4.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست
آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها...
#شهید_محسن_حججی🌹
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_محسن_حججی🕊🌷
من از خاک پای تو سر برندارم...
مگر لحظه ای که دگر سرندارم...
زغال ها گل انداخته بود ؛جوجه ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفته بود
تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروکله اش پیدا شد ؛
من زودتر نماز خوانده بودم که نهار رو روبه راه کنم .
پرسید : داری چیکار میکنی ؟!
گفتم : میبینی که می خواهم برای نهار جوجه بزنیم !
-گفت : با این دود و دمی که راه می اندازی اگه یه بچه دلش خواست چی ؟!
اگه یه زن حامله هوس کرد چی ؟!
مجبورمان کرد با دل گرسنه بند و بساط را جمع کنیم و برویم جای خلوت تر یک پارک جنگلی پیدا کردیم ، تک و توک گوشه کنار فرش انداخته بودند برای استراحت .
کسب تکلیف کردیم که (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟!)
با اجازه اش همان جا اُتراق کردیم دور از چشم بقیه
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
📗برشی از کتاب سربلند
معمولا با اتوبوس می رفتیم سمت قرارگاه از شهر لاذقیه که میگذشتیم وضع حجاب زنان در این شهر کامل نبود..
محسن پرده اتوبوس را میکشید تا چشمش به گناه نیفتد ...
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
به تغذیه اش خیلی اهمیت میداد، میگفت:
«مومن باید بدن سالم داشته باشه!»
یکی از چیزهایی که ترک کرد نوشابه بود!
توی اردوهای جهادی یا هر جایی که نوشابه همراه غذا بود نوشابهاش رو به مزایده میذاشت و میفروخت...
معمولاً از ۵۰ تا شروع میشد یادمه یک بار یکی از رفقا ۵۰۰ تا خرید!!
البته هر کسی #صلوات بیشتری میفرستاد نوشابهاش مال اون بود☺️
#شهید_محسن_حججی🕊 🌹
موقع خداحافظی دستی زدم روی شانهاش:
زود این ستارهها را زیاد کن که سرهنگ بشی
گفت: ممد، آدم باید ستارههاش برای خدا
زیاد باشه، ستارهی سر شونه میاد و میره!
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
میخواست برود سرکار از پلههای آپارتمان، تندتند پایین می آمد!
آنقدر عجله داشت که پله ها را دوتا یکی رد می کرد! جلوی در خانه که رسید، بهش سلام کردم گفتم: آرام تر فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرِکارت!
سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت:
علیآقا! همین یک دقیقه یک دقیقه ها
شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می اندازد!
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
از در پادگان پیاده میرفت سمت زرهی، ولی من با ماشین داخل پادگان تردد میکردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت: میخوام ورزش کنم. دفعهی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی! این ماشین بیتالماله، تو داری باهاش میری موظفی. اگه می خواستن، برای منم ماشین میذاشتن.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
یک بار با محسن سوار ماشین بودیم. گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار. رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار! پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت: ناراحت نشو! برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم. جلوی یک مغازه ترمز کردم. دو تا توپ بادی خرید؛ مثل همان توپی که ترکیده بود. خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا می شوند که دست از موبایل و بازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را سرگرم کنند.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
بعضی از روزهای جمعه تلفن همراهش خاموش بود. وقتی دلیلش رو میپرسیدم میگفت: ارتباطم را با دنیا کمتر میکنم تا
کمی زمانم را برای امام زمانم اختصاص بدم.اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم؟!
📎به روایت همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
یکبار قرار بود با بچه ها برویم موج های آبیِ نجف آباد. سانس استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده.
توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که: نماز رو چکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه. جواب دادم: تو بیا، بالاخره یه کاریش می کنیم.
گفت: شرمنده من نمازم رو می خونم بعدش میام.گفتم: همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی؛ باید همه رو بستنی بدی.
قبول کرد. نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد.
📚حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
بعد از آنکه محسن وارد سپاه شد، عصر ها به کتابفروشی می آمد و پولی را که از این کار به دست می آورد برای اردوهای جهادی کنار می گذاشت.
محسن کار برق کشی هم انجام می داد، پول دست مزدش را در قُلَّکی که برای این کار کنار گذاشته بود، جمع می کرد و هر دفعه که به اردوی جهادی می رفتیم، سه، چهار میلیونی که جمع کرده بود را خرج اردو می کرد.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹