1_29724205.mp3
4.04M
#شور احساسی #اربعین
ذکرِ خیرِ خوبی هات تربت کرب و بلات
از تولد تا وفات کامم رو پر کرد
#سید_رضا_نریمانی
@salambarebrahimm
#ليلى_با_ماست....
🌷....توى عمليات بعد از اينكه قله ها را تصرف كرديم، داخل سنگرى شديم كه كمى استراحت كنيم. متوجه زنبورى شديم كه توى سنگر پرواز مى كرد. آنقدر كه از زنبور مى ترسيديم از خمپاره و توپ نمى ترسيديم!!
🌷....چفيه هامان را درآورديم و شروع كرديم تكان دادن توى هوا تا زنبور بيرون رفت. كمى هم دنبالش رفتيم كه برنگردد. يك دفعه سوت خمپاره و… سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصى به زنبورها پيدا كرديم....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
هركس می خواست او را پيدا كند، می رفت ته خاكريز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هركس می افتاد، داد می زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمی توانست، ديگرانی كه اطرافش بودند داد می زدند: «امدادگر...! امدادگر...».
خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، ديگران نمی دانستند چه كسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «يا زهرا... يا زهرا...»
4_6033087414765879839.mp3
1.64M
💔میان خداحافظی دل منو میسوزونن...
#اربعین
🎤سیدرضانریمانی
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✍به روایت
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل
✫⇠قسمت :1⃣1⃣
✍وصیتنامه شهیده نسرین افضل
«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...»
شهادت بالاترین درجهای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش.
«یا ایتها الفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدلی فی عبادی وادخلی جنتّی.
ای نفس قدسی ودل آرام (بیاد خدا). امروز بحضور پروردگارت بازآی که توخشنود ( به نعمتهای ابدی او ) واو راضی او تواست. باز آی ودرصف بندگان خاص من درآی. ودربهشت من داخل شو.
پروردگارا! سپاس که ما را در مبارزه با طاغوت و براندازی رژیم کفر پیشه و وابسته به شیطان بزرگ، آمریکای جهانخوار یاری فرمودی و به ما رهبری آگاه و پرتوان ارمغان نمودی تا ما را از تاریکها و ظلم رهانید وبا ایجاد وحدت درمیان مردم مسلمان و شهید پرور نظام جمهوری اسلامی رادر این سرزمین مقدس بنا نهاد.
خداوندا، به ما توفیق عبادت و اطاعت عنایت فرموده و ما را از شر هوای نفس محفوظ بدار.
بارخدایا، به ما یاری کن تا با اسلام راستین آشنایی پیدا کرده و در عمل به تعالیم آن بکوشیم.
ایزدا، ما را در کسب علم و ترویج فرهنگ قرآن و اسلام در مدارسمان یاری و موفق دار.
الها! بما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.
خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار.
بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان.
بار ایزدا، به رهبر کبیرمان امام خمینی عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند.
خداوندا، ایران و اسلام را از شر کفار و منافقین و حیلههای زورمداران شرق و غرب و نوکرانشان به دور داشته، رزمندگانمان را در جبهههای حق علیه باطل پرتوان و پیروز بدار.
کریما، ما را در صدور انقلاب خونبارمان به جهان، توان ده و آن را تا انقلاب مهدی (عج) استوار بدار.
همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، شهادت را هم بسیار دوست میدارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا میکنم.
از تو میخواهم اگر میخواهی فردی خداگونه باشی و درس دهنده، از امروز و از این ساعت سعی کنی تماس خود را با خدای خویش بیشتر کنی و همین طور معلّمی باشی جدّی.
پایان
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب «دختری با روسری آبی»، نویسنده: فریبا طالش پور،نشر فاتحان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✨﷽✨
❣ﺣﺴﺎﺳﯿﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎﺏ...
ﺣﺎﻟﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ!
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﮐﺒﺎب ﺣﺴﺎﺳﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﯾﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ چاشنی ﻣﯿﻦ ﻓﺴﻔرﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻟﻮ ﻧﺮﻩ ﻣﯿﻦ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺷﮑمش ﻭ ﺫﺭﻩ ﺫﺭه کباب ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺯﺩ و ﻓﻘﻂ ﺑﻮﯼ گوﺷﺖ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ به مشامت میرسید؛
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮ ﺣﺴﺎﺱ نمیشدی؟؟
"❣شهید مهدی زین الدین❣"
#شهدا_شرمنده_ایم😔
@SALAMbarEbrahimm
#دوست_دارم_مثل_توباشم❤️
🌸در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، #حقوق شما آماده است و هر وقت صلاح بدانی بیا و بگیر. خیلی #آهسته گفت: شما ڪی میری تهران!؟ گفتم: آخر هفته
🌸گفت: سه تا #آدرس رو می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این #خونه ها بده! من هم این ڪار را انجام دادم.بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های #مستحق و آبرو دار بودند.
📚سلام بر ابراهیم1
❤️ @SALAMbarEbrahimm
#گاهی دلتنگ که میشوی
حال ذکر و دعا هم که نداری
در مسجد بشین
سکوت کن و فارغ شو از تمام هیاهوهای شهر و رنگارنگی هایش
با صوت "قرآن کریمش" به داد دلت
خواهد رسید
گاهی کمی سکوت کن تا "صدایش" را
بهتر بشنوی
هدایت شده از همسفرتاخدا
فراز نور - عبدالباسط.mp3
5.48M
شبتون آروم با نوای قرآن که آرامش بخش دل هاست❤️
1_29953093.mp3
3.16M
#روایتگری
شهید مدافع حرم رسول پورمراد
🌷تولد : 26 اسفند 1367
🌷شهادت: 20 مهر 1394
🌷محل شھادت: حلب، سوریه
#تمنای_شفاعت_محضر_حضرت_ارباب_ع😔
@SALAMbarEbrahimm
#سلام_برابراهیم
#راوی: "حسين الله كرم"،اكبر نوجوان
#شکستن_نفس
ابراهیم کارهای عجیبی را انجام ميداد که هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود.
یکبار در تهران باران شدیدی باریده بود و خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند نفر از پیرمردهائی که میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند که چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد و با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
@SALAMbarEbrahimm
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
☘ در حیرتم از "خلقت آب"
🌹اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب می گردد.
اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش میکند.
🌹اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آن را تمیز می کند.
اگر با درخت همنشین شود، آن را شکوفا می کند.
🌹اگر با آرد هم آغوش شود، آن را آماده طبخ می کند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد می شود.
🌹دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده وتأثیرپذیر است، ودرتنهایی مرده و گرفته است.
🌹با یکدیگر بودن های تان را قدر بدانید
#اعجوبه_ریش_خرمایی!
🌷فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟ گفتيم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.» و از او خواستم گزارش آخر رو بده. مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده ی زرباطیه به بدره گذاشت. و....
🌷....و مفصل گفت که: فرمانده تیپ عراقی کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا اونو با سواری می آرن و بقیه ی مسیر رو تا خط با جیپ و نفربر فرماندهی. فرمانده قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه هاش ظرف یک ماه، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند!!!!
🌹خاطره اى از شهید علی چیت سازیان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#زنده_زنده_سوخت
اما آخ نگفت😔
شهید سید_مرتضی_آوینی:
حسین_خرازی نشست ترک موتورم.
بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش می سوخت.
فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد!
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را بر می داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش!
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد!
و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی!
خدایا!
الان دست هام سوخت!
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم!
نمی خوام دست هام گناه کار باشه!
خدایا!
صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه!
برای ولایته!
اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله،
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم!
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم!
بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.
*تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
@SALAMbarEbrahimm
🌹رفقا شهدا خیلی به گردن ما حق دارن، نکنه بجای #رهرو بودن فقط #شرمنده باشیم...
❤️شادی ارواح طیبه ی شهداصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
کانال کمیل
🌷 #افلاکیان_خاکی🌷 🌹شهید محمود کاوه🌹 ...گفت : « برای طراحی ادامه عملیات » سه چهار ساعتی گذشت ، نیا
🌷افلاکیان_خاکی🌷
🌹شهید محمود کاوه🌹
💠 خستگی ناپذیر
( فاطمه عمادالاسلامی - همسر شهید )
یکبار نشنیدم که او بگوید خسته شدم !
بابت آن همه زحماتی هم که می کشید هیچ چشم داشتی نداشت . من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد . هر وقت می آمد مشهد ، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود . روزها می رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می کرد . شب ها هم که می آمد خانه ، تا دیروقت با دوستانش جلسه می گذاشت . تازه وقتی آن ها می رفتند ، تلفن زدن های محمود به جبهه شروع می شد . از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می کرد .
وقتی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می کرد تا برای سخنرانی هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود .
او دائم دنبال همین کارها بود . هیچ وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم . یا با او به دیدن اقوام برویم . نمی دانم خدا چه در وجود این انسان قرار داده بود که اصلا خسته نمی شد .
یکبار بعد از اینکه مدتها تو جبهه مانده بود ،آمد مرخصی . بعد از ظهر بود حدود ساعت چهار ، خوشحال با خودم گفتم :« حالا که آمده حتما چند روزی می مونه و می تونم از سپاه مرخصی بگیرم و تو خانه بمونم .» همان شب حاج آقای محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت . چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود . من هم دعوت بودم . محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودی .
بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند . خیلی کم پیش می آمد که این تعداد دور هم باشند . هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم تو جبهه ها بودند .
مردها یک جا و زن ها اتاق دیگری بودند . از جمع فقط دو سه نفر را می شناختم و بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی شناختمشان . زود باهم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند ، از هر دری صحبت کردیم .
نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم . تو حیاط به حاج آقا محمودی گفتم : آقا محمود را صداش بزنین بگید که ما آماده ایم .
حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : « مگه شما خبر ندارید ؟»
گفتم : چی رو ؟
گفت : رفتن آقا محمود را
یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم . گفتم : کجا رفت ؟ چرا به من چیزی نگفت ؟
چند تا از خانم ها که تو حیاط بودند . کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلا چرا خبرم نکرده .
آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی اطلاعم گفت : داشتیم شام می خوردیم که از منطقه تلفن زدن بهش کار فوری داشتن ،گوشی رو که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه .
باورم نمی شد که هنوز نیامده راه بیفتد طرف کردستان .
نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه . دست خودم نبود .
آخر چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود .
دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض گفتم : شما که می خواستی بری ، حداقلش چیزی بهم می گفتی ،بی خبرم نمی گذاشتی .
در جوابم گفت : اینقدر وقت تنگ بود که حتی نتونستم برای خداحافظی معطل بشم .
بعد ها که فهمیدم عراق تو منطقه والفجر ۹ پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می رفت ،به او حق دادم .
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب کاوه معجزه انقلاب
@salambarebrahimm
#احترام_افسر_عراقی_به_یک_اسير_ايرانى!
🌷افسر نزار جدی بود. از آن سنگ دل ها. از کنارشان رد می شد که حاج آقا از صف بیرون آمد و گیوه ای که بچه ها بافته بودند؛ داد دستش. تعجب کرد پرسید: این چیه؟
🌷حاج آقا گفت: هدیه است برای شما. چند لحظه ای مکث کرد نگاهی به حاج آقا انداخت و نگاهی به گیوه، دستش را بالا آورد احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت....
🌹خاطره اى از سيد اسرا مرحوم سيد على اكبر ابوترابى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات