eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدر
✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت: عید اصلی ما شیعیان عید غدیره سعی کنید تو دید و بازدید بیشتری داشته باشید و تو خونه هاتون سفره ی عید بندازین و این سنت رو احیا کنید. صله رحم با سادات رو فراموش نکنید. شهید مدافع حرم محمد‌ بلباسی🌷
علی‌عشق‌است علی‌نوراست؛ علی‌نورٌعلی‌نوراست!
تازه داماد بود و قرار بود مراسم عروسی‌اش برگزار شود خودش در سـوریه بود؛ به خانواده گفت: کارت مراسم را پخش کنند ... وعده داد که خودش را می‌رساند! خانواده هم کارت‌های عروسی‌اش را پخش کردند. راست می گفت؛ خودش را رساند, اما چگونه ...! پاسدارمدافع‌حرم؛ 🌷
اگه اون زمان روز غدیر با امام علی علیه السلام بیعت می کردی، بعدش چقدر پای امامت می موندی؟! الان چقدر پای بیعت با موندی؟!
تاحالا مرگ رو با چشات دیدی!؟ ✍یک ساعت پیش تو جاده رشت به تهران با کامیون تصادف کردیم ماشین داغون شد ، اما خدا به چهار سرنشین رحم کرد و فقط دست یکی از رفقا شکست! تازه افسر راهنمایی رانندگی و امداد و... اومده بودن بچه های مارو جمع کنن که تو لاین مقابل یه پراید وسط بزرگراه ترمز میزنه ، دوتا ماشین خارجی با فاصله زمانی زیر ۳ ثانیه میزنن به پرایده و درواقع لهش میکنن از سه سرنشین دوتاشون فوت شدن! بچه های اینور میرن کمک اونا و... ی لحظه خودمون رو گذاشتیم جای اونا.. ختم کلام؛ امروز فرشته‌ی مرگ تا یک قدمی ما اومد ، اما پشیمون شد شاید باید به چشم فرصت دوباره بهش نگاه کرد شماهم قطعا موارد مشابه و مرگ ناگهانی زیاد دیدید! اما چنتامون به فکر این افتادیم که شاید من هم! ؟ رفیق چک سفید امضا بهت ندادن همیشه جوری زندگی کن که انگار دقایقی قبل رفتنت یا رفتنشه.. اونوقت زندگیت سراسر عشق ، ایثار و محبت میشه! هرچیزی نمیگی! هرکاری نمیکنی! و خیلی کارها رو که باید ، انجام میدی! هرگز یاد مرگ و یاد رو فراموش نکن🍃
🍂تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند... وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود به سختی گفت: کمکم کنید روی زانوهام بشینم... بهش گفتم: برا چی؟! خون زیادی ازت رفته.... گفت: آخه ارباب اومده، می خوام بهش سلام بدم.... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله❤️ ●ولادت : ۶۴/۴/۳۰ - رامسر ●شهادت: ۹۴/۹/۲۹ - خانطومان سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱ساده و بی آلایش و کم حرف و خندان بود. برق کار ماهر و پر کاری بود. 🍃صداش زدم گفتم : حسین آقا بیا ناهار گفت فعلا کار دارم بعدها فهمیدیم روزه است بی سر و صدا کارش را انجام می داد و به اندازه چند نفر کار میکرد بزرگترین خصلتش بی ادعا و بدون هیاهو بود. ❤️ شهید حسین بواس 🌷یادش با ذکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها معلم زنگ انسانیت.mp3
4.85M
مسیر دنیا، بسرعت بسمت گشایشِ رمزهای ظهور، به پیش می‌رود ! اما .... چیزی شبیه خواب، انسان‌ها را در لحافِ خود پیچیده ، تا نتوانند باطن اتفاقات شگرف را ببینند ... دنیا بیدار شده، و نیازهایش را فریاد می‌زند! آیا ما بیدار شده‌ایم؟ و به مقام اعلامِ نیاز، رسیده‌ایم؟ 💥 برای خودمان و دیگران، چه کنیم ؟
✍سیزدهم بهمن ۱۳۶۷ محمدهادی در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. درست مصادف با شهادت امام هادی (علیه السلام ) متولد می شود بر همین اساس نام او را محمد هادی می گذارند. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی نزدیکی شهر سامرا به شهادت رسید.🍃 🍃هادی ذوالفقاری به شهید ابراهیم هادی نیز بسیار علاقه مند بود،او همیشه جلوی موتورش عکس بزرگی از این شهید گرانقدر نصب داشت و در خصلت‌ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود... 🍂روزها در کار می کرد و عصرها با موتور! 🌱با پولی که می گرفت گره بسیاری از دوستان و آشنایان به خصوص را باز می کرد! از شهید هادی ذوالفقاری پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت: انتقام سیلی حضرت زهرا رو بگیرم... 🕊از جانبازان فتنه 88 بود، تاپای شهادت رفت اما انگار هنوز موقع شهادتش نبود... ✍یک هفته پیش از شهادتش وصیت نامه خود را نوشته و در آن ذکر کرده بود :"دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمی‌توانم زنده بمانم" 🌱میخندید و میگفت من چهره زیبایی ندارم، اگرشهیدشوم کسی برایم عکس طراحی نمیکند، نمیدانست قرار است صورت و سیرت زیباو نورانی اش الگوی جوانان شیعه شود...مثل امام هادی...مثل شهید هادی...حالا او هم هادی راه جوانان شده است... شهید محمد هادی ذوالفقاری🕊 🌷یادش باذکر
✍ پیامبراکرم صلّی الله علیه وآله: اگر تمام درختان قلم شوند و دریاها مرکب شود و جنّیان حسابگر باشند و آدمیان، نویسنده شوند، نمی‌توانند فضایل علی‌بن‌ابی‌طالب را بنویسند. 📚 بحارالانوار، ج۴٠، ص۴٩
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
✍محور همه فعالیت هایش نماز بود. ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد میخواند. دیگران هم به نماز جماعت دعوت میکرد. ❤️
باسلام خدمت تک تک شما عزیزانِ کانال کمیلی ❤️ 🍃رفقای قدیمی ✨اونایی که بیش از یک سال و بعضیا حتی از تلگرام همراه ما بودید ، یعنی بیش از ۴ سال! از کانال کمیل برامون بگید تو این زمان نسبتا طولانی ، چه چیزی باعث شد همراهی کنید ؟ چه پَستی و بلندی هایی رو مشاهده کردید؟ انتقاد ، پیشنهاد و در کل نظرتون در رابطه کانال کمیل و حتی خادمینش چیه؟ حرف ناگفته ای که نیاز به گفتن باشه!؟ ✨ @shahidgomnam26 پل ارتباطی شما با خادمین کانال کمیل👆
کاری کنیم خوشش بیاد خلقِ خدا داره...
اگه میخوای نوکر امام حسین علیه السلام باشی قبلش باید نوکر پدر و مادرت باشی سمعاً و طاعتاً
او مدام در تلاش بود تا گمنام بماند اما حالا میبینیم که چگونه بر همه آشکار است!