📎سبک زندگی شهدا...
✍همه بچه هایم، به خصوص دو پسر شهیدم، به نماز و روزه مقید بودند، نمازشان را میخواندند، قضای نمازهای از دست رفته را جبران میکردند، سید مجتبی توجه ویژهای به فقرا داشت.
🍁همسر سید مجتبی، تعریف میکرد وقتی که در افغانستان زندگی میکردیم، او نیمی از غذای ما را برای همسایهای که همسرش بیمار بود و بچه داشت، میبرد، یا وقتی هندوانه و خربزه میخرید، به سه قسمت تقسیم میکرد و دو قسمت آن را برای همسایهها میبرد،
🍁او به همسرش میگفت: تو من را داری، اما همسایهای که شوهرش فوت کرده و فرزند یتیم دارد، نمیتواند این میوه را تهیه کند و ممکن است بچه او، پوست خربزه و هندوانه را در سطل آشغال ببیند و ناگهان هوس کند و آهی بکشد.
#شهید_سیدمجتبی_حسینی
#شهید_سیداسماعیل_حسینی
#تلنگر
و
بترسیم از روزی که
صفحه ی مجازیمون رنگِ
خدا و شهدا رو بگیره ؛
ولی زندگی هامون نه...
#نیایش_شهدا
📃 فرازی از #وصیتنامه
✍خدایا تو خود می دانی که هرگز از روی قصد و عمد نخواسته ام که از تو دور شوم بلکه نااگاهانه بوده است خداوندا تو خود میدانی که هیچ عاشقی نمیخواهد از معشوق خویش دور شود و من هم عاشق تو هستم اگر عشق مرا به خودت قبول کنی منت نهاده ای بر بنده کوچک خودت.
#شهید_محمدصادق_یغمایی
اَلسَّلامُ عَلیکَ یا حُجَّةَ اللّٰهِ فی اَرضِهِ...
سلام برتو ای حجت خدا در زمینش
#امام_زمان
سلام بر #شهدا
سلام به قلب های عاشق
ای که چشمانت دریچه ای رو به خداست...
شرمگین میشوم وقتی نگاهت میکنم...
وقتی لبخند میزنی...وقتی هنوز رفیقمی...!
#صبحتون_شهدایی
#شهید_جهاد_مغنیه
#طنز_جبهه
💠 تو که مهدی را کشتی
آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم توجیه مان کرد.
همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.
زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین.
نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!» از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید. خودم هم خنده ام گرفت!😂
#کلام_شهید
💠از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد. انسان يک تذکر در هر 4 ساعت به خودش بدهد، بد نيست. بهترين موقع بعد از پايان نماز، وقتی سر به سجده می گذاريد، مروری بر اعمال از صبح تا شب خود بيندازد، آيا کارمان برای رضای خدا بود.
#شهید_ابراهیم_همت🌷
#شهید_نوشت
خدایا!
عاشق در برابر معشوق
آنقدر عشق میورزد تا بمیرد
من هم آنقدر عاشق تو هستم
که می خواهم در راه تو
تکه تکه شوم...
#شهید_حجت_الله_رحیمی...
مسابقهی ما برای نزدیکی
به #امام_زمان علیهالسلام است!
چون قرار است که خداوند
آخرالزمانیها را تربیت کند.
#حاج_حسین_یکتا
💠 حرف حساب
مراقب باشیم #دلمان جایی نرود
که اگر رفت بازگرداندنش کار سختی است و گاهی محال است...
اگر برگردد معلول و مجروح و سرخورده باز میگردد!
مراقب باشیم دل ، آرام، سربه هوا و عاشق پیشه است و خیلی سریع انس می گیرد.
اگر غفلت کنیم می رود و خودش را به چیزهای بی ارزش وابسته میکند
#استاد_پناهیان
#طنزجبهه
💠بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمیگه، این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.
#عاشقانه_شهادت
توی وصیت نامه اش برایم نوشته بود:
اگر "بهشت" نصیبم شد
منتظرت می مانم باهم برویم...!
#همسر_شهید_دقایقی🌷
اعضای جدید خوش اومدین 🌸
اعضای قبلی قوت قلب هستید 🌹
سپاسگزاریم از حضور گرم و سبز تک تک شما بزرگواران و خوبان🌹
#دعوت_شهدا_رو_بپذیریم
به #امید آن روز که بنویسند
حب المهدی یجمعنا ...♥️
و سرانجام از برکت دعاهای زائران اربعین ،
غیبتطولانی مولا جانمان مهدی (عج) پایان یافت ...
#اشک_هایمان_نذرظهورت
#امتحان_احساس_مسئوليت....
🌷براى اعزام به بسيج منطقه رفته بود؛ گفتند چون سن و سالت كم است، نمى توانيم اعزامت كنيم. او هم براى اينكه بتواند خود را به اين ميدان عشق بازى برساند دوره ى امدادگرى را گذراند تا به عنوان امدادگر اعزام شود.
🌷از زبان يكى از فرماندهان جنگ در آن زمان شنيدم كه مى گفت: وقتى بعد از گذراندن اين دوره وارد ﺟﺒﻬﻪ شد، شبى بچه ها تصميم ﮔﺮفتند امتحانش كنند تا ببينند احساس مسئوليت مى كند يا نه! وارد چادر شدند و گفتند: مجروح آوردند؛ امدادگران گردان كجايند؟ كه ديديم....
🌷....كه ديديم يدالله سراسيمه و با پاى برهنه از چادر بيرون دويد و به دنبال مجروح مى گشت. من آنجا به اطرافيان گفتم: ببينيد چگونه براى كمك رسانى سر از پا نمى شناسد. او نيروى فعال و خوبى است او را نگه داريد. شهيد بزرگوار يدالله تبيانيان در ٢٩/٤/٦٦ در جزيره مجنون به آسمانها رفت تا مهمان برادر شهيدش محمد باشد.
🌹 به ياد شهيد يدالله تبيانيان
راوى: مادر شهيد معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_6008171768315905515.mp3
5.19M
@salambarebrahimm
🎙 فرمانده ات کیست؟
خدا از چه گناهانی میگذرد و چه گناهانی قابل چشم پوشی نیست!
کانال کمیل
🌷سردار شهید حسین همدانی🌷 ما نمیتوانیم با آمریکاییها قدم بزنیم و انتظار شفاعت شهدا را داشته باشیم.
#اخلاق_شهدایی
همه میخندیدند و میگفتند : اینجا هتل همدانی است ؛ یعنی اینقدر با همه خودمانی ، صمیمی ، راحت بودند و هر کسی هر کار و مشکلی داشت ، اولین جایی که میآمد ، منزل ما بود و ایشان هم با رویی خوش برخورد میکرد .
با آن همه خستگی که از سر کار میآمد ،
اگر میهمان در خانه بود ، یک وقت تا ساعت یک یا دو مینشست .
گرم و صمیمی بود و هر چه در خانه بود ،
با جان و دل در اختیار همه میگذاشت .
اینطور نبود که خودش را برای کسی بگیرد
و یا در جمعی از خود حرفی بزند .
راوی:همسر شهید
سردار شهید ...
#شهید_حاج_حسین_همدانی
لبخند شهدا
💠 فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»
هدایت شده از کانال کمیل
معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما
کپی تمام مطالب کانال با ذکر #صلوات حلال است