هر کی آرزو داشته باشه خیلی خدمت کنه
شهید میشه...!
یه گوشه دلت پا بده؛ شهدا بغلت کردند...!
ما به چشم دیدیم اینارو
از این شهدا مدد بگیرید مدد گرفتن
از شهدا رسمه
دست بذار
رو خاک قبر شهید بگو:
" حسین! به حق این شهید یه نگاه به ما بکن...!
حاج آقا پناهیان
شهدا گاهی نگاهی
#تفکر
هدایت شده از کانال کمیل
جزء ششم(@Iran_Iran).mp3
3.98M
@salambarebrahimm
💠جز ششم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
یهو میومد میگفت : چرا شماها بیکارید؟! میگفتیم: حاجی نمیبینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!
میگفت: نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر .. همینطور که نشستی، هرکاری که میکنی ذکر هم بگو ..
وقتی کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا بود...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_من
کانال کمیل
#شهید_محسن_حججی قسمت دوم ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍 از زبان همسر شهید فردا یا پس فردا
#شهیدمحسنحججی
ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍
از زبان همسر شهید
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان.
#مادر_محسن گوشی را جواب داد.
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. " اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد...
+یعنی میشه از دنیا دل بکنیم
مام شهید شیم؟؟
.
.
.
_شهید شدن دل بریدن میخواهد...
دنبال چی میگردی!؟
اون همینجاست…کنارت
فقط کافیه بهش شک نکنی!
همه چیو بسپار بهش
مگه نگفته صدام کن تا اجابتت کنم؟!
همین الان یه(یارَب) بگو
دلت آروم میشه
یجوری باشیم که
رو پیکرمون این دعا رو بخونن :
اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهم إِلّا خَيْراً
#مثل_سردار
#به_وقت_بندگی
🌸چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن.
#شهید_محسن_حججی
به روایت دایی همسرشون
چه قشنگ میگفت #شهید_حاج_حسین_همدانی :
دشمنان نمیدانند و نمیفهمند
که ما برای #شهادت
مسابقه میدهیم..
و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این
است که از سوی #خدا آمدهایم
و به سویِ او میرویم 🕊🌷
گفتم:
محمد این لباس جدیدت
خیلی بهت میاد...
گفت: لباس شهادته!
گفتم:زده به سرت!
گفت:می زنه ان شاءالله!
چند ثانیه بعد از انفجار رسیدم
بالای سرش، نا نداشت، فقط آروم
گفت: دیدی زد!!!
#شهید_محمد_مهدوی
اینجا همه مجنون اند ♥️
بچه ها اگه دوست خوب داشته باشید
جاهای خوب خوب میبرتتونا...
#رفیق_شهید
#شهید_ابراهیم_هادی
جزء هفتم(@Iran_Iran).mp3
4.21M
@salambarebrahimm
💠جزء هفتم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
کانال کمیل
⬇️#اول_و_آخر_ضعیف ⬇️ @salambarebrahimm 💠 دو نفر هستن که نمی تونن پشه رو از خودشون دور کنن. یکی بچ
⬇️ #قرآن_در_سکوت ⬇️
@salambarebrahimm
💠 خیلیها با شنیدن صدای قرآن مسلمون شدن، حتی بدون این که معنی قرآن رو متوجه بشن و بدون این که عربی بلد باشن. واقعا دلیلش چی میتونه باشه؟
اونا آهنگ گوش نواز قرآنو شنیدن و با نورش دلشون روشن شده. حالا چطور شده ما موقع شنیدن صدای قرآن هر کاری میکنیم جز گوش دادن؟
حیف نیست این نور و آهنگو از دست بدیم؟
تا ساکت نباشیم نور قرآن و آهنگ گوشنوازش سراغمون نمیاد.
سكوت و گوش سپردن به قرآن، زمینه ى برخوردارى از رحمت الهى است.
🔻وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ
🔻وقتی قرآن خوانده میشود به آن گوش کنید و ساکت باشید تا مورد رحمت قرار گیرید
📔 آیه ۲۰۴ اعراف
#خودمونی_های_قرآنی
یه مذهبی نباس از
متفاوت بودنش با بقیه بترسه!
زیبایی در عین تفاوت هاست!...
پس با افتخار
به خودت و بقیه بگو که معتقدی!😊
#مذهبی_طور
خدای من❣
ﺑﺮﺍی ﺩﻟم #اﻣﻦ_ﻳﺠﻴﺐ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ
تا آرام گیرد این قلب نا آرام...
به هر اداره ای که می رویم ؛
کارمند نشسته و ارباب رجوع ایستاده !
به جز کلاس درس ...
که ارباب رجوع نشسته و معلم ایستاده
✅تنها دو نفر به ما می آموزند :روزگار و آموزگار اولی به قیمت عمرمان دومی به قیمت عمرش .
🌺 #روز_معلم به همه آنها که حتی یک کلمه به ما آموختند مبارک 🌺
کانال کمیل
#شهیدمحسنحججی ماجرای آشنایی شهید حججی با همسرش😍 از زبان همسر شهید #قسمت_سوم تا اینکه یک روز ب
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_چهارم
💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟
از زبان همسر شهید
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست. میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "
اما او دست بردار نبود.
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد.
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید.
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.
محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊
حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل #خوشحال_نبود و #نمی_خندید.
رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای #دعا کردن بیا برای هم دعا کنیم. "
.
بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. "
دلم هری ریخت پایین.
اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.
من تازه عروس باید #شب_عروسی هم برای #شهادت شوهرم دعا میکردم‼️
اشک هایم بیشتر بارید.
نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "
خودم را جمع و جور کردم.
دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم،
گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی.
فقط یک شرط داره.
اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊
سرش را تکان داد و گفت: " قبول. "
گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊
نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش میزند! 😔
#ادامه_دارد...
#خاطرات_جبهه
در سن ۱۸ سالگی بعد از چند سال شاگرد بنایی، بنا شده بود
روزها کار و شب ها درس می خواند
بالاخره بعد از انقلاب دیپلمه شد
بعد از مدتی همکاری داوطلبانه با نهضت سواد آموزی به عنوان معلم از دزفول به یکی از روستاهای محروم دهلران رفت
در کنار معلمی برای اهل روستا حمام و مسجد ساخت و مدرسه را تعمییر کرد
با شروع جنگ به دزفول برگشت و برای دفاع به جبهه ها اعزام شد
در عملیات رمضان اسیر دشمن شد
در اردوگاه اسیران هم دست از آموزش برنداشت
یکبار او را به مقر فرماندهی بردند و تا سرحد مرگ او را زدند.
در یکی از مراحل شکنجه توانست به یک نصف مداد دست پیدا کند
خیلی خوشحال شد حالا دیگر می توانست با این مداد روی کاغذهای پاکت سیگار بنویسد و به بچه ها راحت تر آموزش دهد.
او را به هر اردوگاهی منتقل می کردند دست از آموزش هم بندان خود برنمی داشت
با تمام رعایت جهات امنیتی در نهایت، یک خبر چین نفوذی از داشتن مداد مطلع شد و به بعثی ها خبر داد.
او را به مقرفرماندهی بردند دو ساعت بعد او را نیمه جان داخل اتاق پرت کردند. لباس هایش پاره، بدنش سیاه و صورتش کبود بود.
از درد به خود می پیچید درد سرش از همه بدتر بود در حین کتک زدن با دسته کلنگ محکم به سرش ضربه زده بودند حالت تهوع امانش نمی داد
آن روز محمد روزه مستحبی گرفته بود هفدهم مرداد ماه و گرمای عراق .
هنگام اذان مغرب فقط با کمی آب افطار کرد.
چند لحظه ای آرام گرفت و گویا درد مهلتی به او داده است از کیسۀ انفرادی خود عکس فرزندانش را که از طریق صلیب سرخ بدستش رسیده بود در آورد و مرتب نگاه می کرد و زیر لب می گفت دیدار به قیامت.
نیمه های شب حال محمد خیلی بد شد.
بچه ها رفتند پشت پنجره و داد زدند(( حرس حرس )) یعنی نگهبان نگهبان
بعد از ده بیست دقیقه یک بعثی از طریق پنجره در حالی که بد و بیراه می گفت داد زد چه خبرتونه؟
بچه ها گفتند: محمد داره می میره حالش خیلی بده
خیلی راحت گفت: خوب بمیره و رفت
بدن محمد سرد شده بود بچه ها گریه می کردند.
با صدای گریۀ بلند بچه ها، چندتا بعثی سررسیدند و در را باز کردند . محمد پر کشیده بود. پیکر پاکش را به بیرون از اردوگاه بردند.
بیاد معلم شهید و اسیر و غریب محمد فرخی⚘
#معلم_اسیر_شهید
#روز_معلم
نماهنگ _ تنهاترین.mp3
2.83M
@salambarebrahimm
حاج مهدی رسولی🌺
روم سیاهه یابن الزهرا "س"😔
تو برای من دعا کن
گاهی اوقات ما یک غصههایی داریم که
منشاء آن معلوم نیست و فرد نمیداند
که چه اتفاقی افتاده است
که دلشگرفته است
در این مواقع باید گفت :
ان شاءالله که خیر است
گاهی دل گرفتنی هایی است که هیچ منشأیی ندارد و فرد به سبب آنها غصه میخورد ؛
در حدیث داریم که این غصه خوردن های بدون منشأ سبب آمرزش گناهان میشود♥️
#آیتالله_فاطمی_نیا