eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
😉 رنگ و بوی خاصی داشت مسئول به آقا مرتضی گفت: مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی بود برگه هایی را ڪه در آن و بزرگان نوشته بودیم،بین توزیع ڪردیم و جالب آنڪه عده ای به ما گفتند: آن جملات راه را عوض ڪرد... 🌷 💐 @SALAMbarEbrahimm
💠 🌷 💢⇐ نسبت به اطرا فش بی تفاوت نبود🚫، مثلا اگر همسایه مشکلی داشت، مشکلش را رفع می کرد حتی در خیابان اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد بی تفاوت رد نمی شد. 💢⇐در روز خرید صحنه ای که خودم بودم و دیدم؛ برای خرید رفته بودیم و قصد برگشتن داشتیم که یک موتور که دو نفر خانم و آقا سوارش بودند و معلوم بود که رابطه با یکدیگر ندارند، تصادف💥 کرد و آقای موتور سوار از ترس اینکه بلایی سر خانم آمده باشد فرار کرد. 💢⇐آقا مهدی با دیدن این صحنه به من گفت که در خودرو بنشین و درها را قفل کن وخودش را به سرعت به رساند و با منحرف کردن موتور سوییچ را در آورد و مانع فرار او شد تا پلیس بیاید و رسیدگی کند. 👈راوی:همســر شهید ❣ @SALAMbarEbrahimm
تازه #عقدکرده بود گفتم: نرو به صحنه #درگیری گفت: #شهادت🕊در راه انقلاب واسلام از #عروسی برایم شیرین تر ولذت بخش تراست #احلی_من_العسل همرزم‌شهید #مهدی‌جودکی #درگیری‌باگروهک‌پژاک @SALAMbarEbrahimm
مراسم مان را ظهر☀️ گرفتیم که به چشم نیاید و داغداری خانواده شهداء حفظ شود👌. آمدیم توی اتاق که بخوریم؛ در را بست و پشت آن ایستاد، رو به من کرد و گفت:😊 می دونی که تو این لحظه دعای ما ؟ گفتم: آره ولی الان بیا ناهار بخوریم. گفت: روزه ام. گفتم: تو روز روزه گرفتی؟؟ گفت روزه ی نذره❤️ گفتم: چه نذری؟ گفت: این که همون طور که خدا منو تو عید متولد کرد تو عید غدیر هم مزدوج کنه 😍حالا من دعا می کنم تو آمین بگو. دستم را به بلند کردم. گفت: خدایا همون طور که منو در عید غدیر متولد کردی 😇و در عید غدیر مزدوج کردی، در عید غدیر هم به برسان. غدیر هر سال 📆که می آمد منتظر خبرش بودم. غدیر آخر که خبر شهادتش را در برایم آوردند گفتم: سال هاست منتظر شنیدنش بودم.😔 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کجا و ما کجا...؟!⁉️ گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک شهدا تنگ می شود... ❤️ ازدواجی به سبک .... که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت به حرم بود... مراقب بود در مجلسش نشود... آخر مهمان ویژه ی مجلسش بود... ❤️ ازدواجی مثل ... که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا نماز شُکر بجا آورد‌... میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول و بی بند و باری باشد اما فهمید که همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان... ❤️ یا مثلا ازدواجی شبیه به ... که همسرش گفت نمیخواهم ام بیشتر از یک جلد قرآن و شاخه نبات باشد... او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ... ❤️ یا دلم برای ازدواجی به سبک تنگ شده... که خرید عقد همسرش یک و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی_چهل نفر مهمون برگزار کرد... ❤️ یا شهید که زندگی شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی در اوایل زندگی... ❤️یا شهید که اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می شد... ✅✅✅آن روز ها مراسم را ساده میگرفتند در انتخاب همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر... عمل میکردند و زندگی میکردند... ⛔️⛔️⛔️این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر و بدبختی زیاد است... ⚠️ما بجای توجه به "شعائر" الهی به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم.... ‼️‼️به راستی که همه ی ما میدانیم راه و شهدا چیست ... و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می کنیم....
کانال کمیل
#شهید‌محسن‌حججی ماجرای‌ آشنایی‌ شهید حججی‌ با همسرش😍 از زبان همسر شهید #قسمت_سوم تا اینکه یک روز ب
💟جلسه و شهید حججی💟 از زبان همسر شهید توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست. می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? " گفت: "اول بعد هم ."😇 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله." گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! " اما او دست بردار نبود. آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩 یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁 قاه داشت میخندید. دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و . رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. " . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود. من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. " خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...