#مشكلى_كه_با_حماقت_نگهبان_عراقى_حل_شد!
🌷یه مشکلی ما تو اسارتمون داشتیم، که اون، گرم کردن چای با آب جوشی که ضروری بود. چون اونجا وسایل گرم کننده نداشتیم و این مشکل در ماه رمضان بخصوص برای افطار خیلی خودش را نشون مى داد. چون از جمله عادات غذایی ما ایرانی ها افطار کردن با آب جوش یا چای بود. بچه های مبتکر ما تو اسارت یه روشی را ابداع کرده بودند؛ برای گرم کردن همین مایعات و اون استفاده از المنت بود.
🌷با استفاده از دو تکه حلبی و یک تکه سیم برق که هر دو را از آشپزخانه کش رفته بودیم. البته افشا شدن اين مسئله عواقب و تنبیه شدیدی برامون به همراه داشت، به همین دلیل از موقع ابداع تا موقع آزادی مخفی نگه داشته شد. اما اولین باری که عراقی ها متوجه شدند ما چای را خیلی داغ مى خوريم، از پشت پنجره یه عراقی داشت رد مى شد و اون آبی که بچه ها داغ کرده بودند را داشتند تقسیم مى كردند که یکی از نگهبانان عراقی از پشت پنجره دید که یک بخار آب غلیظ از روی سطل چای بلند شد!!!
🌷با صدای بلند پرسید: این چای خیلی داغه! بچه ها هم گفتند: درسته چای باید داغ باشه دیگه. سرباز گفت: اون موقع که داشتند تو آشپزخانه چای تقسیم مى كردند من آنجا بودم اونقدر داغ نبود که حالا بخار ازش بلند می شه. ما فکر کردیم خدایا حالا بهش چی بگیم که به شرش گرفتار نشیم؟! پیش خودم گفتم: خدا دشمنان ما را از احمقها قرار داده.
🌷به بچه ها یه نگاهی کردم و زرنگی به خرج دادم و با زیرکی گفتم: خب تو نمى دونى ما این چایی را همین جوری نگه نمى داريم که سرد بشه. در ایران وقتی مى خواهيم یه چیز گرمی، گرم بمونه، هفت، هشت پتو روش مى اندازيم، اونوقت از اونی که هست گرمتر می شه و بعد استفاده مى كنيم. طرف شوکه شده بود نزیک بود. شاخ در بیاره!
🌷گفت: عجب چه روشهایی شما دارید و ما نمى دونيم. گفتیم: آره همینه دیگه شما تا حالا ندیده بودید؟ گفت: عجب، والله ندیده بودیم تا حالا. بهش گفتیم: حالا از این به بعد یاد می گيرى. سپس سرباز از جلوی آسایشگاه رد شد، رفت.
🌷فردا صبح بچه های آسایشگاه بغلی اومدند و گفتند: دیشب به نگهبان چی گفتید؟ گفتیم: چطور مگه؟ گفتند: دیشب آخر شب اومد پیش ما و گفت که: بچه ها شما چایی را چطور می خوريد؟ گفتیم که: معمولاً سرد مى خوريم. گفته بود: شما چرا عقلتون نمى رسه؟!! بیایید از ابتکارهای ما استفاده کنید. ما یه روشی داریم. اینکه چند تا پتو روی سطل چای مى پيچيم. اونوقت چایی از اولش هم گرمتر می شه. ما تا این جمله را از نگهبان شنیدیم؛ فهمیدیم بیچاره بد جوری سر کار رفته!! بهش گفتیم: ممنون از راهنمايى ات....
راوى: آزاده سرافراز دکتر رحیم قمیشی
📚 کتاب "زیرکانه کمی تا قسمتی تبسم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
│🎥ڪلیپ│
جشن پتو شهید مرتضےعطایی(ابوعلی) در سوریہ😅
#پیشنهاد_دانلود☺️
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#سلام_برابراهیم 🌷 💐ابراهیم همه چیز را در وجود خودش از بین برد مگر آدمیت را. او یک انسان واقعی بود.
او رود جنون بود کہ دریا مےشد
با بیرق آفتـاب بر پا مےشد
پـرواز اگر نبود ،معلوم نبود
این مرد چگونہ درزمین جا مےشد..
#شهیدابراهیم_هادی❤️
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
او رود جنون بود کہ دریا مےشد با بیرق آفتـاب بر پا مےشد پـرواز اگر نبود ،معلوم نبود این مرد چگونہ د
🌷 بی قرار توأم در دل تنگم گله هاست ...
آه . .
بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست..
ابراهیم... 😔
#شبتون_شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎞●
گلایہ شنیدنۍ مادر شھیدمدافع حرم:
《علےاکبرشیرعلے》
●ازغصہ علۍاکبر نمردم.. 💔
اماازحرفمردمدارمآبمیشمومیمیرم!
#سالروزشھادت
@SALAMbarEbrahimm
ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻋﺠﯿﺒﯿﺴﺖ..!
ﺟﻤﻠﻪ ی
"ﺍﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺪﺍﺭﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ"
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ،
ﺗﺎ "ﺍﻟﻢ ﯾﻌﻠﻢ ﺑﺄﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﯾﺮﯼ"
ﺁﯾﺎ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ؟!
#خاطرات_شهدا🕊
🌹شهید کمیل صفـری تبـار🌹
یک روز قبل تولدم یعنی سی ویک مرداد کادوی تولدم رو داد که یه انگشتر طلا و یک گوشی لمسی بود.💍📱
گفت توی این مدتی که باهم بودیم بخاطر شغل من خیلی اذیت شدی، انشاءالله اگه توی این دنیا نتونستم توی بهشت برات جبران کنم.💞💓
کادوم رو داد و برای آخرین بار از پیشم رفت.. راهی یگانشون شد و از اون طرفم راهی عملیات شمالغرب شد.
دوازده روزبعدتولدم به شهادت رسید...😔💔
#شهید_کمیل_صفری_تبار
@SALAMbarEbrahimm
4_5893513647799402686.mp3
5.58M
│🎼 پادكست "مادرانـــــــه"│
👌🏻روايتے متفاوت از راوےدفاع مقدس، حاج محمـــد احمـــديان
❤️ تقديم به روح مطهر شهيد محمدرضا قربانے معروف به شيرمحــمد
#پیشنهاددانلود😔
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🍃سخنی از #شهید عباس عرب نژاد : اگر شهدا حقی بر گردن مردم دارند!! به خدای کعبه من مردان #بی_غیرت و ز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بــانو آنــهایے کــہ رفــتن بخــاطــر چــادر تــو رفــتند...
#پیشنهاد_ویژه_دانلود🌹
@SALAMbarEbrahimm
#رفتار_علوى_بچه_بسيجى_ها
🌷یه افسر عراقی اسیر شده بود و به شدت نیاز به خون داشت. چند تا بچه بسیجی آستین هاشون رو بالا زده بودند تا بهش خون بدهند. اما افسر عراقی می گفت: شما فارس ها نجس هستید، خونتون رو نمی خوام. بچه ها هم وقتی دیدند راضی نمیشه آستین ها رو پایین آوردند.
🌷....شهید مهدی باکری از راه رسید. قضیه رو که شنید، خندید و گفت: ما انسانیم. بعد با زور به افسر عراقی خون تزریق کردیم....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💠 شهادتِ شهید فقط دست خودش است !
🔸یکبار خوابی دیده بودم که آنرا برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمیشد و همیشه فکر میکردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد.
گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمیشود.
🌸به نقل از برادر شهید🌸
#شهید_محمودرضا_بیضایی
@SALAMbarEbrahimm
#واحد_الموت...!
🌷پس از انتقالِ تنِ مجروح ما از شهر الانبار به استخبارات بغداد، ما را در سوله ای رها کردند. من نیمه بی هوش بودم و گاهی از هوش می رفتم و باز از دهانم خون به بیرون می زد که بچه ها در سوله را می زدند و فریاد می زدند: واحد الموت، واحد الموت.
🌷در این لحظات، به ظاهر یکی از پزشکان شیعه عراقی وارد شده و به بالای سر من آمده بود و پس از معاینه گفته بود: اینقدر نگویید واحد الموت، او زنده است و اگر به بهانه درمان در بیمارستان او را به بیرون انتقال دادن، معلوم نیست که هموطنتان زنده بماند.
🌷آن پزشک پس از مداوای من از سالن خارج شده و مخفیانه بدون این که سایر نیروهای عراقی بفهمند، هر روز یک شیشه شیر داخل کیفش می گذاشت و می آورد. او این شیر را کم کم به من می داد تا حالم کمی بهتر شود.
🌹خاطره اسارت علی ابو ترابی روشن
📚 كتاب "زیرکانه کمی تا قسمتی تبسم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5792017630655153547.mp3
5.76M
@salambarebrahimm
🍃با تو گمراه نمیشیم، بلدِ راهی حسین
🍃تو شب ظلمت ما، قمری ماهی حسین
🎤 #سید_رضا_نریمانی
شهیدمحمودرضابیضایی_4.0.2.apk
5.58M
🔺🔺
#نرم_افزار_شهید_بیضائے
●زندگینامه کامل
○نامه ای که به همسرشون دادن
●تصاویر شهید بیضائی
○صوتی ازشهید بیضائی
●فیلمی زیبا ازشهید بیضائی
#سالروزولادت😍
@SALAMbarEbrahimm
🔻 آیا میدانستید
در كل، دفاع مقدس 7 سال و 11 ماه، يا 2900 روز و به عبارتی ديگر 95 ماه طول كشيد كه اين مدت 2 برابر جنگ دو كره و دو برابر جنگ جهانی اول ميباشد.
مجموعاً در طول 8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ و به طور تقريبي هر 7 ماه يك عمليات عليه دشمن متجاوز انجام شده كه در اين ميان 19 عمليات بزرگ، 19 عمليات متوسط و 125 عمليات كوچك انجام شده است
🔻 خاطرات تفحص
آن روز با رمز «یا حضرت رقیه (سلام الله علیها)» به راه افتادیم. خیلی عجیب بود، ماشین، کنار یک خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم: «رمز یا رقیه است و این هم خرابه، حتما شهید پیدا می کنیم»
کنار جاده دو شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه شام خواندم. گفتم یک شهید دیگر هست، باید پیدا شود. خیلی گشتم، اثری نبود. خبر رسید که دو پیکر دیگر نیز پیدا شد. به راه افتادیم. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آنها جسد یک عراقی بود. به آقا جعفر گفتم: «رمز، دختر سه ساله، محل کشف، کنار خرابه، تعداد شهید، سه تا به تعداد سن حضرت رقیه.»
همسر شهید
پنجشنبه 5 آذر آخرین شبی بود که با میثم حرف زدم
قرار بود جمعه جشن بگیریم و همه را دعوت کنیم تا بیایند وسایل نوزادمان را ببینند.
اما از آنجا که خبر شهادت میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند و بهانه می آوردند‼️
ولی ما بی خبر بودیم
خانه را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با مادر آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم
زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت : باید برویم خانه ی مادرشوهرم مهمان داریم
وقتی رسیدیم امام جمعه شهرمان و همراه با یک نفر دیگر داخل خانه نشسته بودند
کسایی که می رفتن سوریه حاج آقا به خونواده هاشون سر می زد
با خودم گفتم : دوماه میثم رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن‼️
رفتم و نشستم
حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان اعزام و از این دست سوال ها پرسیدند
بعد هم گفتند : شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین؟
گفتم : بله
آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من آمادگی پیدا کردم،
گفتند : آقا میثم مجروح شدن
آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم
نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم و همینطور ساکت بودم
وقتی که دیدند هیچ عکس العملی نشون ندادم بلافاصله گفتند : خدا داده و خدا گرفته
و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که میثم شهید شده😔
#شهید_میثم_نجفی
#آدرس_خونه_فرهاد_ها
#ليلى_هستى_بسم_الله....
🌷یه بسیجی شیفته ی فرهاد شده بود. به فرهاد گفت: می شه آدرس خونه ات رو بدی تا بهت سر بزنم؟ فرهاد خندید و گفت: بنویس! شیراز.... دارالرحمه.... قطعه شهدا.... ردیف فلان، پلاک فلان....
🌷....بعد از شهادت فرهاد رفتم سر مزارش. دقیقاً همون آدرسی بود که قبل از شهادت به بسیجی داد.
🌹 شهید فرهاد شاهچراغی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💠همراه نیروهای عراقی مشغول جستجو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند، حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت.
روزی همین افسر به من التماس می کرد که : «تو را به خدا این سربند را به من امانت بده. من همسرم بیماره، به عنوان تبرک ببرم. براتون بر می گردونم.» روی سربند نوشته شده بود: «یا فاطمه الزهرا» سربند را داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشمانش مالید. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشیدو تحویل مان داد. از آن به بعد، سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد.
سر سفره دعا می کردیم، دعا را هم این افسر عراقی می خواند: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.»
🌸 ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ.
ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ،
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ
کربلای من☺️
عادت داشت اگر یک روز خانه نمی آمد
حتما فردا با یک دسته گل به دیدن همسرش میرفت☺️💐
به همسرش گفته بود تو عشق اولم نیستی اول خدا☝️
بعد سیدالشهدا❤️
بعد شما☺️
همیشه در منزل همسرش را #کربلای من صدا میزد☺️ هر جمله ای که از ایشان می پرسیدم مثلا کجا میری یا کجا بریم یا کجا میریم ؟ میگفت #کربلا در کل ورد زبانش کربلا بود اون عاشق #کربلا بود💔
شهید مدافعحرم
#حمیدسیاهکالی_مرادی❤️
#یادش_باصلوات