#عاشقانه_شهدایی
مراسم عروسی ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم .
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری ؟
می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبردار گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود .
من رضا را خیلی دوست داشتم ، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود . بعد از رضا پرسید : شما چه آرزویی دارید ؟
گفت : همین که خانم گفت .
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#عاشقانه_شهدایی
سالن عروسی ما؛ سلف سرویس دانشگاه بود.
وقتی که سر کلاس درس این را برای بچهها تعریف میکنم، میبینم که بچهها اصلاً در مخیلهشان نمیگنجد.
وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم.
دکتر گفت میخواهی خانه بگیرم؟
گفتم نه؛ خوابگاه خوب است.
با لباس عروس از پلههای خوابگاه بالا رفتم.
یک سوئیت کوچک متأهلی داشتیم.
آقای دکتر صالحی استاد ما بود.
ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند.
یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم.
با افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم.
بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هستهای صحبت کردیم.
- - - -
در آن سوئیت یک صندلی نداشتیم که پشت میز کامپیوتر بنشینیم.
کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیمها زیر چرخ خیاطی میگذاشتند، گذاشته بودیم.
پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر میایی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. من فقط یک دانه صندلی دارم
#شهید_دکتر_مجید_شهریاری
#عاشقانه_شهدایی
شب که پلک هام رفت روی هم ،
حلقه ام را در آورد .
برای نماز که بیدار شدم ،
خندید و گفت :
خانوم اینجوری وضو نگیریا ،
حلقه ات رو در بیار و دستت رو بشور ...
دور انگشتم ( زیر حلقه ) نوشته بود :
دوستت دارم .
گفتم : وای سعید ...!
من اینو چطوری پاک کنم ؟
#شهید_سعید_سامانلو
#عاشقانه_شهدایی
خانه ما و آنها روبروی هم بود یك روز ناهار آنجا می خوردیم و یك روز اینجا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند. خانمش به نظر كمی دمق بود. پرسیدم: « چی شده ؟ »
چیزی نگفت: فهمیدیم كه حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در می زنند. در را باز كردم. یوسف بود. روی یك كاغذ بزرگ نوشته بود. « من پشیمانم » و گرفته بود جلوی سینه اش .
همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد .
این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود .
شهید یوسف کلاهدوز🌷🕊
📚هالهای از نور