲۲۶
کانال کمیل
# در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠حضور ... آمده بود مسجد. از من سراغ دوستان آقا ابراهیم را گ
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠حضور
... یادم افتاد روی تابلوئی نوشته بود : « رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است . اگر شما با آن ها باشی آن ها نیز با تو خواهند بود .» این جمله خیلی حرف ها داشت .
نوروز ۱۳۸۸ بود . برای تکمیل اطلاعات کتاب ، راهی گیلان غرب شدیم . در راه به شهر ایوان رسیدیم . موقع غروب بود و خیلی خسته بودم . از صبح رانندگی و ... هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم !
در دلم گفتم : آقا ابرام ما دنبال کار شما آمدیم ، خودت ردیفش کن ! همان موقع صدای اذان مغرب آمد . با خودم گفتم : اگر ابراهیم اینجا بود حتما برای نماز به مسجد می رفت .ما هم راهی مسجد شدیم .
نماز جماعت را خواندیم . بعد از نماز آقایی حدودا ۵۰ سال جلو آمد و با ادب سلام کرد .
ایشان پرسید : شما از تهران آمدید !؟ با تعجب گفتم : بله چطور مگه !؟
گفت : از پلاک ماشین شما فهمیدم . بعد ادامه داد : منزل ما نزدیک است . همه چیز هم آماده است . تشریف می آورید !؟ گفتم : خیلی ممنون ما باید برویم .
ایشان گفت : امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید . نمی خواستم قبول کنم . خادم مسجد جلو آمد و گفت : ایشان آقای محمدی از مسئولین شهرداری اینجا هستند ، حرفشان را قبول کن .
آنقدر خسته بودم که قبول کردم . باهم حرکت کردیم .
شام مفصل ، بهترین پذیرایی و ... انجام شد . صبح ،بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شدیم .
آقای محمدی گفت : می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم !؟
گفتم : برای تکمیل خاطرات یک شهید ، راهی گیلان غرب هستیم .
با تعجب گفت : من بچه گیلان غرب هستم . کدام شهید ؟!
گفتم : او را نمی شناسید ،از تهران آمده بود . بعد عکسی را از داخل کیف در آوردم و نشانش دادم .
با تعجب نگاه کرد و گفت : این که آقا ابراهیم است !! من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم . توی عملیات ها ٬ توی شناسایی ها با هم بودیم . در سال اول جنگ !
مات و مبهوت ایشان را نگاه کردم . نمی دانستم چه بگویم ، بغض گلویم را گرفت . دیشب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شد . میزبان ما هم که از دوستان اوست !
آقا ابراهیم ممنونم . ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم . شما هم ...
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۲۷ و ۲۲۸
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠حضور ... یادم افتاد روی تابلوئی نوشته بود : « رفاقت و ارتبا
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 شهیدان زنده اند 🌹
این حرف ما نیست . قرآن می گوید شهدا زنده اند . شهدا شاهدان این عالمند و بهتر از زمان حیات ظاهری خود ، از پس پرده خبر دارند !
در دوران جمع آوری خاطرات برای این کتاب ، بارها دست عنایت خدا و حمایت های آقا ابراهیم را مشاهده کردیم ! بارها خودش آمد و گفت برای مصاحبه به سراغ چه کسی بروید !!
امابیشتر حضور آقا ابراهیم و دیگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بودیم .
این حضور ،در حوادث و فتنه هائی که در سال های پس از جنگ پیش آمد به خوبی حس می شد .
در تیرماه سال ۱۳۷۸ فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسیار به آن دل خوش کردند ! اما خدا خواست که سرانجامی شوم ،نصیب فتنه گران شود .
در شب اولی که این فتنه به راه افتاد و۸ زمانی که هنوز کسی از شروع درگیری ها خبر نداشت ، در عالم رویا سردار شهید محمد بروجردی را دیدم ! ایشان همه بچه های مسجد را جمع کرده بود و آن ها را سر یکی از چهارراه های تهران برد !
درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شد . در روز ۲۲ بهمن هم مسئولیت انتظامات با ایشان بود .
من هم با بچه های مسجد در کنار برادر بروجردی حضور داشتم . یکدفعه دیدم که ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا و بقیه دوستان شهید ما به کنار برادر بروجردی آمدند !
خیلی خوشحال شدم . می خواستم به سمت آن ها بروم ، اما دیدم که برادر بروجردی ، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عملیات ، مشغول تقسیم نیروها در مناطق مختلف تهران است !
او همه نیروهایش از جمله ابراهیم را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد !
صبح روز بعد خیلی به این رویا فکر کردم . یعنی چه تعبیری داشت ؟!
تا اینکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگیری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوی دانشگاه را اعلام کردند !
تا این خبر را شنیدم ، بلافاصله به یاد رویای شب قبل خودم افتادم .
فتنه ۷۸ خیلی سریع به پایان رسید . مردم با یک تجمع مردمی در ۲۳ تیرماه ، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشیدند .
در آن روز بود که علی نصرا... را دیدم . با آن حال خراب آمده بود در راهپیمائی شرکت کند .
گفتم : حاج علی ، تمام این فتنه را شهدا جمع کردند .
حاج علی برگشت و گفت : مگه غیر از اینه ؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم هادی۱ ص ۲۳۱و ۲۳۲
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 شهیدان زنده اند 🌹 این حرف ما نیست . قرآن می گوید شهدا زنده ا
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 سلام بر ابراهیم
وقتی تصمیم گرفتیم کاری در مورد آقا ابراهیم انجام دهیم ٬ تمام تلاش خودمان را انجام دادیم تا با کمک خدا بهترین کار انجام گیرد .
هرچند می دانیم این مجموعه قطره ای از دریای کمالات و بزرگواری های آقا ابراهیم را نیز ترسیم نکرده .
اما در ابتدا از خدا تشکر کردم . چون مرا با این بنده پاک و خالص خودش آشنا نمود .
همچنین خدا را شکر کردم که برای این کار انتخابم نمود . من در این مدت تغییرات عجیبی را در زندگی خودم حس کردم !
نزدیک به دو سال تلاش ، شصت مصاحبه ،چندین سفر کاری و چندین بار تنظیم متن و ... انجام شد . دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم .
حاج حسین را دیدم . پرسیدم : چه نامی برای این کتاب پیشنهاد می کنید ؟
ایشان گفتند : اذان . چون بسیاری از بچه های جنگ ، ابراهیم را به اذان هایش می شناختند ، به آن اذان های عجیبش !
یکی دیگر از بچه ها جمله شهید ابراهیم حسامی را گفت : شهید حسامی به ابراهیم می گفت : عارف پهلوان .
اما در ذهن خودم نام مجموعه را « معجزه اذان » انتخاب کردم .
شب بود که به این موضوعات فکر می کردم .
قرآنی کنار میز بود . توجهم به آن جلب شد . قرآن را برداشتم .
در دلم گفتم : خدایا ، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده ، می خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم !
بعد به خدای خود گفتم : تا اینجای کار همه اش لطف شما بوده ،من نه ابراهیم را دیده بودم ، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم . اما همه گونه محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد .
خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم .
بعد بسم ا... گفتم . سوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم . آن را روی میز گذاشتم .
صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم . با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید !
سرم داغ شده بود ،بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد . در بالای صفحه آیات ۱۰۹ به بعد سوره صافات جلوه گری می کرد که می فرماید :
✳️ سلام بر ابراهیم ✳️
اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم
به درستی که او از بندگان مومن ما بود
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۲۹ و ۲۳۰
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠 سلام بر ابراهیم وقتی تصمیم گرفتیم کاری در مورد آقا ابراهیم
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠این تذهبون
در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم . شوهرم در گروه شهید اندرزگو و من امدادگر بیمارستان گیلان غرب بودم.
ابراهیم هادی را اولین بار در آنجا دیدم. یک بار که پیکر چند شهید را به بیمارستان آوردند برادر هادی آمد و گفت: شما خانم ها جلو نیاید پیکر شهدا متلاشی شده و باید آنها را شناسایی کنم.
بعد ها چند بار نوای ملکوتی ایشان را شنیدم .صدای بسیار زیبایی داشت. وقتی مشغول دعا می شد، حال و هوای همه تغییر میکرد.
من دیده بودم که بسیجی ها عاشق ابراهیم بودند و همیشه در اطراف و پر از نیروهای رزمنده بود .
تا اینکه در اواخر سال ۱۳۶۰ آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتیم از خیابان ۱۷ شهریور عبور میکردیم که یکباره تصویر آقا ابراهیم را روی دیوار دیدم ! من نمی دانستم که ایشان شهید و مفقود شده! از آن زمان ، هر شب جمعه به نیت ایشان و دیگر شهدا دو رکعت نماز می خوانم.
تا اینکه در سال ۱۳۸۸ و در ایام ماجرای فتنه ، یک شب اتفاق عجیبی افتاد. در عالم رویا دیدم که آقا ابراهیم با چهره ای بسیار نورانی و زیبا ، روی یک تپه سرسبز ایستاده! پشت سر او هم درختان زیبا قرار داشت.
بعد متوجه شدم که دو نفر از دوستان ایشان که آن ها هم می شناختم، در پایین تپه مشغول دست و پا زدن در یک باتلاق هستند ! آنها میخواستند به جایی بروند، اما هرچه دست و پا میزدند بیشتر در باتلاق فرو میرفتند ! ابراهیم رو به آنها کرد و فریاد زد و این آیه را خواند: این تذهبون (به کجا می روید)؟! اما آن ها اعتنایی نکردند! روز بعد خیلی به این ماجرا فکر کردم. این خواب چه تعبیری داشت ؟ پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت: مادر یک هدیه برایت گرفتم!
بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهید ابراهیم هادی چاپ شده..
به محض اینکه عکس جلد کتاب را دیدم رنگ از صورتم پرید !
پسرم ترسید و گفت: مادر چی شد ؟من فکر میکردم خوشحال میشی؟!
جلو آمدم و گفتم : ببینم این کتاب رو..
من دقیقا همین صحنه روی جلد را دیشب دیده بودم !
ابراهیم را درست در همین حالت دیدم! بعد مشغول مطالعه کتاب شدم. وقتی که فهمیدم خواب من رویای صادقه بوده از طریق همسرم به یکی از بسیجیان آن سالها زنگ زدیم .از او پرسیدیم که از آن دو نفر که من در خواب دیده بودم خبری داری؟
خلاصه بعد از تحقیق فهمیدم که آن دو نفر، با همه سابقه جبهه و مجاهدت ،از حامیان سران فتنه شده و در مقابل رهبر انقلاب موضع گیری دارند ! هرچند خواب دیدن حجت شرعی نیست ، اما وظیفه دانستم که با آنها تماس بگیرم و ماجرای آن خواب را تعریف کنم .
خدا را شکر همین رویا اثر بخش بود. ابراهیم، بار دیگر ،هادی دوستانش شدو..
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۲۳۳و ۲۳۴
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠این تذهبون در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم . شوهرم
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 مزار یادبود
بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم . ابراهیم همه زندگی من بود .
خیلی به او دلبسته بودیم . او نه تنها یک برادر ، که مربی ما نیز بود .
بارها با من در مورد حجاب صحبت می کرد و می گفت : چادر یادگار حضرت زهرا (س) است ، ایمان یک زن ، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند و ...
وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم ، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می کرد و ...
اما هیچگاه امر و نهی نمی کرد ! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود . در مورد نماز بارها دیده بودم که با شوخی و خنده ، ما را برای نماز صبح صدا می زد و می گفت :« نماز ، فقط اول وقت و جماعت .»
همیشه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد . می گفت : هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید ، حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با صدای بلند ، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید .
زمانی که ابراهیم مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک خوشحال !
ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بیشتر می توانستیم او را ببینیم .
خوب به یاد دارم که دوستانش به دیدنش آمدند . ابراهیم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود :
🌸 اگر عالم همه با ما ستیزند
اگر با تیغ ، خونم را بریزند
🌸 اگر شویند با خون پیکرم را
اگر گیرند از پیکر سرم را
🌸 اگر با آتش و خون خو بگیرم
ز خط سرخ رهبر بر نگردم
بارها شنیده بودم که ابراهیم ، از این حرف که برخی می گفتند : فقط می رویم جبهه برای شهید شدن و ... اصلا خوشش نمی آمد !
به دوستانش می گفت : همیشه بگید ما تا لحظه آخر ، تا جائی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم ٬ اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آن وقت شهید شویم .
ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم .
می گفت : باید اینقدر با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید ، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم .
اما ممکن هم هست که لیاقت شهید شدن ٬ با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود .
✳️✳️✳️
سال ها از شهادت ابراهیم گذشت . هیچکس نمی توانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد . مادر ما از فقدان ابراهیم از پا افتاد و ...
تا اینکه در سال ۱۳۹۰ شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم ، روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا (س) ساخته شود .
ابراهیم عاشق گمنامی بود . حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد .
در واقع یکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد .این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم .
روزی که برای اولین بار در مقابل سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم ، یکباره بدنم لرزید ! رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه کردم !
چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند ! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود !
درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر ، پسرعموی مادرم ، شهید حسن سراجیان به شهادت رسید .
آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت . اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا آمد .
وقتی حسن را دفن کردند ، ابراهیم جلو آمد و گفت : خوش به حالت حسن ، چه جای خوبی هستی ! قطعه ۲۶ و کنتر خیابان اصلی . هر کی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه .
بعد ادامه داد : من هم باید بیام پیش تو ! دعا کن من هم بیام همینجا ، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد !
چند سال بعد ، درست همان جائی که ابراهیم نشان داده بود ، یک شهید گمنام دفن شد .
و بعد به طرز عجیبی سنگ یادبود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت !!
@salambarebrahimm
#پایان