کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله:
اَحَبُّ الْاَعْمالِ اِلَى الله الصَّلاةُ لِوَقْتِها، ثُمَّ بِرُّ الْوالِدَيْنِ، ثُمَّ الْجَهادُ فى سَبيلِ الله.(1)
دوست داشتنى ترين كارها نزد خداوند #نمازاولوقت، سپس نيكى به پدر و مادر و سپس جهاد در راه خداست.
رفیق...!!
از چند روز دیگه میوفتی دنبال کار هیئت و این طرف و اون طرف...
دمت گرم، سرت سلامت اجرت با خود آقا...
منتهی حواست رو جمع کن نکنه خدای نکرده با کسی بدخلقی کنیا...
این راه #راه_اخلاقه تا اخلاق نداشته باشی، دستت هیچ جا بند نیستا...
موکب و اینا رو نمیگم منظورم دل امام حسین علیه السلام هست...
#بعضیابادقتبخونن👉
✍نگو با من که نیست.!! #دقیقاباخودتم 👉
💢طلبه ای که تو فضای مجازی با خانم ها شوخی میکنی میگی و میخندی
بسیجی که صبح تا شب به اسم امر به معروف از بله رسیدی به جانم با ناموس مردم
بچه هیئتی که
هرجور که میتونی داری تو فضای مجازی با فرق سر کج و انگشتر و چفیه ات دلبری میکنی
آهای خادمالشهدایی که توی گلزار چشمتو مواظبت نمیکنی
#یهلحظهوایسا !
کانال کمیل
#بعضیابادقتبخونن👉 ✍نگو با من که نیست.!! #دقیقاباخودتم 👉 💢طلبه ای که تو فضای مجازی با خانم ها شوخ
تو نمیتونی بگی من برام مهم نیست بقیه راجع بهم چی فکر میکنن
آره
نمیتونی !
چون یه لباس مقدس تنت هست که توی همون لباس ها شهید دادیم
چه لباس مقدس طلبگی ، چه بسیجی و چه هیئتی و چه خادم الشهدایی
تو فقط خودت نیستی !! بقیه تورو به اسم صاحب لباس هات میشناسن
از این بالا تر؟؟؟
وقتی اون لباس رو انتخاب میکنی ، محدود میشی به رعایت کردن یک سری اصول !!
کانال کمیل
تو نمیتونی بگی من برام مهم نیست بقیه راجع بهم چی فکر میکنن آره نمیتونی ! چون یه لباس مقدس تنت هست
گناه واسه همه اشکال داره
اما واسه منو توعه به ظاهر مذهبی دو برابر یا بیشتر اشکال داره مشتی !!
میدونی چرا؟؟
چون تا اشتباه بکنی ؛ میگن اینم از آخوند هامون ، اینم از بسیجی ها ، اینم از هیئتی ها و نوکرای ارباب ، اینم از خادم الشهداهامون
به پای صاحبت میپیچن گناهتو !
با اسم و رسم دین بازی نکنین به والله که اون دنیا
همین دین یقه ی تک تکتونو میگیره...
✍خیلی پیشروی کرده بودیم، چند نفر از جلو به طرفمان میآمدند و قد یکی از آنها، حدود یک متر از بقیه بلندتر بود.
همین باعث شده بود که تا هر کدام از بچهها، حدسی دربارهاش بزنند که کیست،جلوتر که آمدند حاج مهدی را شناختم که روی شانه یکی از عراقیها نشسته و اسلحهاش را به طرف بقیه گرفته بود با اینکه هر دو پایش زخمی شده بود، اما پنج عراقی را اسیر کرده و روی شانه یکی سوار شده بود تا به خط خودی برسد.
بعداً خودش تعریف کرد که فقط یک گلوله داشته و با همان، یکی از عراقیها را که به طرفش حمله کرده بود میزند و بقیه را هم اسیر میکند.
سردار شهید حاج مهدی کازرونی یار و همرزم سردار حاج قاسم سلیمانی از ابتدای جنگ تا شهادت و مسئول فرماندهی طرح عمليات #لشكر_ثارالله
سردار سلیمانی در مورد #شهید کازرونی گفت: من به جرائت قسم میخورم ذرهای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه ندارد...🍃
🌷یادش با ذکر #صلوات
منبالایآسماناینشهر
خداییدیدهامکههرناممکنی
راممکنمیسازدفقطکافیست
زمانشبرسد...🌱
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
مادنبالگمشدهایی هستیم ؛
کهازرگگردنبهمانزدیكتره . . .🌱
#نمازاولوقت
التماس دعا...
آهنگرها یه گیره دارن وقتی میخوان روی یه تیکه کار کنن اون رو تو گیره میذارن...
خدا هم همینطوره اگه بخواد روی کسی کار کنه اونو تو گیره ی مشکلات میذاره و بعد روی اون کار میکنه...😉
گرفتاری ها نشونه ی عشق خداوند هست...
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همان
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد