اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان عجل الله
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّهَ الله یا اباصالحَ المَهدی
یا خلیفهَ الرَّحمن و یا شریکَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّان، سیِّدی و مَولای
صبحتون معطر به عشق مولا 🌸
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
....نگهبانی شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود. یک شب که نگهبان ها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینهخیز میرفتند و غَلت میزدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد.
تنبیهِ نگهبان ها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آن ها شروع کرد به سینه خیز رفتن. محمود که نگاه های متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس میخوام اینا رو تنبیه کنم؛ به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».
#شهید_محمود_دولتی_مقدم🌷
📚مجموعه رسم خوبان،
📗کتاب مقصود تویی
«بزرگ ترین فضیلت امیرالمؤمنین در قرآن، آیه #مباهله است» آقاجانمان امام رضا علیه السلام فرمود.
خدایا
هر "گره اى" که به دستِ تو باز شد
من به شانس نسبت دادم!
هر"گره اى" که به دستم کور شد
مقصر تو را دانستم🍂
خدای من
کمکم کن
تابفهمم توکنار منی ،
نه روبروی من!🍃
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند...!!
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
✍یاد سردار شهید محمد گرامی بخیر
که هیچ چیز مانع #نماز_اول_وقتش
نمی شد
داشتیم تو اطاق در مورد شرایط زندگی صحبت میکردیم میگفت من کسی نیستم که اینجا بمانم من مرد جنگ و جبهه هستم
من...
داشت حرف میزد که صدای اذان بلند شد .
عذر خواهی کرد و رفت برای #نمازاولوقت..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😘❤️❤️❤️
اگه عشق توهم هست ، اونقدر نشر بده تا دشمناش کور بشن☺️
جان و جهانم به فدایت آقاجان❤️
کانال کمیل
😘❤️❤️❤️ اگه عشق توهم هست ، اونقدر نشر بده تا دشمناش کور بشن☺️ جان و جهانم به فدایت آقاجان❤️
درسته حاجی دیگه مثل گذشته بینمون نیست😔
🌱 اما یکی هست که حاج قاسم افتخارش سربازی این آقا بود...
درسته دیگه کسی مثل حاج قاسم نداریم💔
✨اما فرمانده چشم و امیدش به شما قاسم های آینده اس...
مکتب سلیمانی هنوزم پذیرش داره...
بدو تا جا نمونی🍃
✍مدارک لازم ؛ اخلاص ، تقوا ، تلاش ،بصیرت ، ولایت
🌷پایان نامه ؛ #شهادت..🕊 اما بعداز فتح قدس✌️
راه نیمه تمام رو به سرانجام میرسونیم و با شما کمیلیها به امامت امام خامنهای نماز جماعتی به یاد ماندنی تو بیت المقدس میخونیم😉
ان شاءالله...🌱
✍چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دورهاش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آمادهایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی میرسید، امان نمیداد؛ شروع میکرد به بوسیدن. مخمصهای بود برای خودش. خلاصه به هر سختیای که بود از چنگ بچههای بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجیهایی...».
👤 #شهید_مهدی_زینالدین
📚 «۱۴ سردار | ۱۱۴ خاطره برگزیده از ۱۴ سردار شهید»
📖 صفحات ۲۹ و ۳۰
Eita⇨Rayhehgod .mp3
274.7K
اگر دعا کردی و اجابت نشد
حکمت داره...
صبور باش و تلاش کن🌱
4_5778269436045694459.mp3
3.47M
#منبدونتومیمیرم😔
صلی الله علیک یاابااعبدالله❤️🍃
هنر اینه تو خلوتت با #امامحسین مانوس باشی
وگرنه تو هیئت با امام حسین حال کردن که هنر نیست...
چقدر خلوتامونو با امام حسین علیه السلام میگذرونیم...؟!
دیدی یه جایی یه کار بدی کردی؟!
بعد میخوای هیچکس نفهمه اما انقدر تابلو بازی درمیاری مامانه میفهمه؟!
تهدیدت میکنه به بابات میگما توام از، روی حیا دلت نمیخواد بابا بفهمه، کز میکنی گوشه اتاق به قول معروف به کار اشتباهت فکر میکنی!!
یه حسی تو دل مامان میوفته که آبروتو میخره و به بابا نمیگه...
اون حسه #خداست...
فهمیدی که از، کجا گفتم ؟!
واسطه میشه ابروتو بخره ...
آبروی بنده اش رو، اونم کدوم بنده اش رو؟!
همونی که گناه کرده...!!
بعد دیدی وقتی خیالت راحت شد که به بابا نمیگه یه حال خوب ته دلته؟!
اون ته ته یه حس آرامشه تو دلت اونم خداست...
آبروی همون بنده ی گناه کارشو میخره تا حالش #خوب بشه میدونی چرا؟!
چون شیطون اومده حال ماها رو بد کنه
اصلا کار شیطونه میگه تو کار خوب بکن اما حالت بد باشه من راضیم...
دیدی تا یه مدت چشمت به چشم مامانه که میخوره با خجالت سرتو به زیر میگیری؟!
خدا عاشق اون خجالته اس
اصلا خودش گفته بنده ی من با خجالت بیاد در خونه ام من با جون و دل براش اغوش باز میکنم...
حالا دیدی چقدر مهربونه خالقمون؟!
همون کسی که بعضی جاها خودمونیم دیگه
یادمون میره برای داشتن یا نداشتن چیزی باید از اون بخوایم نه بنده هاش...
اصلا به نظرتون این خدا با این همه لطف، به بنده هاش نه میگه؟!
باور کن نمیگه ...
یه کم نهج البلاغه بخونیم
به آن که تو را نمیخواهد #دل مبند...
نامه ۳۱ نهج البلاغه آقا امیرالمومنین
بعضیا
نه دردمونو میفهمن نه حرفامونو
ولی خیلی قشنگ قضاوتمون میکنن..!
✍ظاهرت ، باطنت ، تمام وجودت اگه بامن فرق داشته باشه
اگه روزی هزار نفرتون با هزار قضاوت و اهانت ، مستقیم و غیرمستقیم ، تو دنیای مجازی و واقعی روبروی ما قرار بگیرید
بازم ما کنارتونیم
سیل بیاد هستیم
آتش سوزی بشه هستیم
داعش حمله کنه هستیم
کرونا بیاد هستیم
هرجا احساس کنیم جان ، مال و ناموس شما در خطره
ما سپر بلای شما میشیم ، برای کمک کردن به شما برامون مهم نیست نوع پوشش یا اعتقادات شما متمایل به کدوم سمته ، برامون مهم نیست شما چی میگید یا چقدر ناجوانمردانه مارو قضاوت میکنید ، هرچند اگه ته دلمون آتیش بگیره
برامون مهم نیست کار هامون دیده بشه یا نه
اما هرجا که رضایت خدا درش باشه ماحاضر و عاملیم و نمیذاریم تار مویی از شما کم بشه حتی اگه به قیمت یتیم شدن بچه های خودمون تموم بشه...!
حالا میخوای تا صبح به ما فحش بده ، قضاوت کن یا تهمت بزن !