نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی میکردیم.
به محسن که تازه از راه رسیده بود،
گفتم: مادر جان! نانوایی بسته بود
میری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟
گفت: بله، چرا که نه؟
بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط
و کیسه را از من گرفت.
پرسیدم: «چرا با موتور نمیری؟»
گفت: پیاده میرم موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله
#شهید_محسن_احمدزاده🌷